یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۵

قصه‌ی ننه و چرخ‌خیاطی

همه‌گی دست به سینه نشسته بودیم روبروی ننه. جیک‌مان در نمی‌آمد. ننه انگشت‌دانه‌هایش را از توی جعبه‌ی ماسوره‌ها برداشت، یکی را روی انگشت اشاره‌اش گذاشت و یکی را روی شَست سوار کرد. وقتی سر انگشتانِ ننه توی انگشت‌دانه‌ها می‌رفتند مانند سربازانی می‌شدند که کلاه‌خود به سر کرده‌ بودند و سوی دژخیم می‌رفتند. ننه انگشتانش را به هم می‌زد و با صدای تق‌تقِ انگشت‌دانه‌ها زیرلب برای خودش شعر می‌خواند. جوری می‌خواند که ما نفهمیم، بعد همانطور که پشت چرخ خیاطی‌اش نشسته بود زیر چشمی یکی یکی‌مان را نگاه می‌کرد. ماسوره را که جا می‌زد صلوات می‌فرستاد و زل می‌زد توی چشم ما و می‌پرسید: «خب... امروز نوبت کدوم‌تونه که بختش رو‌ بدوزم؟» 

ننه کارش خیاطی بود. می‌نشست پشت چرخ‌خیاطی و بختِ نوه نتیجه‌هایش را می‌دوخت. ناهار را که بار می‌گذاشت می‌رفت پشت چرخ‌خیاطی، نخ‌های سفید و سیاهش را می‌چید کنارش و بعد شروع می‌کرد به دوختن. آنقدر می‌دوخت و می‌دوخت که غروب می‌شد، بعد می‌رفت توی مطبخ، شام را بار می‌گذاشت و دوباره برمی‌گشت پشت چرخ‌خیاطی. آنقدر زیاد بودیم که ننه هر چه بخت برای‌مان می‌دوخت باز هم کم بود. خودش می‌گفت: «کاش خدا اونقدری بِهِم عمر بده که بتونم بختِ همه‌تون رو بدوزم... نبینم اون روزی رو که بچه‌های من بی بخت بشن» 

ننه که شروع می‌کرد به دوختن لال می‌شدیم. همانطور بخت‌های پاره پوره‌ی‌مان را به دست گرفته‌ بودیم و چشم می‌دوختیم به ننه. دل توی دل‌مان نبود که ببینیم ننه بخت‌مان را با نخ سفید می‌دوخت یا با نخ سیاه. اگر نخ سفید برمی‌داشت سفیدبخت می‌شدیم، اما وای به روزی که ننه سراغ نخ سیاه می‌رفت. وقتی ننه بختِ طاهره را با نخ سیاهش دوخت روزگار دخترِ بیچاره سیاه شد. اما تقصیر ننه نبود، وقتی نوبت طاهره شد فقط نخ سیاه توی بساط ننه مانده بود. اما مجید خوشبخت شد. ننه بختش را با نخ سفید اعلا دوخت و همان شب مجید میان خرابه‌های نازی‌آباد یک خمره پر از سکه‌ی طلا پیدا کرد و بارش را بست. 

اما من هیچ‌وقت نوبتم نمی‌شد. تا نوبت دوختنِ بخت من می‌شد ننه از پشت چرخ‌خیاطی بلند می‌شد و همانطور که زانوهایش را می‌مالید می‌گفت: «تو بختت بلنده... نخ ندارم... خسته‌ام... برو فردا بیا» من هم بختم را بقچه‌پیچ می‌کردم و دست از پا درازتر برمی‌گشتم. صبح که می‌شد ناشتایی نخورده بختم را می‌زدم زیر بغلم و اولین نفر می‌نشستم پای بساط خیاطی ننه. تا ظهر همانجا می‌نشستم تا ننه بیاید و انگشت‌دانه‌هایش را روی انگشتها سوار کند و بختم را بدوزد. توی دلم خدا خدا می‌کردم که ای‌کاش همه‌ی نخ‌های ننه سفید باشند و اگر هم نخی سیاه بین‌شان بود نصیب من نشود. اما همین که ننه می‌نشست پای چرخ خیاطی به من می‌گفت: «تو بختت بلنده... برو عقب بذار اونایی که کارشون سبک‌تره بیان جلو!» 

