یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

چه كسي خوشه مرا جابجا كرد!؟

ديروز جناب آقاي خوشه شناس در جمع خبرنگاران حاضر شد و در نشستي صميمانه به سوالات آنان پاسخ داد. بنابر اخبار واصله اين جلسه در اوج سادگي و به دور از تجملات در پنت هاوس يكي از هتلهاي پنج ستاره برگزار شد. در ابتداي جلسه آقاي خوشه شناس اقدام به خوشه بندي خبرنگاران نمود بدين صورت كه خبرنگاران خارجي را جزو خوشه اول؛ خبرنگاران راديو تلويزيون را جزو خوشه دوم؛ روزنامه نگاران اينوري را جزو خوشه سوم و روزنامه نگاران اونوري و منتقد را جزو خوشه چهارم دسته بندي نمود. پس از اين خوشه بندي ها آقاي خوشه شناس به پشت تريبون رفت و پس از آنكه چند جرعه آب انبه نوشيد از خبرنگاران خواست تا طبق نوبتي كه بر اساس خوشه شان به آنها داده شده سوالاتشان را مطرح نمايند. ايشان در تذكري از تمام خبرنگاران خواست تا پايشان را اندازه خوشه شان دراز كنند تا خدايي نكرده پاهايشان به خوشه هاي ديگران تجاوز نكند!
ابتدا نوبت خبرنگار جزاير سليمان بود تا سوالاتش را مطرح نمايد. در همان حالي كه اين خبرنگار به سمت جايگاه ميرفت آقاي خوشه شناس به صورت يواشكي از مشاورش پرسيد:«مگر سي سي بي و چي چي نيوز و اينها خبرنگار نفرستاده اند كه شما از اين زير پونزي ها شروع كرديد؟!» و مشاور پاسخ داد:«قربان شما خودتان دستور داديد تا همه شان را از سالن اخراج كنند!». آقاي خوشه شناس سرفه اي نمود و پس از مرتب نمودن كت و شلوارش به خبرنگار جزاير سليمان اجازه داد تا سوالش را مطرح كند.
خبرنگار جزاير سليماني گفت: «والا ما اصلا الان در جريان نيستيم كه اينجا چه خبره و نميدانيم قرار است چه سوالاتي بپرسيم! اگر اجازه دهيد بنده به همراه خبرنگاران مالديو و آنگولا سوالاتمان را آخر جلسه مطرح كنيم!»
آقاي خوشه شناس با اين خواسته موافقت كرد و از مامور نوبت دهي خواست تا نوبت خبرنگاران خوشه چهارم را به خبرنگاران خارجي بدهد. اين اقدام سبب شد تا خبرنگاران خوشه چهارمي كمي اعتراض كنند كه البته با وساطتِ چند نفر از افرادِ بادي بيلدينگ كار‘ اعتراض اين جماعت در نطفه به آرامش رسيد!
خبرنگار راديو تلويزيون كه چهره اش شبيه يكي از مجري ها بود در حالي كه علامتِ دماغ سوخته به خبرنگاران خوشه چهارم نشان ميداد از آقاي خوشه شناس پرسيد: «اولا بنده از طرف تمام ملتِ خوشه مند از شما بابت كارهاي كارشناسي و خفني كه انجام ميدهيد تشكر ميكنم. در ثاني از شما خواهش ميكنم تا براي تنوير افكار عمومي كمي راجع به اقداماتِ خوشه اي تان توضيح دهيد و بفرماييد كه هدفمند نمودن يارانه ها به صورت خوشه اي چه دستاوردهاي عظيمي براي ما به همراه دارد.» آقاي خوشه شناس لبخندي زد و به خبرنگار راديو تلويزيون گفت:«به به! اين ادبِ شما بر و بچه هاي ضرغامي من را كشته! از طرف من به آقا عزت بگوييد كه يك خوشه برايش كنار گذاشته ام باقلوا!» و پس از رد و بدل نمودن چشمك با خبرنگار مذكور افزود: «ببينيد! ما تمام كارهايمان كارشناسي شده و من به شما قول ميدهم كه كارشناسان ما همگي خوشه شناسان زبده اي هستند. اصلا خودِ بنده يك دوره كلاسهاي خوشه شناسي در تاكستان هاي اروپا تشكيل دادم و اين كلاسها آنقدر مفيد بود كه چند تا از كارشناسان ما به عنوان لژيونر در همانجا مشغول خوشه بيني شدند! ما آمده ايم مردم جامعه را به پنج خوشه تقسيم نموده ايم و متوجه شديم كه اكثر مردم ما جزو خوشه هاي يك تا سه هستند و اين يعني مردم ما دستشان به دهانشان ميرسد و اصلا صحيح نيست كه براي دوزار پول دستشان را جلوي دولت دراز كنند تا غرورشان جريحه دار شود! پس ما تصميم گرفتيم تا يارانه هاي اين گروه را كلا قطع نموده و آن را به افراد مستقر در خوشه هاي چهار و پنج بدهيم. ما تحقيقات كرديم و كشف نموديم كه افرادِ خوشه هاي چهار و پنج مي توانند پس از مدتي با دريافت اين يارانه ها خودشان را تا خوشه هاي يك تا سه بالا بكشند و اين يعني اينكه يارانه هاي اين گروه نيز قطع خواهد شد و به افراد خوشه هاي دو و سه كه در اين مدت تا خوشه پنج تنزل پيدا كرده اند تعلق خواهد گرفت! ما بنا را بر اين گذاشته ايم كه در خوشه پنج هميشه از فرمول جوانگرايي استفاده نموده و از نيروهاي جديد و تازه نفس در آن بهره ببريم! به هر حال ما اينقدر همين روند را ادامه ميدهيم تا در سطح جامعه به برابري برسيم و بتوانيم كلا همه هموطنان عزيزمان را در خوشه سه يا چهار اسكان دهيم!»
يكي از خبرنگاران خوشه سومي اين سوال را مطرح نمود كه:«پس اين يارانه به همه تعلق نمي گيرد!؟» و آقاي خوشه شناس جواب داد:«خب اگر قرار بود به همه تعلق بگيرد كه اصلا حذف نميشد! چه كاريه!؟ مردم ما بايد ياد بگيرند كه روي پاي خودشان بايستند و اينقدر چشمشان به جيب دولت نباشد! اصلا بودجه دولت يك آب باريكه اي است كه بايد صرف اقداماتِ مملكتي شود مثلا همين پروژه منوريل چند وقت است كه نيمه كاره مانده! مردم ما بايد بدانند كه ما اين پولها را در راهِ حفظ آبروي خودشان خرج ميكنيم! مثلا ممكن است فردا پس فردا همين آقاي هوگو چاوز بيايد و از ما تقاضاي پول دستي كند! خوب ما بهش بگوييم نداريم!؟ بگوييم نمي دهيم!؟ زشته ديگه! آنوقت ميرود پيش مورالس و كاسترو و هي از ما پيش آنها بدگويي ميكند و ميگويد ما از اينها دوزار پول خواستيم ندادند و آبروي ما را ميبرد. حتي ممكن است برود از اوباما پول بگيرد كه اين براي ما اُفتِ كلاس دارد و اصلا به خاطر همين بنده همين الان تصميم گرفتم تا هوگو و دوستانش را نيز در خوشه پنچم ثبت نام كنم!»
يكي از خبرنگاران ورزشي پرسيد:«ورزشكاران و فوتباليستها جزو كدام خوشه قرار ميگيرند!؟» و آقاي خوشه شناس جواب داد:«خوشه پروين! و يا به قول شما خوشه سلطان!» و از اين شوخي خودش كلي خنديد!
در انتهاي جلسه دوباره نوبت به خبرنگاران خارجي رسيد. آنها همگي در حالي كه كف بر دهان آورده بودند يكصدا از آقاي خوشه شناس پرسيدند:«ما از اين طرح شما خيلي خوشمان آمده اما اگر اين طرح شما ضرباتي بر خوشه هاي ملت وارد نمايد چه اقداماتي ميشود انجام داد؟» آقاي خوشه شناس هم به آنها چشمكي زد و گفت:«خوب خوشه بند را براي همين روزها اختراع نموده اند ديگر!» طبق آخرين گزارشها آقاي خوشه شناس پس از اتمام جلسه به همراه دوستانش به سمت استخر و سوناي هتل رهسپار شد اما قبل از عزيمتش رو به دوربينها لبخند زد و گفت:«برو خوشه چين باش سعدي صفت!»
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 11/11/88

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

سه تفنگدار كوچولو! (تيتر منتشر شده در روزنامه: مثل هيچكس)

