چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

قصه‌ی آقاجان

دهانِ آقاجان همیشه بوی گند می‌داد. انگار توی شکمش پر از تپه‌های زباله بود، پر از گربه‌ها و کلاغ‌های مرده. شبها که از قبرستان به خانه می‌آمد یکی دو نان بربری و کمی پنیر لیقوان توی کیسه‌اش بود. همین که پا توی خانه می‌گذاشت بوی گندِ دهانش می‌پیچید توی اتاق. یک استکان چای آب‌زیپو می‌نوشید و سپس از خستگی مثل جنازه می‌افتاد روی تشک‍ش و خُرخُرش بلند می‌شد. دو سه ساعت می‌خوابید و بعد شبانه سوی قبرستان می‌رفت. تُشک آقاجان همیشه پهن بود. ننه‌جان می‌گفت: «اگه تشکش رو جمع کنم بوی گندِ دهنش روی تشک می‌مونه... اینجوری لااقل یکم هوا می‌خوره و شب که آقات می‌خواد بخوابه بوی گند اذیتش نمی‌کنه»

آقاجان هیچی نمی‌خورد. پولی که از نگهبانی قبرستان و مراقبت از مرده‌های مردم نصیبش می‌شد آنقدری نبود که شکم همه‌ی‌مان را پُر کند‌. برای همین خودش چیزی نمی‌خورد و سهمش را می‌داد به ما. مردم برای زنده‌های‌شان پول خرج نمی‌کردند چه برسد به اینکه بخواهند به آقاجان بابت مراقبت از مرده‌های‌شان انعام بدهند. سخاوتمندترین‌شان آنهایی بودند که شب‌های جمعه کمی حلوا یا خرما روی قبرِ عزیزِ تازه درگذشته‌ی‌شان می‌گذاشتند و می‌رفتند. 

روی قبرهای قدیمی هیچوقت چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد، نه آبی روی‌شان پاشیده می‌شد نه عطر گلاب روی سنگ‌شان می‌نشست، انگار آدمها پس از مرگ‌شان هم دوباره می‌میرند، آن هم به دستِ اجلی که نامش فراموشی‌ست. اما روی قبرهای تازه‌تر می‌شد کمی خرما یا حلوا پیدا کرد. آقاجان حلواها و خرماها را به خانه می‌آورد و می‌گفت: «بابت هر دونه‌اش که می‌خورین باید فاتحه بفرستین» ما هم می‌خوردیم و فاتحه می‌خواندیم، می‌جَویدیم و فاتحه می‌خواندیم، می‌بلعیدیم و فاتحه می‌خواندیم. اما آقاجان خودش لب به حلواها و خرماها نمی‌زد. 

روز به روز بوی گند دهان آقاجان بیشتر می‌شد. همان دو سه ساعتی هم که به خانه می‌آمد آنقدر بوی گند از دهانش بیرون می‌زد که نمی‌شد نفس کشید. یک شب ننه‌جان آنقدر از بوی گند سرفه کرد که آقاجان تشکش را برداشت و رفت توی ایوان. از آن شب به بعد تشکش توی ایوان ماند. اما بوی بد دهانش انقدر پُر زور بود که از دیوار رد می‌شد و توی دماغ‌مان می‌رفت. ننه‌جان کلی خنزر پنزر فروخت تا از عطاری دمنوشی چیزی بخرد بلکه بوی گند دهان آقاجان کمتر شود اما هیچکدام افاقه نکردند. آقاجان هم عصبانی شد و سر ننه فریاد زد: «به جای اینکه پولتو خرج دهن من کنی برو برای بچه‌هات برنج و گوشت بخر» ننه هم دلش شکست و دیگر سراغ عطاری‌ها نرفت.

پدرم هیچی نمی‌خورد. نه نان میخورد نه خرما. غذایش همان چای آب‌زیپو بود که شب‌ها می‌نوشید و بعد چرتش را می‌زد. ننه‌جان می‌گفت: «از بس هیچی نمی‌خوری دهنت بوی بد می‌ده» اما آقاجان انگار حرف ننه را نمی‌شنید. وقتی آقاجان راهی قبرستان می‌شد ننه‌جان آه می‌کشید و زیرلب می‌گفت: «زبون بسته پوست و استخون شده... آخه تو که هیچی نمی‌خوری چطوری زنده موندی مَرد؟» ننه فکر می‌کرد بدنِ آقاجان از خودش تغذیه می‌کرد. فکر می‌کرد معده‌اش شروع کرده به خوردنِ دل و روده‌ها. می‌گفت: «آخرش این مرد توی اسید معده‌ی خودش هضم می‌شه»

یک شب هوسِ رفتن به قبرستان به سرم زد. دلم می‌خواست بروم پیش آقاجان و کمی سهمم را از پدر بودنش بگیرم. شاید هم شانسم می‌زد و کمی خرما یا حلوا نصیبم می‌شد. به قبرستان که رسیدم ترسیدم. آنقدر سوت و کور بود که می‌شد صدای مرده‌ها را توی قبرها شنید. تمام تنم می‌لرزید. نمی‌دانستم آقاجان کجای قبرستان مشغول نگهبانی‌ بود. میانه‌ی قبرستان که رسیدم چشمانم به نور غسالخانه افتاد. خوشحال بودم از اینکه جای آقاجان را یافته بودم. وقتی درِ غسالخانه را باز کردم تنم یخ زد. آقاجان همچون لاشخوری وحشی روی جنازه‌ای افتاده بود و آن را می‌درید. 

آقاجان مُردار خوار بود. وقتی مُرده‌ای را دفن می‌کردند آقاجان شبانه نبش قبر می‌کرد، جنازه را درمی‌آورد، تا غسالخانه می‌کشیدش، دوباره غسلش می‌داد و بعد پاره پاره‌اش می‌کرد. برای همین بود که دهان آقاجان همیشه‌ی خدا بوی گند می‌داد. همه‌ی قبرستان توی شکمِ آقاجان بود. آن بوی گند هم بوی مُردارها نبود، بوی گندِ فراموشی بود انگار. وقتی آقاجان چشمش به من افتاد تکه‌ای از جنازه را سمتم انداخت و گفت: «برای بار اول بهتره روی آتیش کبابش کنی... نترس! بهش عادت می‌کنی... هیشکی سراغ غذات نمیاد... اینا همه‌شون فراموش شدن... یادت نره وقتی خوردی فاتحه‌اش رو بخونی» تکه‌ گوشتی را که آقاجان سمتم انداخته بود برداشتم و رفتم دنبال هیزم. خوردمش و فاتحه خواندم. حالا دهان من هم بوی گند می‌دهد، بوی گندِ فراموشی...

#حسن_غلامعلی_فرد

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!