ننه بخت همه را دوخت. بخت علی را با نخ سفید دوخت و دامادش کرد، بخت زهره را هم با نخ سفید دوخت و عروس شد. احمد نخ سیاه نصیبش شد و توی دریا غرق شد. اما من بختم همانطور پاره و ندوخته مانده بود. بختم آنقدر بلند بود که گاهی اضافه‌هایش زیر پایم می‌رفت و زمینم می‌زد. هر چه به ننه التماس می‌کردم بختم را بدوزد توی گوشش نمی‌رفت، می‌گفت: «عجله نکن بچه... تو بختت بلنده... من چشمام سو نداره... بذار آقات عینکم رو از تهرون بگیره بیاره بعد برات می‌دوزم» 

وقتی عینک نو را به چشم زد بختم را گرفت و گوشه‌اش را گذاشت زیر سوزن. همانطور که انگشت‌دانه‌هایش را به هم می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند جلوی چشمِ من بی‌حال شد و آرام آرام تمام کرد، مرگش چیزی شبیهِ خواب رفتن بود، چشمانش آرام آرام بسته شدند و صدایش آرام آرام خاموش شد. وقتی ننه مُرد جز بختِ من بختِ دیگری برای دوختن زیر دستش نبود. عمرش به دوختن بخت من قد نداد. وقتی جعبه‌ی نخ‌هایش را نگاه کردم چیزی ندیدم، نه نخ سیاه داشت نه نخ سفید. قرار بود آقا با خودش نخ بیاورد اما نیاورد. 

من مانده بودم و بختِ بلندِ دوخته نشده‌ام، بختی که آنقدر بلند بود که انگار دست خودم هم به آن نمی‌رسید. ننه بخت همه را دوخت جز من. نه نخ سفید قسمتم شد نه نخ سیاه‌. تنها چیزی که برایم ماند همان بختِ بلندِ پاره پوره بود، همان بختی که بقچه پیچش کرده‌ام و مدام با خودم این سو و آن سو می‌کشمش، که هر بار هم تکه‌ایش جایی گیر می‌کند و جا می‌ماند. من مانده‌ام و بختی بلند و چاک‌چاک، بختی که نه سیاه است نه سفید. خوش به حال آنهایی که تکلیف‌شان با بخت‌شان معلوم است، یا سفیدبختند یا سیاه‌بخت، وگرنه مثل من مجبورند بخت‌شان را مثل بختک روی سینه‌شان حمل کنند و در به در پیِ مادربزرگی بگردند که انگشت‌دانه‌هایش را سوار انگشتها کند و بخت‌شان را بدوزد و بگوید: «نبینم اون روزی رو که بچه‌های من بی بخت بشن»...

#حسن_غلامعلی_فرد

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۹۵

قصه‌ی عمو رضا

آقاجان همانطور که پیچ تلویزیون را می‌چرخاند گفت: «عمر دست خداست». تلویزیونِ آقاجان بزرگ‌ بود و درون یک کمد مخصوص جا گرفته بود. در داشت و قفل. هر بار که آقا تلویزیون دیدنش تمام می‌شد درش را می‌بست، کلید را توی قفل می‌چرخاند و بعد کلید را توی جیبش می‌گذاشت و می‌زد بیرون. وقتی پیِ کانال‌ها می‌گشت و پیچ تلویزیون را می‌چرخاند صدای تق می‌پیچید توی اتاق. آنقدر پیچ را می‌چرخاند و تق تق می‌کرد تا جای برفک تصویر آدمیزاد می‌نشست. عاشق تماشای اخبار بود. با هر خبری که می‌شنید سر تکان می‌داد و زیر لب می‌گفت: «عمر دست خداست» 

«عمر دست خداست» آقاجان آنقدر این جمله را توی گوشمان خوانده بود که باورمان شده بود خدا همان عمو رضای خودمان بود. عمو رضا جلاد بود‌. شب‌ تا صبح توی زندان تخمه می‌شکست و صبح خروس‌خوان همانطور که بقایای پوستِ سیاهِ تخمه‌های آفتابگردان روی دندانهایش مانده بود به اتاق اعدام می‌رفت و به چهارپایه لگد می‌زد. چند باری لگد می‌زد و بعد راه می‌افتاد سوی خانه. نُه صبح می‌خوابید و شش غروب بیدار می‌شد. بعد می‌نشست ور دل آقاجان و از آدمهایی می‌گفت که صبح همان روز از طناب آویزان شده بودند و عمو رضا جان‌شان را گرفته بود. آقاجان هم سر تکان می‌داد و می‌گفت: «خودتو ناراحت نکن، عمر دست خداست»