من بودم و اِسي دست طلا و كامي هَپَروتي! هر سه نفرمان مدتها بود كه با هم دوست بوديم و رفيق دسته ديزي. دوستي ما از دوران مدرسه رفتنمان شروع شد. كلاس دوم راهنمايي بودم كه با اسي و كامي پشت يك نيمكت مينشستيم و با لوله خودكار و ارزن بچه ها را هدف قرار ميداديم. كامي پسر درسخواني بود. اسي هم هوش متوسطي داشت و من هم تقريبا جزو شاگردان خنگ و تنبل مدرسه بودم. كامي هميشه توي درسها به ما كمك مي كرد و سر امتحانات هم به من و اسي تقلب مي رساند. پس از امتحانات ثلث دوم بود كه توي مدرسه اعلام كردند هركسي دلش بخواهد ميتواند روزنامه ديواري درست كند و در مسابقه شركت نمايد. كامي خيلي از اين مسابقه خوشش آمد و آنقدر زير پاي ما نشست و در گوشمان خواند كه ما هم راضي شديم تا مشتركا يك روزنامه ديواري آماده كنيم. اين حركت من تنها اقدام فرهنگي اي بود كه در تمام طول زندگي ام قرار بود انجام دهم البته اگر كفتربازي و الك دولك جزو اقدامات فرهنگي محسوب نشوند! روز سوم كه داشتيم روي روزنامه ديواري كار مي كرديم با خبر شديم كه يكي از همكلاسي هايمان بدجوري توي نخ ما رفته و توانسته با استفاده از آبنبات قيچي و آدامس خروس چند تا از بچه ها را تتميع و نمك گير كند و وادارشان نموده تا جاسوسي ما را برايش بكنند! راستش من از همان اول هم كه اين پسره را ديدم اصلا ازش خوشم نيامد. اسمش « نيمار» بود. كلا اسمش خيلي خارجكي بود و چهره نازي هم داشت! وي جزو بچه پولدارها و نورچشمي مدير و ناظم و باباي مدرسه بود. نمي دانم چرا هر وقت او را ميديدم ياد فرانچي كه يكي از شخصيتهاي كارتوني آن دوران بود ميافتادم اما از آنجايي كه هميشه گوشه لبش آبنبات قيچي سق مي زد اسمش را گذاشته بودم « نيمار قيچي!». وقتي فهميدم كه نيمار قيچي توي نخ ماست خيلي خوشحال شدم و گمان كردم كه بدجوري به ما حسوديش ميشود و از اين فكر لذت ميبردم! روز چهارم بود كه فهميديم نيمار قيچي توانسته با يكسري اقدامات با آقاي ناظم لابي كند و خودش را به عنوان مامور نظارت بر روزنامه ديواري هاي مدرسه معرفي كند! كامي كه از همه ما باهوش تر بود هشدار داد كه بايد مواظب باشيم و آتو دستش ندهيم! نيمار قيچي خيلي از كامي بدش مي آمد چون كامي هم عاشق پسته بود و هم هميشه شاگرد اول مي شد و او هم با هزار ضرب و زور و كمك معلمان شاگرد دوم ميشد و همچنين از پسته متنفر بود!. براي همين هميشه مترصد بود تا سر كامي را زير آب كند و پرش را قيچي نمايد! اما چون من و اسي هميشه با كامي بوديم نتوانسته بود عليه او اقدامي صورت دهد ولي وقتي شنيد قرار است كه ما روزنامه ديواري تهيه كنيم فرصت را مغتنم شمرد زيرا عليرغم سن و سال كمش خوب ميدانست كه كار مطبوعات از هر نوعي كه باشد ميتواند دست اندر كارانش را كله پا كند! روز پنجم توانسته بوديم تا نيمي بيشتر از روزنامه ديواري مان را آماده كنيم. در همان حالي كه توي كتابخانه پيزوري مدرسه نشسته بوديم ناگهان ديديم كه نيمار قيچي به همراهِ چند تا از بچه هاي گردن كلفت و خپل وارد كتابخانه شد و يكراست به سراغ ما آمد. بدون اينكه سلامي كند و در حالي كه به ما خيره شده بود به اسي گير داد كه «چرا بندِ كفشت رو نبستي!؟» بر سر كامي هم داد زد كه «چرا زيپ كيفت را نبستي!؟» بعد نگاهي پر نفرت به من انداخت و فرياد زد «چرا دكمه يقه ات را نبستي!؟» همان موقع متوجه شدم كه نيمار قيچي علاقه مفرطي به بستن دارد. سپس با حالتي عصبي غريد و گفت «شماها يك مشت دلقك هستيد!». من بدجوري عصباني شده بودم و ميخواستم كه با او درگير شوم ولي كامي سريع متوجه حالم شد و دستم را گرفت و يادآوري كرد كه اينجا كتابخانه است و محيطي فرهنگي! نيمار قيچي همانطور كه دستانش را به كمرش زده بود نگاهي به روزنامه ديواري مان انداخت و با تشر گفت كه بايد روزنامه ديواريمان را پس از اتمام تحويل او بدهيم تا عكسهايش را بازبيني كند!. كامي خيلي با وقار از جايش برخاست و مودبانه به نيمار قيچي كرنشي كرد و گفت حتما پس از اتمام روزنامه آنرا تسليم ايشان خواهد نمود! نيمار قيچي هم بادي به غبغبش انداخت و اضافه كرد:«من براي خودم نسخه ها را به صورت خاصي ميپيچم. من مثل هيچكس نيستم! پس حواستان را خوب جمع كنيد!» و پس از اينكه خنده ترسناكي سر داد به همراه نوچه هايش از كتابخانه خارج شد. كامي كه توانسته بود خونسردي اش را حفظ كند رو به ما كرد و گفت بايد توي روزنامه ديواري از كمبودهاي مدرسه انتقاد كنيم و بگوييم كه دستشويي هاي مدرسه خيلي كثيف هستند و كتابخانه هم كتابي براي مطالعه ندارد. روز ششم بود كه روزنامه ديواريمان آماده شد و طبق قانون آنرا به مامور نظارت و ارزشيابي يعني همان نيمار قيچي تحويل داديم! هنوز يك ربع از تحويل روزنامه ديواري نگذشته بود كه يكي از نوچه هاي نيمار قيچي به همراه باباي مدرسه وارد كلاس شدند و اسامي من و كامي و اسي را خواندند تا همراهشان به دفتر مدرسه برويم. وقتي وارد دفتر شديم ديديم كه آقاي ناظم خيلي عصباني است و اگر كارد ميزدي خونش در نمي آمد و با حالتي غضبناك به ما خيره شده بود. همانجا حساب كار دستمان آمد و فهميديم كه نيمار قيچي توانسته زهر خودش را بريزد و زيرآبِ ما را بزند! متوجه شديم كه او نوشته هاي ما را به صورت عجيب و غريبي براي آقاي ناظم تفسير نموده و كلي هم از ما پيش او بدگويي كرده بود. مثلا غير بهداشتي بودن توالت هاي مدرسه را به ضعف مديريت و كمبود كتابهاي كتابخانه را به هپلي هپو شدن همياري هاي اولياي دانش آموزان ربط داده بود. او با مهارت تمام توانسته بود فشار گاز را به مرباي شقاقل ربط دهد و حتي پا را نيز از اينها فراتر گذاشته بود و مطالب علمي اي كه راجع به انقباض و انبساط نوشته بوديم را باعث تحريك اذهان دانش آموزان دانسته بود و حتي گفته بود كه ممكن است چيستان هاي مطرح شده در اين روزنامه ديواري منجر به ايجاد اغتشاش در مدرسه گردد. خلاصه همان روز پرونده هاي ما را زير بغلمان گذاشتند و بدون اينكه توضيحي از ما بخواهند به جرم نشر اكاذيب از مدرسه اخراجمان كردند! بعد از آن روز ديگر در هيچ مدرسه اي ما را ثبت نام نكردند و نتوانستيم درسمان را ادامه بدهيم. الان بيست سال از آن جريان مي گذرد. اسي جيب بُري پيشه نموده و به اسي دست طلا معروف شده. كامي هم معتاد شده و هميشه در عالم هپروت سير ميكند! من هم پس از آن جريانات كلا كرك و پرم ريخت و الان زباله ها را تفكيك ميكنم تا شايد از لابلايشان چيزي نصيبم شود! اما نيمار قيچي كلي معروف شده و همچنان به بسته بندي هايش ادامه ميدهد! او ديگر آبنبات قيچي نميخورد به همين خاطر اسمش را گذاشته ام نيمار انبُر قفلي! راستي تا يادم نرفته بگويم كه در مدرسه شايعه شده بود نيمار قيچي مريض است و براي همين همه هوايش را داشتند! الان كه فكر ميكنم ميبينم كه آن شايعه پُر بيراه نبوده و هنوز كه هنوز است بنده خدا حالش خوب نشده!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 10/11/88

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۸

رفع توقيف شديم!

از طريق همين تريبون از تمامي دوستاني كه طي روزهاي گذشته از طريق ايميل و كامنت و پيامك و پست پيشتاز و كبوتر نامه رسان و سوت بلبلي و دو انگشتي و غيره و ذلك اقدام به همدردي با اينجانب و ساير بر و بچه هاي روزنامه «فرهنگ آشتي» نموده بودند تشكر به عمل مي آوريم واعلام ميكنيم كه اين همدردي هاي شما كلي به ما قوت قلب و دل و روده و از اينجور چيزها داد به نحوي كه دوباره پُر رو بازي درآورديم و موفق شديم تا روزنامه مان را از توقيف بودن خارج كنيم!!...به مفهومي ديگر اعلام ميكنم كه روزنامه «فرهنگ آشتي» لغو توقيف شد و انشاله از شنبه 10/11/88 دوباره روي دكه روزنامه فروشي ها منتظر كابينت ها و شيشه هاي منازل شماست!!....حالا اينكه چي شد كه رفع اتهام شديم بماند فقط خداوند را شاكريم كه قبلا مثل علي دايي سوتي موتي نداده ايم و در مورد لابي و اين چيزها سخن پراكني ننموده ايم تا كسي برايمان حرف درنياورد!!....به هر حال اين جماعت به بنده گفته اند كه ستون طنز بنده همچنان در آنجا به راه است و سفارش چند ستون طنز هم داده اند!!..خداييش خودتان ميبينيد كه چقدر اين جماعت روزنامه نگار پُر رو هستند و كلا از رو نميروند!!......به هر حال باز هم از شما سپاسگزارم و اميدوارم در توقيف هاي بعدي نيز حتما با ما ابراز همدري كنيد!!!!

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

قلم در قلمدان شوري ندارد!

