همهگی دست به سینه نشسته بودیم روبروی ننه. جیکمان در نمیآمد. ننه انگشتدانههایش را از توی جعبهی ماسورهها برداشت، یکی را روی انگشت اشارهاش گذاشت و یکی را روی شَست سوار کرد. وقتی سر انگشتانِ ننه توی انگشتدانهها میرفتند مانند سربازانی میشدند که کلاهخود به سر کرده بودند و سوی دژخیم میرفتند. ننه انگشتانش را به هم میزد و با صدای تقتقِ انگشتدانهها زیرلب برای خودش شعر میخواند. جوری میخواند که ما نفهمیم، بعد همانطور که پشت چرخ خیاطیاش نشسته بود زیر چشمی یکی یکیمان را نگاه میکرد. ماسوره را که جا میزد صلوات میفرستاد و زل میزد توی چشم ما و میپرسید: «خب... امروز نوبت کدومتونه که بختش رو بدوزم؟»
ننه کارش خیاطی بود. مینشست پشت چرخخیاطی و بختِ نوه نتیجههایش را میدوخت. ناهار را که بار میگذاشت میرفت پشت چرخخیاطی، نخهای سفید و سیاهش را میچید کنارش و بعد شروع میکرد به دوختن. آنقدر میدوخت و میدوخت که غروب میشد، بعد میرفت توی مطبخ، شام را بار میگذاشت و دوباره برمیگشت پشت چرخخیاطی. آنقدر زیاد بودیم که ننه هر چه بخت برایمان میدوخت باز هم کم بود. خودش میگفت: «کاش خدا اونقدری بِهِم عمر بده که بتونم بختِ همهتون رو بدوزم... نبینم اون روزی رو که بچههای من بی بخت بشن»
ننه که شروع میکرد به دوختن لال میشدیم. همانطور بختهای پاره پورهیمان را به دست گرفته بودیم و چشم میدوختیم به ننه. دل توی دلمان نبود که ببینیم ننه بختمان را با نخ سفید میدوخت یا با نخ سیاه. اگر نخ سفید برمیداشت سفیدبخت میشدیم، اما وای به روزی که ننه سراغ نخ سیاه میرفت. وقتی ننه بختِ طاهره را با نخ سیاهش دوخت روزگار دخترِ بیچاره سیاه شد. اما تقصیر ننه نبود، وقتی نوبت طاهره شد فقط نخ سیاه توی بساط ننه مانده بود. اما مجید خوشبخت شد. ننه بختش را با نخ سفید اعلا دوخت و همان شب مجید میان خرابههای نازیآباد یک خمره پر از سکهی طلا پیدا کرد و بارش را بست.
اما من هیچوقت نوبتم نمیشد. تا نوبت دوختنِ بخت من میشد ننه از پشت چرخخیاطی بلند میشد و همانطور که زانوهایش را میمالید میگفت: «تو بختت بلنده... نخ ندارم... خستهام... برو فردا بیا» من هم بختم را بقچهپیچ میکردم و دست از پا درازتر برمیگشتم. صبح که میشد ناشتایی نخورده بختم را میزدم زیر بغلم و اولین نفر مینشستم پای بساط خیاطی ننه. تا ظهر همانجا مینشستم تا ننه بیاید و انگشتدانههایش را روی انگشتها سوار کند و بختم را بدوزد. توی دلم خدا خدا میکردم که ایکاش همهی نخهای ننه سفید باشند و اگر هم نخی سیاه بینشان بود نصیب من نشود. اما همین که ننه مینشست پای چرخ خیاطی به من میگفت: «تو بختت بلنده... برو عقب بذار اونایی که کارشون سبکتره بیان جلو!»
ننه بخت همه را دوخت. بخت علی را با نخ سفید دوخت و دامادش کرد، بخت زهره را هم با نخ سفید دوخت و عروس شد. احمد نخ سیاه نصیبش شد و توی دریا غرق شد. اما من بختم همانطور پاره و ندوخته مانده بود. بختم آنقدر بلند بود که گاهی اضافههایش زیر پایم میرفت و زمینم میزد. هر چه به ننه التماس میکردم بختم را بدوزد توی گوشش نمیرفت، میگفت: «عجله نکن بچه... تو بختت بلنده... من چشمام سو نداره... بذار آقات عینکم رو از تهرون بگیره بیاره بعد برات میدوزم»
وقتی عینک نو را به چشم زد بختم را گرفت و گوشهاش را گذاشت زیر سوزن. همانطور که انگشتدانههایش را به هم میزد و زیر لب شعر میخواند جلوی چشمِ من بیحال شد و آرام آرام تمام کرد، مرگش چیزی شبیهِ خواب رفتن بود، چشمانش آرام آرام بسته شدند و صدایش آرام آرام خاموش شد. وقتی ننه مُرد جز بختِ من بختِ دیگری برای دوختن زیر دستش نبود. عمرش به دوختن بخت من قد نداد. وقتی جعبهی نخهایش را نگاه کردم چیزی ندیدم، نه نخ سیاه داشت نه نخ سفید. قرار بود آقا با خودش نخ بیاورد اما نیاورد.
من مانده بودم و بختِ بلندِ دوخته نشدهام، بختی که آنقدر بلند بود که انگار دست خودم هم به آن نمیرسید. ننه بخت همه را دوخت جز من. نه نخ سفید قسمتم شد نه نخ سیاه. تنها چیزی که برایم ماند همان بختِ بلندِ پاره پوره بود، همان بختی که بقچه پیچش کردهام و مدام با خودم این سو و آن سو میکشمش، که هر بار هم تکهایش جایی گیر میکند و جا میماند. من ماندهام و بختی بلند و چاکچاک، بختی که نه سیاه است نه سفید. خوش به حال آنهایی که تکلیفشان با بختشان معلوم است، یا سفیدبختند یا سیاهبخت، وگرنه مثل من مجبورند بختشان را مثل بختک روی سینهشان حمل کنند و در به در پیِ مادربزرگی بگردند که انگشتدانههایش را سوار انگشتها کند و بختشان را بدوزد و بگوید: «نبینم اون روزی رو که بچههای من بی بخت بشن»...
#حسن_غلامعلی_فرد