اما عمو رضا ناراحت نبود. آنقدر زیر چهارپایه‌ها لگد زده بود که گاهی بی‌اختیار به هوا لگد می‌پراند و قهقهه می‌زد و می‌گفت: «عمر همه‌تون دست منه... من خدام» عمو رضا خدای ما بود. هر روز صبح خروس‌خوان عمرِ چند نفر را می‌گرفت و بعد بدون اینکه ککش بگزد به خواب می‌رفت. ما هر غروب بسط می‌نشستیم پشت در اتاق عمو. منتظر می‌ماندیم تا خدا از خواب بیدار شود و برای‌مان بگوید آن صبح عمر چند نفر را گرفته؟ عمو که بیدار می‌شد دست می‌کرد توی جیبش و یک مشت تخمه آفتابگردان درمی‌آورد و با چشمان پف کرده شروع می‌کرد به شکستن‌. 

آقاجان پیچ تلویزیون را می‌پیچاند و عمو هم تخمه می‌شکست. صدای تق تق پیچ تلویزیون با صدای چرق چرق تخمه شکستن عمو در هم می‌آمیخت‌. آقاجان زیر لب می‌گفت: «عمر دست خداست» عمو رضا هم پوزخند می‌زد و زیر لب می‌گفت: «عمر همه‌تون دست منه... من خدام» بعد جوری لبخند می‌زد که دندانهایش که پر از سیاهی‌های تخمه‌ی آفتابگردان بود نمایان می‌شد و سیاهی‌اش توی ذوق می‌زد، برای همین بود که هر وقت حرفِ خدا می‌شد بوی تخمه‌ی آفتابگردان می‌پیچید توی دماغ‌مان. 

عمو آنقدر زیر چهارپایه‌ها لگد زد که یک‌روز پای راستش از کار افتاد و‌ خانه‌نشین شد. اما عمو تاب خانه‌ نشستن نداشت. او خداوندگاری بود که زندگی‌اش با لگد زدن زیر چهارپایه‌ها می‌گذشت. به یک‌هفته نکشید که دچار جنون شد. یک غروب هر چه منتظر شدیم تا آقاجان بیاید و کلیدْ در کمدِ تلویزیون بچرخاند و صدای تق‌تق پیچش را در بیاورد خبری نشد. حتی عمو رضا هم از اتاقش بیرون نیامد. 

گوش که تیز کردیم صدای تق‌تق شنیدیم. آرام درِ اتاقِ عمو را باز کردیم. آقاجان با دستان بسته از سقف آویزان بود و عمو رضا با پای معیوبش مدام به چهارپایه‌ای که آقاجان رویش ایستاده بود می‌کوبید و تخمه می‌شکست. آقاجان تا چشمش به چهره‌های وحشت‌زده‌ی ما افتاد آب دهانش را قورت داد و گفت: «نترسید... عمر دست خداست» تا حرفش تمام شد پای معیوب عمو چهارپایه را انداخت و آقاجان توی هوا تاب خورد. عمر آقاجان دست عمو رضا بود و عمو رضا هم خدا بود، خدای ما. آقاجان آنقدر میان زمین و هوا دست و پا زد که کلیدِ درِ کمدِ تلویزیون از جیبش افتاد. ما کلید را برداشتیم و یکراست رفتیم سراغ تلویزیون و شروع کردیم به چرخاندن پیچش. از یکسو صدای تق‌تق پیچ‌ تلویزیون می‌آمد و از سویی صدای تخمه شکستن عمو‌. آقاجان هم دیگر صدایی ازش درنمی‌آمد، با گردن شکسته و صورتی کبود زل زده بود به عمو رضا، زل زده بود به خدا، انگار تازه فهمیده بود عمر دست کیست.