مردم ما هميشه ثابت كرده اند كه بدجوري طرفدار امور فرهنگي و بالاخص امور نوشتاري هستند. با نگاهي به جامعه متوجه خواهيد شد كه هر فردي از هر قشري كه باشد يك عدد قلم در جيبش دارد و اين يعني كه اكثر قريب به اتفاق مردم ما قلم به دست هستند. حتي آن دسته از افرادي كه سواد خواندن و نوشتن ندارند هم ادعاي قلم به دستي مينمايند. پيرو اين قضيه ما هم بر آن شديم تا كمي راجع به اين موضوع قلمفرسايي كنيم.
-قلم چيست:
قلم وسيله اي استوانه اي شكل و باريك و تقريبا دراز است كه درونش را با مايعي به نام جوهر پر نموده اند كه با يكسري اقدامات از نوك قلم خارج گشته و باعث بروز و نوشتن احساساتِ مالكش ميشود! البته تعاريف مختلفي توسط قلمشناسان پيرامون قلم شده و هركسي بسته به شرايط زماني و مكاني اش تعريف خاصي از آن دارد! در برخي از جوامع از قلم به عنوان وسيله اي درآمدزا نامبرده ميشود و قلم به دستان در اين جوامع روي سر مردم و مسئولان جا دارند و به شدت مورد توجه هستند و مدام حلوا حلوا ميشوند. در برخي ديگر از كشورها نيز جماعتِ قلم به دست شديداً مورد توجه مسئولين هستند و آنقدر اين توجه زياد است كه باعث ميشود اين افراد دق مرگ شده و بوي حلوايشان بلند شود! در اينگونه جوامع قلم به دستان انسانهايي قلمي و نحيف هستند و آن عده اي هم كه فربه هستند به دليل غمباد اينگونه شده اند!
-ريشه قلم:
امروزه اصولا قلمها ريشه خاصي ندارند اما بنابر برخي افسانه ها اسم اين وسيله از جانوري به نام بوقلمون مشتق شده و نشان ميدهد كه قديمي ها خوب ميدانستند كه قلمها بدجوري بو ميدهند و تمام اقداماتشان غير قابل قبول است!
-تاريخ قلم:
انسانها از زمانهاي خيلي دور از شدت بيكاري علاقه زيادي به اختراع قلم داشتند. در دوران پارينه سنگي قلم عبارت بود از وسيله اي شبيه ميخ و در آن زمان با استفاده از يك پُتك اين وسيله را وادار به نوشتن مي كردند. در ساليان بعد قلمها از آن حالت خشن و تو سري خور خارج شده و پَر شتر مرغ و كلاغ جاي آنها را گرفت! در طول تاريخ شكل ظاهري قلمها دچار تغييراتِ بسياري شد اما طبق نظر كارشناسان قلم امروزي فرق چنداني با قلم دوران پارينه سنگي ندارد زيرا هر دو به وسيله پُتك وادار به نوشتن ميشوند حتي در برخي موارد پس از اتمام نوشتن نيز با پتك به جان قلمها مي افتند و آنها را منهدم مينمايند زيرا قلم به عنوان وسيله اي شخصي شناخته ميشود و برخي آنرا همپاي مسواك و حوله دانسته اند!
-انواع قلم:
قلمهاي جوهر دار به سه دسته خودكارها‘ روان نويسها و خودنويس ها تقسيم ميشوند و قلمهاي بدون جوهر نيز با نام مداد شناخته ميشوند. امروزه مدادها دچار تغيير كاربري شده اند و به سمتِ آرايشگاههاي زنانه سوق پيدا كرده اند و انصافا هم در پاره اي مواقع رسالتشان را به نحو احسن انجام ميدهند! خودكارها در حين نوشتن اصلا خودكار نيستند به همين دليل اين قلم مخصوص جماعتِ آسيب پذير و روزنامه نگاران است و حتي ممكن است در تحريريه روزنامه ها بر سر يك عدد خودكار خون و خونريزي راه بيافتد! اما خودكارها پس از اتمام نوشتن ممكن است به صورت خودكار صاحبش را بيچاره كرده و او را به سمتِ آب سرد كن رهنمون گردند! خودنويسها و روان نويسها هم متعلق به يك طيف خاص هستند به عنوان نمونه ميتوان از روزنامه هاي [...] و [...] به عنوان خودنويس و روان نويس نام برد به نحوي كه عده اي گفته اند جوهر قلم اينها از جوهر قلمهاي ديگران رنگين تر است! (شما ميتوانيد جاهاي خالي را با كلمات مناسب پُر كنيد!)
-كاربرد قلم در سنين مختلف:
در دوران كودكي و نوجواني از قلم به عنوان ابزاري براي فرو كردن در چشم همكلاسي ها و يا فوت نمودن ارزن به سمتِ آنها استفاده ميشود! همچنين از اين وسيله در جهت تنبيه نيز استفاده ميگردد بدين صورت كه معلمان عزيز آنرا بين انگشتان دانش آموزان گذاشته و فشار ميدهند كه همين امر سبب ميشود تا شخص تنبيه شونده به شدت تحت تاثير بوروكراسي قلم قرار گرفته و به شدت متنبه شود! در دوران جواني از قلم براي رد و بدل نمودن شماره و يا پُر كردن فرم درخواست وام استفاده ميشود! در سنين ميانسالي نيز قلم براي خاراندن گوش و بيني كاربرد دارد‍!
-فوايد قلم:
از قديم گفته اند آبِ قلم براي استخوانها بسيار مفيد است. در ضمن استفاده از قلم در قرمه سبزي و آبگوشت طعم بهتري به اين غذاها ميدهد و لعاب مي اندازد اساسي! همچنين آش شله قلمكار و حليم بوقلمون نيز از ديگر غذاهايي هستند كه كاربردِ قلم را به خوبي بيان مينمايند!
-افرادِ مرتبط با قلم:
برخي از افراد در اصطلاح قلم به مزد هستند كه اگر بخواهيم در اين مورد مثال بزنيم ممكن است كار به جاهاي باريك بكشد! برخي ديگر نيز در كار پديد آوردن قلم و قلم سازي هستند به صورتي كه ممكن است يك ضربتِ جانانه بزنند و دست و قلمهاي پايتان را قلم كنند كه البته اين مورد فقط در كشورهاي غربي و استكباري مشاهده ميشود! يك سري ديگر از اشخاص نيز هستند كه قلم زن هستند و بدجوري قلمها را ميزنند!
-حواشي پيرامون قلم:
از قلم هم به عنوان چماق استفاده ميشود هم به عنوان هويج! به همين دليل اين وسيله دچار چندگانگي شده و حتي برخي آنرا مانندِ نوشابه دانسته اند بدين مضمون كه در عين حالي كه مزه هاي متفاوتي دارد اما نامش همان است كه بود!! ( خودم هم نفهميدم چي گفتم شما به گيرنده هاتون دست نزنيد!)
-نتيجه گيري كلي:
خلاصه كه قلم هايمان بدجوري قلم شده اند!
*****
چاپيده شده در آخرين شماره روزنامه «فرهنگ آشتي» قبل از توقيف به تاريخ 28/10/88

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

تلويزيونت را قورت بده!

دانشمندان اعلام كردند كه با نگاه كردن به تلويزيون خطر حمله قلبي تا يك پنجم افزاش ميابد.(به نقل از جرايد)

مطلبي كه در ادامه ميخوانيد يادداشتهاي يكي از دانشمنداني است كه موفق به اين كشف مهم شده است.

«من به همراهِ تني چند از بر و بچه هاي مخترع و دانشمند در آزمايشگاه نشسته بوديم و مدتها بود كه موفق به ثبتِ هيچگونه اختراع و اكتشافي نشده بوديم به همين دليل احساس پوچي و طفيلي بودن ميكرديم. همان طور كه ساكت نشسته و غرق در افكارمان بوديم به پيشنهادِ آقاي نوبل تصميم گرفتيم تا كمي تلويزيون نگاه كنيم. نوبل پس از اينكه ديناميت را اختراع كرد دچار عذاب وجدان گشته و به همين دليل در آزمايشگاهِ ما آبدارچي شده بود. از آنجايي كه تيم ما همگي دانشمند و مخترع بودند اجازه داشتيم تا از ماهواره استفاده نموده و در جريان اخبار روز قرار بگيريم. وقتي تلويزيون را روشن كرديم تصاوير درهم و برهمي ديديم كه به سبب پارازيت اينگونه شده بودند. ما كه خودمان يك پا دانشمند بوديم هرچه كرديم نتوانستيم منشاءِ پارازيتها را پيدا كنيم. از لويي پرسيديم كه آيا امواج پارازيت براي سلامتي زيان آور نيست؟ او هم جواب داد كه نه اتفاقا خيلي هم خوب است و باعث ميشود تا غذا زودتر هضم شود! لويي توانسته بود واكسنهاي مختلفي را براي بيمارهاي مختلف كشف كند اما يادش رفته بود خودش را در مقابل اين پارازيتها واكسينه كند به همين دليل به سبب اختلال در سيستم بدنش از دنيا رفت. به هر حال تصميم گرفتيم تا كمي ديش را بچرخانيم تا شايد بتوانيم برنامه هاي كشورهاي ديگر را تماشا كنيم. تمام كانال ها حتي كانال هاي بوركينافاسو و اتيوپي هم پارازيت داشت اما در نهايت موفق شديم چند تا از شبكه هاي داخلي يكي از كشورهاي آسيايي را بگيريم. بر آن شديم تا با نگاهي روانشناسانه در صددِ آناليز برنامه هاي آن شبكه ها برآمده تا لااقل بتوانيم كار مفيدي انجام دهيم. ابتدا از شبكه يك شروع كرديم كه در آن ساعت مشغول پخش سريال آشپزباشي بود. به دليل اينكه مدتها بود چيزي كشف و اختراع نكرده بوديم هيچ پولي هم در لابراتوار نداشتيم و بچه ها هر شب با شكم گرسنه ميخوابيدند از اينرو هنگام تماشاي اين سريال بدجوري آب از دهانمان جاري گشته بود. همان شب بود كه ويكتور گرسنگي را تاب نياورد و از نانوايي سر كوچه نان دزديد اما در راه مامورين او را دستگير كردند و بردند. روز بعد بر آن شديم تا تحقيقاتمان را از شبكه دو شروع كنيم. مشغول ديدن برنامه "گفتگوي ويژه خبري" بوديم كه ناگهان گراهام شروع به جيغ زدن كرد و موهايش را چنگ انداخت. گراهام از بچه هاي قديمي گروه بود و توانسته بود اختراعاتِ مفيدي را در زمينه گفتگو و مخابرات انجام دهد اما اين برنامه آنقدر بر او تاثير گذاشته بود كه حتي نتوانست با موبايلش شماره اورژانس را بگيرد و درجا سكته كرد. آخرين كلماتي كه بر زبانش جاري شد از اين قرار بود: "حيدري!..آخ حيدري!". با ديدن برنامه هاي شبكه چهار بود كه فهميديم اينها چقدر چيز بلدند و ما هيچي بلد نيستيم و حتي تصميم گرفتيم تا به سمتِ آن شبكه فرار مغزها كنيم! در همين اثني بود كه ويليام فشار خونش بالا رفت و كل سيستم گردش خونش بهم ريخت! روز بعد تصميم گرفتيم تا تحقيقاتمان را بر روي شبكه سوم متمركز كنيم چون شنيده بوديم شبكه جوان است و با خود گفتيم شايد با ديدن اين شبكه كمي احساس جواني و سرزندگي پيدا كنيم! ابتدا يكي از سريالها را انتخاب نموديم. در اواسط سريال بود كه اوليور و ويلبر هر دو به سبب هيجان زياد سكته كردند. اين دو برادر با اينكه با هيجان بيگانه نبودند اما شديداً تحت تاثير سريالها قرار گرفته بودند به نحوي كه با مادام كوري مينشستند و فرت و فرت اشك ميريختند و آخر سر هم به سبب غم و غصه زياد سكته كردند. مادام كوري هم به دليل گريه هاي بيش از حد كور شد و فقط اخبار گوش ميكرد كه همين امر باعث شد تا بيخيال كشف راديو اكتيو و حواشي اش شود و در خانه در انتظار شوهر نشست! موقع پخش برنامه نود بود كه جيمز دچار سكته شد. او قبل از سكته اش در حالي كه كف به دهان آورده بود اذعان داشت كه فوتبال آن كشور آسيايي به ماشين بخار او ميگويد زكي!

پس از اتمام سريالها نوبت به اخبار بيست و سي رسيد. چشمتان روز بد نبيند! اين برنامه باعث شد تا چند تا از بچه هاي تيم بدجوري سكته كنند و چند نفر ديگر هم كلا رواني شدند طوري كه خودشان را گاو و گوسفند فرض ميكردند و از خود اصواتِ قبيحه صادر مي نمودند! توماس هم جزو افرادي بود كه با ديدن اين برنامه سكته زد. او آنقدر از اين برنامه عصباني شده بود كه مدام خودش را فحش ميداد كه چرا لامپ را اختراع كرده و حتي ما هم تحت تاثير اين برنامه به او گفتيم الهي دستت بشكنه توماس! بعد از ديدن برنامه بيست و سي احتياج به ريكاوري و بازيابي قوا داشتيم اما ترجيح داديم تا در راه علم از هيچ تلاشي فروگذار نكنيم به همين دليل با دستاني لرزان به تماشاي برنامه "رو به فردا" نشستيم! جداي از مجري برنامه كه شديدا بچه ها را حرص ميداد خودِ برنامه هم سبب شد تا همه بچه ها مخشان هنگ كند! حتي آلبرت كه از همه ما بزرگتر بود نتوانست خودش را كنترل كند و با حالتي آشفته و با موهايي آشفته تر در اتاق راه ميرفت. حتي كار را به جايي رساند كه گفت اين برنامه نظريه نسبيت او را كلا زير سوال برده و نتيجه گرفت كه: "هرچي ضرغامي بگه E=" !! آلبرت پس از اينكه نظريه اش را اصلاح نمود سكته كرد اما قبل از سكته اش كلماتي راجع به دم خروس بر زبان راند كه ما نفهميديم منظورش چيست! بنده بقيه اتفاقات را يادم نيست زيرا من هم دچار سكته شده بودم ولي الان كه در بيمارستان هستم كشف نمودم كه تماشاي تلويزيون باعث بروز سكته ميشود. به آقاي نوبل هم پيغام دادم كه سريع برود بالاي پشت بام و ديش را بچرخاند تا افرادِ بيشتري سكته نكنند و بهتر است همان برنامه هاي پارازيت دار را ببينند تا سالمتر بمانند!

راستي نام بنده لومير ميباشد و از طريق همين تريبون اعلام مينمايم كه از كرده ها و اختراعاتم مثل هاپوكومار پشيمان هستم! از قول من از مردم آن كشور آسيايي معذرت خواهي كنيد و بهشان بگوييد تا از سر تقصيرات بنده بگذرند! در ضمن آن يك پنجمي هم كه در ابتدا عرض كرديم خيلي بيشتر از اين حرفهاست. شنونده بايد عاقل باشه!!»

******

چاپيده شده در روزنامه مرحوم شده «فرهنگ آشتي» به تاريخ 27/10/88

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

توقيف شديم!

امروز ميخواستم طنز نوشته هاي دو روز قبل را در وبلاگ بگذارم اما..........
اما امروز خبردار شديم كه روزنامه مان....فرهنگ آشتي....توقيف شد......خودم را براي اين توقيف آماده كرده بودم اما نه به اين زودي.....
حالم خوش نيست....
بغض عجيبي گلويم را اشغال كرده...اما تاب گريستن را هم ندارم....
اگر حالي بود آخرين نوشته هايم را كه در نشريه منتشر شده برايتان اينجا خواهم گذاشت....اما
اما اينك حس و حال هيچ چيز را ندارم....
فقط بايد بابت تمام ايده هايي كه خاك ميخورد و انديشه هايي كه به ف‌[...]ك ميرود گريست!

.........
اين لينك هم نوشته يكي از همكاران است پيرامون همين قضيه
http://konjzehn.blogfa.com/post-257.aspx
...........
تصحيح ميكنم!....لغو امتياز شديم خلاص..........................!

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

تو فكر يك قبرم!

آقاجان ما هر وقت مي خواهيم براي اين ستون طنز بنويسيم و سوژه هاي مختلف را موشكافي نماييم آنقدر دست و دلمان مي لرزد كه نگو! البته اين لرزيدن دست و دل و اينها فقط به اين دليل است كه ما دوست نداريم احدالناسي از دست ما رنجيده شود. خدا شاهد است كه هر وقت بنده در اين ستون با يكي از عزيزان مسئول شوخي مي كنم تا دو روز عذاب وجدان دارم و آنقدر از كرده ام پشيمان مي شوم كه آرزو مي كنم اي كاش دستم مي شكست و اينقدر با اعصاب مسئولان عزيز بازي نمي كردم و خون به دلشان نمي نمودم. اما چه بگويم كه در شش و بش همين افكار دوباره شيطان وارد جلدم مي گردد و گلاب به رويتان دوباره دست به قلم مي برم! خلاصه با تمام اين تفاسير چند روز قبل به خبري برخوردم كه كلا جان مي دهد براي طنزنويسي. آن خبر مربوط به اقدامات اخير شهرداري براي ساماندهي به امور مردگان بود. خوب ما هم وقتي ديديم كه اگر به مرده جماعت گير بدهيم فردا پس فردا برايمان دردسرساز نمي شود تصميم گرفتيم كمي سر به سرشان بگذاريم بالاخره هر چه باشد دستشان از دنيا كوتاه است! طبق برخي از شنيده ها آقاي فاضل مدير عامل بهشت زهرا گفته اند كه قرار شده در آينده نزديك اجساد آقايان با تابوت سبز كمرنگ و اجساد خانم ها هم با تابوت آبي حمل شود. يعني اين سوال پيش مي آيد حالا چرا سبز كمرنگ؟!! و اصلا چرا سبز؟ مگر آقايان شهرداري نمي دانند كه سبز رنگ طبيعت و سرزندگي است پس چرا اين رنگ را براي تابوت ها استفاده مي كنند!؟ آخر عزيز من جان من اگر شما همچين كاري انجام دهيدكه ما هر وقت درختي‘ سبزه اي چيزي مي بينيم ياد مرگ و مير و اينها مي افتيم. اصلا باور كنيد وقتي اين خبر را شنيديم قرمه سبزي هم از گلويمان پايين نمي رود! اصلا چه معني دارد رنگ تابوت آقايان كمرنگ باشد اما رنگ تابوت خانم ها معمولي! پس تساوي حقوق زن و مرد چه مي شود؟!