#حسن_غلامعلی_فرد

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

قصه‌ی آقاجان

دهانِ آقاجان همیشه بوی گند می‌داد. انگار توی شکمش پر از تپه‌های زباله بود، پر از گربه‌ها و کلاغ‌های مرده. شبها که از قبرستان به خانه می‌آمد یکی دو نان بربری و کمی پنیر لیقوان توی کیسه‌اش بود. همین که پا توی خانه می‌گذاشت بوی گندِ دهانش می‌پیچید توی اتاق. یک استکان چای آب‌زیپو می‌نوشید و سپس از خستگی مثل جنازه می‌افتاد روی تشک‍ش و خُرخُرش بلند می‌شد. دو سه ساعت می‌خوابید و بعد شبانه سوی قبرستان می‌رفت. تُشک آقاجان همیشه پهن بود. ننه‌جان می‌گفت: «اگه تشکش رو جمع کنم بوی گندِ دهنش روی تشک می‌مونه... اینجوری لااقل یکم هوا می‌خوره و شب که آقات می‌خواد بخوابه بوی گند اذیتش نمی‌کنه»

آقاجان هیچی نمی‌خورد. پولی که از نگهبانی قبرستان و مراقبت از مرده‌های مردم نصیبش می‌شد آنقدری نبود که شکم همه‌ی‌مان را پُر کند‌. برای همین خودش چیزی نمی‌خورد و سهمش را می‌داد به ما. مردم برای زنده‌های‌شان پول خرج نمی‌کردند چه برسد به اینکه بخواهند به آقاجان بابت مراقبت از مرده‌های‌شان انعام بدهند. سخاوتمندترین‌شان آنهایی بودند که شب‌های جمعه کمی حلوا یا خرما روی قبرِ عزیزِ تازه درگذشته‌ی‌شان می‌گذاشتند و می‌رفتند. 

روی قبرهای قدیمی هیچوقت چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد، نه آبی روی‌شان پاشیده می‌شد نه عطر گلاب روی سنگ‌شان می‌نشست، انگار آدمها پس از مرگ‌شان هم دوباره می‌میرند، آن هم به دستِ اجلی که نامش فراموشی‌ست. اما روی قبرهای تازه‌تر می‌شد کمی خرما یا حلوا پیدا کرد. آقاجان حلواها و خرماها را به خانه می‌آورد و می‌گفت: «بابت هر دونه‌اش که می‌خورین باید فاتحه بفرستین» ما هم می‌خوردیم و فاتحه می‌خواندیم، می‌جَویدیم و فاتحه می‌خواندیم، می‌بلعیدیم و فاتحه می‌خواندیم. اما آقاجان خودش لب به حلواها و خرماها نمی‌زد. 

روز به روز بوی گند دهان آقاجان بیشتر می‌شد. همان دو سه ساعتی هم که به خانه می‌آمد آنقدر بوی گند از دهانش بیرون می‌زد که نمی‌شد نفس کشید. یک شب ننه‌جان آنقدر از بوی گند سرفه کرد که آقاجان تشکش را برداشت و رفت توی ایوان. از آن شب به بعد تشکش توی ایوان ماند. اما بوی بد دهانش انقدر پُر زور بود که از دیوار رد می‌شد و توی دماغ‌مان می‌رفت. ننه‌جان کلی خنزر پنزر فروخت تا از عطاری دمنوشی چیزی بخرد بلکه بوی گند دهان آقاجان کمتر شود اما هیچکدام افاقه نکردند. آقاجان هم عصبانی شد و سر ننه فریاد زد: «به جای اینکه پولتو خرج دهن من کنی برو برای بچه‌هات برنج و گوشت بخر» ننه هم دلش شکست و دیگر سراغ عطاری‌ها نرفت.

پدرم هیچی نمی‌خورد. نه نان میخورد نه خرما. غذایش همان چای آب‌زیپو بود که شب‌ها می‌نوشید و بعد چرتش را می‌زد. ننه‌جان می‌گفت: «از بس هیچی نمی‌خوری دهنت بوی بد می‌ده» اما آقاجان انگار حرف ننه را نمی‌شنید. وقتی آقاجان راهی قبرستان می‌شد ننه‌جان آه می‌کشید و زیرلب می‌گفت: «زبون بسته پوست و استخون شده... آخه تو که هیچی نمی‌خوری چطوری زنده موندی مَرد؟» ننه فکر می‌کرد بدنِ آقاجان از خودش تغذیه می‌کرد. فکر می‌کرد معده‌اش شروع کرده به خوردنِ دل و روده‌ها. می‌گفت: «آخرش این مرد توی اسید معده‌ی خودش هضم می‌شه»