حتي انتخاب رنگ براي تابوت خانم ها نيز ايجاد مشكل خواهد نمود. آبي هم شد رنگ براي تابوت؟! ببينيد فوتبال ما چقدر رشد كرده كه حتي بحث آبي و قرمزش وارد زمين هاي قبرستان ها شده! از آقايان مسئول بايد پرسيده شود اگر خانمي پرسپوليسي بود و مُرد و خانواده اش هم قرمز دو آتيشه بودنند چگونه مي خواهيد جسد آن خانم را در تابوت آبي قرار دهيد؟! اصلا حتي ممكن است بين حاضريني كه طرفدار تيم آبي هستند و آنهايي كه هوادار قرمزها هستند درگيري پيش بيايد و هي عليه مرده هاي همديگر شعار بدهند. از نظر ما بهتر است رنگ تابوت آقايان را قهوه اي و رنگ تابوت خانم ها را صورتي نمايند! گفته شده كه اين تابوت ها قابل شستشو هستند و احتمالا در آينده نزديك به سيستم تهويه مطبوع و خوشبو كننده مجهز خواهند شد! البته ما اميدواريم مسئولين امر اجازه دهند تا تابوتها پس از شستشو كاملا خشك شود وگرنه حاملين آن بدجوري رنج خواهند كشيد و حتي ممكن است براي برخي از آنها هم سوءتفاهماتي پيرامون مرحوم پيش بيايد! حتي ما پيشنهاد مي كنيم كه درب اين تابوت ها را هم ريموت دار نمايند و با كنترل از راه دور باز و بسته اش كنند تا مشكلي پيرامون كليد و گير نمودن ضامنش پيش نيايد و مرده هاي مردم زا به راه نشوند! حتي مي شود بر روي اين تابوت ها مانيتور نصب نمود و از جنازه به صورت زنده تصوير پخش كرد تا مشايعت كنندگان مجبور نباشند براي ديدن جنازه مدام درب تابوت را باز و بسته كنند تا لولاهايش خراب شود! حتي مي توان از بوق دنده عقب و آژير هم براي آنها استفاده كرد! خلاصه كه ما اميدواريم در آينده نزديك تابوت هاي فول اسپرت و فول آپشن وارد سيستم حمل و نقل مردگان شوند. البته جناب آقاي مدير عامل گفته اند كه اگر قرار باشد مرده ها در تابوت حمل شوند تابوت در آمبولانس قرار نمي گيرد و در آن جا نمي شود. همچنين تغيير آمبولانس ها براي قرار گرفتن تابوت در آنها زمان بر است. پس به احتمال قوي در آينده شاهد پيك موتوريهايي خواهيم بود كه هر كدام يك تابوت و جنازه را ترك موتورشان بسته و به سمت قبرستان در حال حركت هستند. البته خانواده ها مي توانند از وانت بار هم جهت حمل و نقل اجساد استفاده نمايند. خدا وكيلي پشت وانت نشستن خيلي صفا دارد!

مدير عامل بهشت زهرا فرموده اند كه به پيمانكار پيشنهاد داده ايم تا جنازه ها را با بنز و فولكس و تويوتا حمل نمايند. ما هم به آقاي مدير عامل پيشنهاد مي دهيم در صورتي كه پيمانكارها از زير كارشان در رفتند به سرعت در يك مزايده عمومي امتياز مرده كشي را به شركت هاي داراي صلاحيت واگذار نمايند تا همه بفهمند كه اين كار چقدر جدي و سخت است!

آقاي فاضل با اشاره به اينكه مرده ها با كلاس مي شوند گفت اين كارهاي ما نوعي احترام گذاشتن به مرده ها است. بله ايشان درست مي فرمايند. كلا انسانها تا وقتي كه زنده هستند احتياجي به احترام ندارند. اصلا احترام گذاشتن فقط مخصوص مردگان است.(البته آن هم نه هر مرده اي!) حتي براي احترام گذاشتن به مرده ها مي شود براي آنها دكتراي افتخاري صادر نمود و برايشان حساب بانكي با سودهاي بالا باز كرد. جناب آقاي فاضل باز هم فرموده اند كه هر قبر براي شهرداري دو ميليون و 200 هزار تومان هزينه در بر دارد اما هزينه خدمات مردگان فقط 180 هزار تومان است كه شهرداري فقط 60 هزار تومان را دريافت مي كند و بقيه پول يارانه اي است كه براي مُردن در نظر گرفته ايم. خوب ما بسي خوشحال شديم كه لااقل يارانه هاي مُردن مان را حذف ننموده اند و مي توانيم با فراغ بال زير اين همه تورمي كه از هدفمند نمودن يارانه ها به وجود خواهد آمد دست و پا بزنيم و به يارانه مُردن مان دل خوش كنيم البته اميدواريم تا زمان مرگ ما آن را هم حذف ننمايند!

آقاي مدير عامل با اشاره به اينكه شستشو و غسل و كفن و دفن بر عهده شهرداري است گفت بقيه كارهاي مرده را به بخش خصوصي واگذار كرديم. براي ما اين سوال پيش آمد كه منظورشان از بقيه كارهاي مرده كدام كارهاست و حدس زديم كه شايد تجزيه و سوال و جواب و اينها باشد اميدواريم كه بخش خصوصي بتواند به نحو احسن اين كارها را انجام دهد!

ما وقتي اين اخبار را خوانديم به شدت براي مردن غش و ضعف نموديم. چه به خاطر احترام و اكرامش و چه به خاطر بنز سواري و تابوت سواري اش. ما كه در زنده بودنمان نه كلاسي داشتيم و نه احترامي ديديم شايد لااقل در هنگام مردنمان كمي با كلاس شويم و ناكام از دنيا نرويم.

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 26/10/88

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

جومونگ پلنگ!

محمد جواد محمدي زاده رئيس سازمان حفاظت از محيط زيست گفت : «بشر باعث دست اندازي هايي به طبيعت شده». ما وقتي اين سخنان جناب آقاي رئيس را شنيديم ناخودآگاه به ياد جاده دوهزار در شمال كشور افتاديم كه از بس ساخت و ساز در آن انجام شده صفرهايش ريخته و كلا هيچ عدد نيست و اگر هم عددي باشد فوق فوقش سه است نه دوهزار! البته پيرامون دست اندازي هاي بشر به طبيعت خيلي چيزها مي شود گفت ولي چون اكثر آنهايي كه اين دست اندازي ها را انجام مي دهند سنبه شان پر زور است ما ترجيح مي دهيم كاري به كارشان نداشته باشيم! آقاي محمدي زاده همچنين فرموده اند كه: « بَبر در ايران تبديل به افسانه شده». طبق برخي از شنيده ها شايعه شده كه برخي از ببرها مخصوصا ببرهاي تاميل از اين قياس عصباني شده اند و اعلام كرده اند كه افسانه اسم خانم هاست و نبايد براي ببرها استفاده شود. برخي ديگر از ببرها نيز از اين قياس استفاده نموده اند و گفته اند كه بهتر است براي ما اسامي امروزي تري انتخاب شود مثلا به جاي افسانه بگوييد پارميدا !

آقاي رئيس سازمان در جاي ديگر فرموده اند: «زماني كه پروژه حفاظت از يوزپلنگ آسيايي مطرح شد فقط 5 الي 10 قلاده يوزپلنگ در كشور موجود بود ولي اكنون حداقل 70 الي 120 قلاده يوزپلنگ در كشور زندگي مي كنند و اين فقط به خاطر خون دل و تلاشي است كه محيط بانان محترم متحمل شده اند». ما فكر مي كنيم كه منظور رئيس سازمان محيط زيست بدين صورت بوده كه در دولت هاي قبلي ما فقط پنج شش تا يوزپلنگ داشتيم ولي در اين دولت توانسته ايم در امر توليد يوزپلنگ به خودكفايي برسيم و حتي ميتوانيم اين جانور را به كشورهاي ديگر صادر نماييم. هركسي هم كه در آمار ما ترديد دارد ميتواند برود و خودش يوزپلنگها را بشمارد اگر جرات دارد! از آنجايي كه ما هم كنجكاو شده بوديم تا بدانيم محيط بانان چگونه توانسته اند با خون دل خوردن ناگهان جمعيت يوزپلنگ را اينقدر افزايش دهند دست به موشكافي زديم و متوجه شديم كه جنگلبانان عزيز به يوزپلنگ ها قول داده بودند كه در صورت ازدواج به آنها وام مي دهند. همچنين فهميديم كه برخي از محيط بانان به زور چماغ و آبنبات پلنگها را وادار به توليدِ مثل نموده اند! طيق اظهار نظر مسئولان اين پلنگها در ساليان قبل دچار احساس پوچي شده بودند و خود را سربار جنگل ميدانستند به همين دليل شديدا دپرس شده بودند اما تمهيداتِ مسئولين و خون دل خوردن محيط بانان سبب گرديد كه اين جانوران به شدت شادمان شوند و هي فرت و فرت توليد مثل نمايند حتي طبق برخي از شنيده تعدادي از پلنگها به دليل خوشي زياد خالهايشان ريخته! ما به مسئولان پيشنهاد ميكنيم تا قلاده اين جانوران را سفت بچسبند تا خدايي نكرده فرار نكنند و به كسي آسيب نرسانند! شايد يكي از دلايل افزايش جمعيت پلنگها اين سخنان جناب محمدزاده باشد كه فرموده:«شش و نيم ميليون هكتار زمين تحت حفاظت براي يوزپلنگها تهيه نموديم و توانستيم آنها را از مخفيگاههايشان بيرون بياوريم» ما هم وقتي اين خبر را شنيديم بسي شادمان گشتيم و حتي اعلام نموديم كه حاضريم خود را به عنوان يوزپلنگِ در حال انقراض به مسئولان معرفي نماييم تا بتوانيم بعد از عمري خانه به دوشي صاحب زمين گرديم. اصلا ما آماده ايم تا به شمايل يوزپلنگ در آييم و لباسهاي خال خالي بپوشيم تا مردم بيايند و ما را تماشا كنند! اگر اين همه در زمين در اختيار هر موجودي قرار ميگرفت به سرعت از سوراخش خارج ميشد چه برسد به پلنگ!

رييس سازمان محيط زيست باز هم گفته اند:« هر محيط بان در ايران مانند جومونگي است كه براي عدالت و صيانت از محيط زيست وحمايت از كرامت انساني تلاش مي كند و هر محيط بان شناسنامه حيثيت و تاريخي براي ايران و جهانيان است!» !(حالا بايد ديد كه چه كساني تسو هستند!). شنيده شده كه جومونگ پس از شنيدن اين سخنان سر به بيابان گذاشته اما قبل از متواري شدنش گفته بود كه مي ترسد به سرنوشت ماركوپولو دچار گردد! اينجا اين سوال پيش ميايد كه كرامت انساني چه ربطي به زرافه و اورانگوتان و اينها دارد و بايد جواب داد اگر از حيوانات مراقبت نشود آنها عصباني مي شوند به همين دليل به شهرها حمله مي كنند و ملت را تيكه پاره مي نمايند و اينجاست كه كرامت انساني يعني كشك!