یک شب هوسِ رفتن به قبرستان به سرم زد. دلم می‌خواست بروم پیش آقاجان و کمی سهمم را از پدر بودنش بگیرم. شاید هم شانسم می‌زد و کمی خرما یا حلوا نصیبم می‌شد. به قبرستان که رسیدم ترسیدم. آنقدر سوت و کور بود که می‌شد صدای مرده‌ها را توی قبرها شنید. تمام تنم می‌لرزید. نمی‌دانستم آقاجان کجای قبرستان مشغول نگهبانی‌ بود. میانه‌ی قبرستان که رسیدم چشمانم به نور غسالخانه افتاد. خوشحال بودم از اینکه جای آقاجان را یافته بودم. وقتی درِ غسالخانه را باز کردم تنم یخ زد. آقاجان همچون لاشخوری وحشی روی جنازه‌ای افتاده بود و آن را می‌درید. 

آقاجان مُردار خوار بود. وقتی مُرده‌ای را دفن می‌کردند آقاجان شبانه نبش قبر می‌کرد، جنازه را درمی‌آورد، تا غسالخانه می‌کشیدش، دوباره غسلش می‌داد و بعد پاره پاره‌اش می‌کرد. برای همین بود که دهان آقاجان همیشه‌ی خدا بوی گند می‌داد. همه‌ی قبرستان توی شکمِ آقاجان بود. آن بوی گند هم بوی مُردارها نبود، بوی گندِ فراموشی بود انگار. وقتی آقاجان چشمش به من افتاد تکه‌ای از جنازه را سمتم انداخت و گفت: «برای بار اول بهتره روی آتیش کبابش کنی... نترس! بهش عادت می‌کنی... هیشکی سراغ غذات نمیاد... اینا همه‌شون فراموش شدن... یادت نره وقتی خوردی فاتحه‌اش رو بخونی» تکه‌ گوشتی را که آقاجان سمتم انداخته بود برداشتم و رفتم دنبال هیزم. خوردمش و فاتحه خواندم. حالا دهان من هم بوی گند می‌دهد، بوی گندِ فراموشی...

#حسن_غلامعلی_فرد

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۵

قصه‌ی دنیا

امیرخان دُمِ برادرم را گرفته بود و کِشان کشان آورده بودش جلوی در. مادرم که در را باز کرد امیرخان مثل گاو ماغ کشید و فریاد زد: «اگه یه بار دیگه این جونوَر جلوی مغازه‌ی من پیداش بشه دُمِش رو می‌بُرم» بعد تُف انداخت روی زمین و لگدی هم نثار شکم برادرم کرد. امیرخان که رفت مادرم دُم برادرم را از روی زمین برداشت و آنقدر توی دلش به امیرخان فحش داد تا آرام شد. بعد هم لش برادرم را بغل کرد و کشاندش توی خانه. 

من تازه راه رفتن را آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری قدرت نداشتند تا همه‌ی تنم را روی خودشان سوار کنند. مجبور بودم دُمَم را مدام در هوا بچرخانم تا تعادلم حفظ شود. برای همین نتوانستم از برادرم دفاع کنم. دلم می‌خواست شاخ‌های تازه روییده‌ام را در شکم امیرخان فرو کنم، اما نمی‌شد، سُم‌هایم قدرت نداشتند، سه چهار قدم که می‌رفتم پاهایم می‌لرزید و می‌افتادم. 

هنوز لش برادرم را درست و حسابی تیمار نکرده بودیم که صدای جیغ‌های خانباجی‌مُنیر بلند شد. با پاهایش به در می‌کوبید و فحش‌های چارواداری می‌داد. همه‌ی تنمان می‌لرزید. مادرم که در باز کرد خانباجی‌منیر همچون عقاب چنگ انداخت میان موهایش و فریاد زد: «زنیکه‌ی هرزه! پَرِت روی لباس شوهر من چی کار می‌کنه؟ چی از جون شوهر نازنین من می‌خوای زنیکه‌ی خراب؟ نکنه بچه یتیم‌هات رو می‌خوای بندازی گردن شوهر بدبخت من؟» اینها را می‌گفت و موهای مادرم را می‌کشید. 