آقاي رئيس محيط زيست باز هم فرموده اند كه:«تلاش مي كنيم حيوانات و گياهاني كه در كشور منقرض شده اند را با كار كارشناسي احيا كنيم!!» ما به جناب آقاي رئيس پيشنهاد مي كنيم كه سعي كنند بيش از حد بر روي جانوران منقرض شده كار كارشناسي انجام ندهند زيرا ممكن است با اين اقدامات نسل دايناسورها هم احيا شوند و در ترافيك شهر خلل وارد نمايند! البته شنيده شده برخي از جانوران وقتي شنيده اند كه آقاي رئيس مي خواهند اين كار را انجام دهند به شدت دپرس شده اند به نحوي كه برخي از آنها مانندِ دلفينهاي درياهاي جنوب دست به خودكشي دسته جمعي زدند و عده اي از آنها نيز فراري گشته و به كشورهاي مجاور پناهنده شده اند برخي از جانوران نيز بيانيه داده اند كه به آقاي رئيس بگوييد بي خيال ما شود. ما اگر كار كارشناسي نخواهيم چه كسي را بايد ببينيم!؟

آقاي رييس در سمينار تقدير از محيط بانان سخنانش را اينگونه ادامه داده كه:«محكوميت محيط بانان با احكامي مانندِ اعدام و قصاص باعث شده كه اين افراد محافظه كار شوند و تن به كار ندهند!». بايد به جناب رييس بگوييم كه خوبيت ندارد در چنين نشستِ ميموني اينگونه سخنان رعب آميز گفته شود! البته اينجا اين سوال هم مطرح ميشود كه چه اقداماتي از سوي محيط بانان اينگونه مجازاتي در پي دارد!؟ ما از سخنان جناب رييس نتايج زيادي ميگيريم كه نه ربطي به پلنگها دارد نه به كرگدنها بلكه براي ما اين نكته را روشن نمود كه به افرادِ تنبل و از زير كار در رو ميگويند محافظه كار!!

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 24/10/88

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

بودجه جيبي!

بودجه چيست:

اصولا بودجه به سلسله جبالي از اسكناس ها گفته ميشود كه سببِ ترقي و آبادي جامعه و مملكت مي گردد. طبق اظهار نظر كارشناسان در ساير نقاط دنيا بودجه بسيار مهم است و براي همين در تمام كشورهاي دنيا براي آن قوانين و مقرراتِ مختلفي وضع نموده اند تا دست اندر كاران بهتر بتوانند از بودجه هاي مملكتي بهروري نمايند. در كشور ما نيز بودجه و قوانين مربوطش به شدت مهم ميباشد و اصلا آنقدر به اين بودجه و حواشي اش توجه ميشود كه برخي از سازمانهاي وابسته به بودجه و نهادهاي ذيربطش بالكل منحل گشتند تا اين امر بر همگان اثبات شود كه بودجه بسيار بسيار مهم است و مسئولين امر براي اينكه نشان دهند حواسشان بدجوري به اين امر معطوف است تلاش مي كنند تا تمام بودجه و ملحقاتش را زير بال و پر خود گرفته و دست اغيار را از آن كوتاه نموده اند!

قانون بودجه:

در اكثر كشورهاي دنيا بودجه ها به شدت قانونمند هستند به نحوي كه اگر يك پاپاسي از آن كسر گردد در كسري از ثانيه پيدا مي گردد و در صورت پيدا نشدن و روشن نگشتن مسئله تمام افراد مربوط به آن را سين جيم مي نمايند تا همه چيز مشخص گردد. در برخي ديگر از كشورها نيز به سببِ اينكه بودجه مانندِ ارثِ پدري ميباشد خيلي خيلي انحصاري ميگردد به عنوان نمونه ميتوان از كره شمالي و زيمبابوه به عنوان كشورهايي كه بودجه شان صاحب دارد نام برد! در كشور ما هم بودجه به عنوان لايحه اي هدفمند و با استفاده از خردِ جمعي نمايندگان تصويب ميگردد تا بتواند آينده اي روشن را براي ما رقم بزنند. اما از آنجايي كه خردِ جمعي در جامعه ما برخي از مواقع جواب نميدهد ( مثل فدراسيون فوتبال!) ممكن است اختلاف نظرهايي نيز پيش بيايد اما مهم همين دور هم جمع شدن ها و دوستي ها است و به قول شاعر دنيا كيلويي چند!؟

تصويب بودجه:

براي تصويب نمودن بودجه كار خاصي لازم نيست انجام شود و فقط كافيست توسط يكي از نمايندگان محترم اشعاري در وصفِ بودجه پشتِ تريبون خوانده شود و ساير نماينگان هم با گفتن به به و چه چه به صورت يكصدا اشعار را شنود نموده تا چشمه جانشان سيراب گردد! از نمايندگان محترم همچنين تقاضا ميشود تا در هنگام تصويب لايحه از سنگ اندازي هاي بي مورد جداً خودداري نمايند حتي اگر حق با آنها هم باشد زياد مهم نيست بلكه مهم بودجه است كه بايد تصويب شود نه سلايق شخصي!

اجراي مصوبات بودجه:

اصولا بهتر است نمايندگان محترم كار را در همان مراحل تصويب تمام نمايند به باقي اش كاري نداشته باشند وگرنه بودجه مثل مهريه است زيرا آن را نه كسي داده و نه كسي گرفته!(البته حساب زنداني هايي كه براي مهريه در زندانها هستند جداست پس لطفا حاشيه سازي نفرماييد!)

طبق مقدماتي كه در سطور بالا به محضر خوانندگان گرامي رسيد ما تصميم گرفتيم تا كمي پيرامون تصويب لوايح بودجه اظهار نظر نماييم و به شما توضيح دهيم كه چقدر تدوين نمودن يك لايحه سخت است و تا چه اندازه آدمي را پير مينمايد تا تصويب شود.

از آنجايي كه در اين چند سالة اخير لايحة بودجه در هنگام ارائه به مجلس مُدام آب مي رود و نيز در پي سخنان رييس جمهور محترم كه فرمودند:«به اميد روزي كه قانون بودجه آنقدر كوچك شود كه در جيب هر ايراني باشد»‘پيش بيني مي شود كه اگر اين روند در سالهاي آينده هم ادامه پيدا كند‘رييس جمهور وقت‘هنگام ارائة لايحه هاي بودجه اين سخنان را بر زبان خواهند راند:

1-رييس جمهور يك و نيم هفته با تاخير‘هنگام ارائة لايحة بودجة سال 90 پشتِ تريبون مي رود و در حالي كه يك دفترچة چهل برگ(از اونا كه عكس ميكي موس داره!) را در دستش گرفته و مدام آن را جلوي چشم حضار از اين رو به آن رو مي گرداند ابراز مي نمايد كه اميدوار است لايحة سال آينده كمتر وقت محترم مجلس را بگيرد!

2-هنگام ارائة بودجة سال 91 كه يك ماه با تاخير توسط رييس جمهور به مجلس ارائه مي شود‘ايشان يك عدد سي دي كه تا نصفش رايت شده ر ا به هيات رييسة مجلس تقديم مي كند!

3-قاعدتا همان رييس جمهور‘هنگام ارائة بودجة سال 92 (با 2 ماه تاخير در اسفند ماه!) در حالي كه با عجله وارد صحن مجلس مي گردد يك ورقه كاغذ A3 را به عنوان لايحة بودجه از جيب كنار كُتش در مي آورد و پس از باز كردن تا شدگي ها و مچله گي ها‘آن را به رييس مجلس پيشكش مي كند.(لازم به ذكر نيست كه 90 % اين كاغذ‘مقدمه هايي از قبيل منت خداي را عزوجل و غيره است و 10% هم راجع به نفت و گاز و روسيه و غيره است!).

4-بعد از تعطيلات نوروز سال 93‘رييس جمهور (تبصره: حالا ما به اين كاري نداريم كه در آن زمان چه كسي رييس جمهور ميشود ولي براي هر كسي كه شد آرزوي موفقيت مينماييم!) با يك تاخير سه ماهه وارد مجلس ميشود و يك عدد فلاپي ديسك را به عنوان بودجة سال 93 به دست رييس مجلس مي دهد و پشت بلندگو اعلام مي كند كه سعي شده در اين لايحه بيشتر به معنويات پرداخته شود تا ماديات!. نمايندگان هم از زحمات بي دريغ ايشان متشكر ميشوند!

5-در دولت بعدتر(تبصرة بالا اينجا هم كاربرد دارد!)‘رييس جمهور وقتي مي خواهد لايحة بودجة سال 94 را تقديم مجلس كند اينگونه سخنراني ميكند:« نمايندگان محترم توجه داشته باشند كه بنده برخلاف دولتهاي قبلي كه با تاخير لايحه را تقديم مجلس مي كردند خيلي زودتر لايحه را تقديم كردم.اصلا قرار بود ديروز تقديم كنم ولي چون تلفن همراهم را در منزل جا گذاشته بودم نتوانستم لايحه را ارائه دهم.ولي امروز...بله!...جنابِ رييس!‘رسيد؟!...(رييس مجلس جواب مثبت ميدهد)...عرض مي كردم كه امسال لايحة بودجه را براي هيات رييسه اس ام اس زدم كه البته فقط يك اس ام اس شد!»رييس مجلس تذكر مي دهد:«"پيامك"‘جنابِ رييس جمهور!»

6-در هنگام ارائة بودجة سال 95 است كه به پيش بيني رييس جمهور فعلي مي رسيم يعني قانون بودجة جيبي‘و آن زمان است كه شما وقتي در صفِ پرداخت ماليات هايتان ايستاده ايد در جيبتان يك كاغذ اندازة بليط اتوبوس يافت خواهيد كرد كه روي آن نوشته شده:«نداريم!»