من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری توان نداشتند تا مادرم را از چنگ خانباجی‌منیر برهانم. دلم می‌خواست با شاخ‌های نهال‌گونه‌ام شکمش را جر بدهم، اما نمی‌شد، سُم‌هایم قدرت نداشتند. پس نشستم به تیمارِ برادرم. یخ روی دُمش گذاشتم و سعی کردم صدای جیغ‌های منیر را نشنوم. وقتی مادرم از چنگال منیر رها شد هیچ مویی روی سرش نبود. موهای مادرم میان چنگالهای خانباجی‌منیر جا مانده بودند. مادرم نشست کنار در و زد زیر گریه‌.

هنوز قطره‌ی اشک مادرم به زمین نرسیده بود که بشیرخان لگدش را کوبید به در و آن را از جا کَند. در افتاد روی زمین و صدای گرومپش پیچید توی سرم. خواهرم را طناب‌پیچ کرده بود. دماغ و گوشهای بزرگ و فیل مانندش را خاراند و فریاد زد: «اگه نمی‌تونی از پسِ تربیت کردنِ توله‌هات بربیای بگو! صد بار گفتم نذار دخترت بیاد توی کوچه. پسرهای منو هوایی کرده.» بعد هم پیکر طناب‌پیچ شده‌ی خواهرم را پرت کرد وسط حیاط. ناله‌ی خواهرم بلند شد.

من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری جان نداشتند تا انتقام خواهرم را از بشیرخان بگیرم. دلم می‌خواست با شاخ‌های نو رسته‌ام شکمش را بدرم، اما نمی‌شد، سُم‌هایم بی‌جان بودند. مادرم همانجا کنارِ در نشسته بود که شوهرِ خانباجی مُنیر آمد سراغش. دستش را به سرِ بی موی مادرم کشید و بازویش را گرفت و سر پایش کرد. شوهرِ منیر مثل مار چنبره زد دور مادرم و آنقدر او را در آغوشش فشرد و مادرم تقلا کرد که پرهای مادرم از تنش جدا شد. آسمان پُر از پَر بود. من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدر مردنی بودند که نمی‌توانستم مادرم را از آغوشِ شوهر منیر دربیاورم. آنقدر گریستم که چشمانم بی‌رمق شدند و از هوش رفتم. 

وقتی هژیرخان کاسه‌ی آب را گرفت جلوی دهانم نور به چشمان بی‌رمقم بازگشت. شوهرِ خانباجی منیر مثل مار دور مادرم چنبره زده بود و مدام آغوشش را تنگ‌تر می‌کرد. منیر هم مثل عقاب به سر مادرم چنگ زده و همانجا نشسته بود. امیرخان تله‌موشی بزرگ با خود آورده و کمر برادرم را زیر فنرِ آن شکسته بود و از خوشی مثل گاو ماغ می‌کشید. بشیرخان و پسرهایش با هیکل‌های فیل‌گون‌شان روی لشِ طناب‌پیچ شده‌ی خواهرم بالا و پایین می‌پریدند. هژیرخان آب را ریخت توی حلقومم و گفت: «لعنت به شما اجنه! به اون بابای احمقت هم گفتم که جای شما اجنه توی شهر نیست. گفتم بابد برین وسط خرابه‌ها. گوش نکرد. حالا نکبتش یقه شما رو گرفته» این را گفت و دندانهایش را گذاشت زیر گلویم.

من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری نیرو نداشتند تا خودم را از میان دندانهای هژیرخان بیرون بکشم. دلم می‌خواست با شاخ‌های تازه روییده‌ام شکم هژیرخان و همه‌ی خان‌ها و خانباجی‌های شهر را پاره کنم، اما نمی‌شد، نه سُم‌هایم قدرت داشتند و نه شاخ‌هایم آنقدر تیز بودند که یک‌تنه همه‌ی آن باغ‌وحش را بدرم. هژیر دندانهایش را فرو کرد و خونِ گرم به آسمان فواره زد. من تازه راه رفتن آموخته بودم اما هرگز بیش از سه چهار قدم راه نرفتم، نه سُم‌هایم نیرو داشتند و نه عمرم به دنیا بود...

#حسن_غلامعلی_فرد

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!