7- خب بسه ديگه! تا همين 6 مورد هم زيادي منطقي پيش بيني نموديم!!

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 21/10/88

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

مزاياي جامعه چند صدايي!

چند روز قبل سردبير محترم در حالي كه دستانش به شدت ميلرزيد بنده را صدا زد و گفت:«طنز بنويس ولي جون من از كسي اسم نبر!». ما هم وقتي ديديم اين بنده خدا با چشماني خيس از اشك بدجوري به ما خيره شده و نگاهِ ملتمسانه و عاجزانه اش دل هر بني بشري را به درد مي آورد تصميم گرفتيم تا امروز و در اين مطلب پا پي افرادِ سرشناس نشويم و در عوض ديدمان را كلان تر نموده و به خودِ خودِ جامعه بپردازيم بلكه جنابِ سردبير محترم هم كمي به اعصابشان مسلط گشته و ريكاوري نمايند تا هرچه سريعتر به دوران آمادگي كامل برسند و براي تيم مفيدتر باشند!

اولين چيزي كه در جامعه ما به شدت توي چشم ميزند چند صدايي بودن آن است. تمامي جامعه شناسان در اين امر يكدل و يكصدا هستند كه جوامع چند صدايي به سرعت به سمتِ پيشرفت و تكامل در حركت هستند. كارشناسان اذعان نموده اند كه جوامع چند صدايي اين بستر را فراهم مينمايند تا هر كسي با هر سليقه و نگرشي بتواند نظرياتش را بازگو نمايد و هيچ خبري هم از دركه و نوشابه و اين حرفها نباشد! به هر حال ما هم وقتي ديديم كه جوامع شرقي و غربي و بالايي و پاييني به دليل چند صدايي بودنشان شديداً به خود مي نازند و به ما پوزخند ميزنند بر آن شديم تا از اين قافله عقب نمانده و چند صدايي بودنمان را به رخ اين حسودان بكشيم و به استكبار جهاني نشان دهيم كه ما هم بله!

بايد عرض كنم كه جامعه ما خيلي خيلي چند صدايي است و در طول شبانه روز اصواتِ مختلفي از سوراخ سنبه هاي آن به گوش مي رسد. ما تمامي صداهاي موجود در جامعه را به گروه هاي زير طبقه بندي نموديم تا خوانندگان گرامي متوجه شوند كه ما چقدر چند صدايي هستيم اما خودمان خبر نداريم!

1- صداهاي سازندگي- برازندگي:

اين نوع اصوات را عمدتاً در گروهِ صداهايي با فركانس بالا قرار داده اند. در اين گروه به عنوان نمونه ميتوان از تراكتور‘ لودر‘ بيل مكانيكي‘ دريل‘ دستگاه برش سنگ و هزار جور دستگاه و وسيله ديگر نام برد كه صدايشان روح آدمي را صيقل ميزند و به لطف بخش خصوصي و جماعتِ بساز بفروش حتي در دور افتاده ترين نقاط اين مملكت صدايشان شنيده ميشود! برخي از كارشناسان فركانس صداهاي موجود در اين طبقه را همراستا با فركانس جيغ زنان دانسته اند به همين دليل از اين طبقه به عنوان گروه اصواتِ بنفش نيز نامبرده ميشود!

2- صداهاي فرهنگي – هنري:

اينگونه اصوات بيانگر شخصيت و فرهنگِ مردم يك جامعه است. برخي مواقع صداهايي مانندِ دوپس دوپس و ديش ديش در جامعه طنين انداز مي گردد كه نشان ميدهد چقدر مردم ما هنر دوست و فرهنگي هستند و حتي حاضرند در راهِ ادب و هنر پرده گوششان را نيز فدا كنند! اگر بخواهيم از فرهنگي ترين و تاثيرگذارترين وسيله در اين گروه نام ببريم بايد به بوق اشاره كنيم. البته بوق آنقدر نقش مهمي در ايجادِ جامعه چند صدايي ايفا ميكند كه خودش به تنهايي ميتواند به عنوان يك طبقه مجزا معرفي گردد. بوق ها به انواع مختلف تقسيم ميشوند مانندِ بوق بلبلي‘ بوق دري وري ‘ بوق دزدگير و غيره. به عقيده صاحبنظران بوق جزيي لاينفك از جامعه ماست به نحوي كه حتي سياسيون نيز گهگداري از آن استفاده مينمايند و حتي به كشورهاي ديگر نيز پيشنهاد ميدهدند كه بروند جلو و بوق بزنند! اگر از بوق بگوييم ولي به صدا و سيما اشاره نكنيم دچار اشتباهي شگرف شده ايم زيرا صدا و سيما به عنوان يك عدد بوق خيلي خيلي گنده هم توانسته حرفهايش را با بوقش به گوش ملت برساند و هم توانسته امور فرهنگي و هنري را به سمتِ بوق شدن رهنمون سازد. اين حركتِ صدا و سيما آنقدر قوي بوده كه برخي از افراد رييس اين سازمان را به نام عمو بوقي بشناسند!

3- صداهاي ورزشي- لرزشي:

اين دسته از صداها اغلب در استاديومها و اماكن ورزشي شنيده ميشود. افرادي به عنوان تماشاگرنما توانسته اند با استفاده از فرمول شيرآلات و اتصالاتِ سماور و ابزاري مانندِ تانك و فشفشه اين صداها را بسط داده و آن را به ظهور برسانند! البته لازم به ذكر است كه عنصر بوق در اينجا هم كاربردي مهم ايفا مينمايد. به هر حال اين صداها هميشه به مذاق همه خوش نمي آيد و باعث ميشود تا اكثر ورزشكاران دلشكسته شوند و با ايجاد صداهايي مقابله به مثل نمايند كه همين امر در جهتِ رشدِ جامعه چند صدايي كمك شاياني مينمايد!

4- صداهاي كيلويي- زنبيلي:

شايد بتوان اين طبقه از اصوات را بارزترين مصداق جامعه چند صدايي برشمرد به نحوي كه به شدت با زندگي مردم عجين شده و اعصابشان را خاكشير نموده اند. توجه شما را به گوشه هايي از اصواتِ اين گروه جلب مينماييم(تمامي جملات را با صداي بلند و به صورت كشيده بخوانيد!):

-دمپايي پااااااااااااااااره.....پلاستيك شكستـــــــــــــه مي خريــــــــــــم!

-شيشه بُريه....شيشه بُريــــــــــــــييي!

-سبزي پلو...سبزي آش..سبزي قرمه...پرتغال تامسون...بدو بياااا جااااا نموني!

-لوازم منزل مي خريـــــــــــــم!...اسقاطيه!...اسقاطييييييييي!

-به من عاجر بي نوا كمك كنيــــــــــد!...برادراااا...خواهرااااا...پيليز هِلپ مي!!

و الي آخر!

اصواتِ سياسي- ديپلماتيك:

به خدمت شما عرض شود كه كلا اين طبقه.......ببخشيد!...گويا سردبير محترم دوباره عنان اختيار از كف داده و دارد جيغ مي كشد و موهايش را چنگ ميزند!...كلا اينجا همه دارند جيغ ميزنند و صدا توليد ميكنند و به ما هم اشاره ميكنند تا زودتر اين ستون و مخصوصا بندِ آخرش را جمع نموده و برويم غازمان را بچرانيم!!

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» در تاريخ 22/10/88

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

اندر احوالاتِ بلايي آسماني! (بيچاره شوهره!)

چند روز قبل يادداشتي كه توسط يك خانم بسيار بسيار محترم نوشته شده بود باعث شد برخي از خوانندگان آمپرشان بالا بپرد و با عصبانيت به دفتر روزنامه زنگ زده و انواع فحش هاي آبدار و بدون آب را نثار منشي بيچاره نمايند.البته نام نويسنده آن ستون درج نگرديده بود اما از آنجايي كه مردم ما ميدانند كدام ادبيات متعلق به چه كسي است فهميدند كه آن مطلب را چه كسي نوشته! آنگونه كه از شواهدِ امر پيداست انگار امروز نيز از اين خانم بسيار محترم ياداشتي منتشر شده كه همين نكته سبب شده تا منشي روزنامه ديگر براي پاسخگويي به خوانندگان سر كارش حاضر نگردد! براي اينكه از دوستاني كه عصباني شدند وميشوند(!)دلجويي گردد و همچنين براي آن عده قليلي كه هنوز اندر كف مانده اند كه آن ستون را چه كسي نوشته بود تصميم گرفتيم تا امروز به آن شخص بدون نام گير دهيم و كمي راجع به او شفافسازي نماييم البته به زبان خودمان!!

* * * *

راويان اخبار اينگونه آورده اند كه سالها پيش در يكي از روزهاي تاريك و گرم زمستان در روستاي دوان نوزادي پا گذاشت اندر جهان كه داشت اين هوا زبان و آنقدر زبانش دراز بود كه جا نمي گشت اندر دهان و بود آويزان. هنگامي كه قابله نوزاد را به دنيا آورد و بشارتِ دختر بودنش را سر داد هنوز ضربتي وارد نكرده بود كه جيغ طفل به هوا برخاست و آنقدر گوشخراش بود كه قابله در جا مدهوش گشت پس نوزاد از دستش رها گشت و سرش با زمين اصابت نمود. گويند در آن لحظه تمام گاوها شيرهايشان خشك شد و كرم هاي شبتاب تنگستن سوزاندند! فالگير گفت اين طفل طالعش جفت سه است زيرا هنوز نزده ميگريد و كتك نخورده لگد ميزند! بزرگان روستا با استفاده از خردِ جمعي نامش را « اوليا مُخَدَّره!» نهادند اما يادشان رفت كه ممكن است اين مخدر زيادي مرغوب باشد و كار دست اوليا مخدره بدهد! گويند در دوران نوزادي آنقدر ونگ ميزد كه تمام همسايگان را عاصي نموده بود و حتي ماكيان و طيور روستا نيز از دستِ او سر به بيابان گذاشته بودند!. چو به شش سالگي رسيد آنقدر آتش پاره شده بود كه هيچ طنابنده اي از آزارش در امان نبود و حتي سوسك ها و موشهاي خانه شان از دستِ او فرار مغزها نموده و به خانه هاي همسايگان پناهنده شده بودند و همين سبب گشته بود تا برخي از اهالي از او به جاي اِمشي و پيف پاف استفاده كنند. وي آنقدر بلا شده بود كه ميتوانست گربه ها را از دمشان بگيرد و طوري به هوا پرتابشان نمايد كه زبان بسته ها مجال اينكه چهارچنگولي فرود بيايند را نداشته باشند. اكثر گربه هاي روستا به دليل ضرباتِ مغزي يا ديوانه شده بودند و يا كج و كوله! گويند هر زماني كه عروسي اي در آبادي به راه بوده ناگهان اوليا مخدره به عنوان مادر عروس حاضر ميشده و سخنراني مينموده و مراسم را به تشنج ميكشانده!

گفته اند پدرش او را در ساليان بعد به مكتب خانه برد اما وي به جاي درس خواندن مُدام براي شيخ مكتبخانه شاخ و شانه ميكشيد. او را پرسيدند كه چرا اينقدر اين پيرمرد را آزار ميدهي و او هم پاسخ داد كه چون ردايش شكلاتي است از او بدش ميايد. خلاصه آنقدر شيخ را چزاند كه بيچاره قلنج كرد و خانه نشين شد. اوليا مخدره از همان دوران طفوليتش علاقه شديدي به بيانيه صادر نمودن داشت و چندين بيانيه بر عليه خرده بورژواهاي روستا صادر نمود و عليهِ انواع ايسمها و مكاتب سخن راند با اينكه خودش از آنها سر در نمي آورد! با اينكه هيچكسي با او كاري نداشت اما باز او به همه كار داشت ليك به سببِ حاشيه امني كه داشت رعايا ترجيح ميدادند تا با او كل كل ننمايند! گويند او حتي كار را به جايي رساند كه بر عليهِ شاطر عباس و رضا موتوري بيانيه مي داد و آنها را به فحش و فضاحت مي كشيد و دعوا راه مي انداخت و به همين دليل اكثر اوقات پاچه هاي شلوارش پاره ميشد! گويند در روستا مردي بود به نام شعبان جعفري كه براي خودش يك پا اراذل و اوباش بود و رعايا را آزار ميداد اما همين جناب شعبان جعفري زماني كه اوليا مخدره را ميديد پي سوراخ موش ميگشت و جلوي او لنگ مي انداخت! اوليا مخدره ادبياتِ خاص خودش را داشت و با همين ادبياتِ لمپني اش بود كه توانست رنسانسي در ادبياتِ روستا پديد آورد كه بيشتر به همان قضيه پاچه شلوارش مربوط ميشد! گويند در جوانيش معجزه اي رخ داد و توانست مردي به نام رستم را به همسري بگيرد كه براي خودش يك پا رضازاده بود در آن زمان! رابطه آنها آنقدر قوي بود كه رستم به هيچ شغلي نه نميگفت و آنقدر كار كرد كه پس از مدتي هيبت رستمي اش را از دست داد و چيزي نمانده بود كه شبيه اسداله يكتا بشود! آورده اند كه اوليا مخدره به شهر آمد و در شهر به او پيشنهاداتي شد اما وي تدريس را انتخاب نمود ليكن از آنجايي كه در كليه دروس دست ميبرد و به سليقه خودش تاريخ را تفسير مي نمود باعث شد تا شاگردانش كف و خون قاطي كنند و مُخشان هنگ نمايد. پس او را جواب نمودند و همين نكته سبب گرديد تا او بزند به سيم آخر و شيخ ردا شكلاتي و دخوي سابق را مقصر بداند به نحوي كه اگر روزي غذايش ميسوخت آنها را باعثش ميدانست!

مورخان زندگي اوليا مخدره را به دو دوره قبل و بعد از اخراج تقسيم نموده اند و گفته اند دوران زندگي ايشان قبل از اخراج چنگي به دل نميزد اما دوران پس از اخراج ايشان نه تنها به دلها چنگ ميزد بلكه به اعصاب و روان نيز پنجول ميكشد! او علاقه زيادي داشت تا واردِ سياست شود به همين دليل خود را جزو طيفِ دخوي جديد ناميد و اگر زماني مسئله اي پيش مي آمد سريع مي پريد وسط و ميگفت من و ابراهيم و آرنولد را كجا ميبريد!؟ اما چون سياسيون او را بازي نمي دادند تصميم گرفت تا خودش را اثبات نمايد و مُدام بر عليه دخوان قبلي بيانيه ميداد و آنها را به بادِ ناسزا ميگرفت و در عوض مجيز دخوي وقت را ميگفت. گفته اند وقتي خبر اين شامورتي بازي هايش به پدرش رسيد به شدت عصباني شد و او را از الطافِ پدري محروم نمود زيرا ميدانست كه اين دختر نام نيكِ او را بر باد ميدهد پس اعلام نمود كه از دخترش راضي نيست. اوليا مخدره وقتي از سخنان پدر با خبر گشت سر ضرب به ثبتِ احوال مراجعه نمود و شهرتش را به شهرآشوب تغيير داد. از آنجا بود كه اوليا مخدره شهرآشوب با شهرتي نو وارد بازار سياست شد و بر آن شد تا سلسله شهرآشوبيان را تاسيس نمايد! گويند او به شدت زن ستيز بود به نحوي كه عقل زنان را ناقص و ورودِ آنها به عرصه سياست را اشتباه ميدانست. در اينجا برخي از مورخان رسما قاطي كرده اند و از خود پرسيده اند تو كه لالايي بلدي چرا خودت نمي خوابي! به نقل از همسر اوليا مخدره او تمام يادداشتهايش را در آشپزخانه مي نوشته و همين نكته سبب شده تا مورخان علت تند خويي او را همنشيني با كارد و ساطور بدانند. گويند روزي او در آشپزخانه ماهي پاك ميكرده كه يادِ دخوي اسبق ميافتد و در بيانيه اي ميگويد اگر ايشان راست گفته كه در زمان قديم شكنجه شده پس چرا روي بدنش آثارش نيست!؟ نقل شده كه برخي سياسيون كفِ دستشان را به دندان گزيده اند و عده اي هم گفتند شايد ايشان كسي ديگر را اشتباه گرفته! وقتي مرغ سر ميبريده بيانيه ميداده كه فلاني و فلاني قصي القلب هستند و ريختن خونشان واجب و اگر سيرابي بار ميگذاشته يادِ رييس صدا و سيماي روستا ميافتاده و او را به بادِ ناسزا ميگرفته! گويند اواخر گوشتخوار شده بود و از غذاهاي سبزي دار بدش ميامد و فقط شيشليك و هات داگ طبخ مينمود! او به كساني كه مخالف بود لغبِ شمر و عمرسعد ميداد و بر عليه شان طومارهايي پر از ليچار منتشر مينمود و جز به اعدامشان راضي نميشد و اگر زماني صحبت از آشتي ميشد به تريج قبايش بر ميخورد و آشتي جويان را با الفاظِ بي تربيتي مخاطب قرار ميداد! گويند چند باري به روانپزشك مراجعه نمود اما طبق گزارش شاهدين تمام روانپزشكها در كسري از ثانيه به صورت چهار دست و پا از اتاق خارج ميشدند و بع بع سر ميدادند! راويان اخبار و ناقلان نقل اينگونه آورده اند كه اوليا مخدره شهرآشوب براي خودش اعجوبه اي بود اما با اين حال باز كسي او را جدي نمي گرفت و همين نكته باعث ميشد تا او بيشتر حرص بخورد و تابلو بازي دربياورد و به انواع بيماريهاي رواني مبتلا گردد! در موردِ او تمام راويان و مورخان در آخر به يك نتيجه واحد رسيده اند و اذعان داشته اند كه: «از آن مترس كه هاي و هوي دارد!» و عده اي نيز از او پرسيده اند: «الان راحتي!!؟»

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» در تاريخ 20/10/88

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

برلوسكني دانته ميشود!

خبرگزاريهاي ايتاليا اعلام كردند پس از آنكه سيلويو برلوسكوني توسط يك شخص خل و چل موردِ حمله قرار گرفت و براي تعمير دكوراسيون صورتش چند روزي را در بيمارستان بستري شده بود تصميم گرفته تا ترانه و اشعار عاشقانه بسرايد. به گزارش اين خبرگزاريها جنابِ برلوسكوني در همان مدتي كه بستري بوده توانسته در بحر تفكر فرو رفته و به خودشناسي برسد و پيرو همين قضيه موفق شده تا اين استعدادِ شاعرانه را از زير هزاران هزار لايه چربي و تفكراتِ سياسي بيرون كشيده و كشفش نمايد. ما هم وقتي ديديم اگر بخواهيم در موردِ مسائل داخلي طنز بنويسيم و به افرادِ وطني گير بدهيم به عالم و آدم برميخورد و ممكن است عده اي را از نان خوردن بياندازيم پس تصميم گرفتيم تا به اين برلوسكوني بدبختِ مادر مرده بپردازيم. به همين دليل دست به تحقيقاتِ گسترده اي در زمينه برلوسكوني شناسي زديم و متوجه شديم كه اين شخص به شدت تحتِ تاثير فرهنگِ مشرق زمين قرار دارد و به خاطر همين تاثير پذيري بود كه ابتدا دماغش را عمل كرد و سپس به سمتِ شعر بافي روي آورد! در ابتداي امر به سراغ همان برادر ارزشي اي رفتيم كه موفق شده بود مشتِ محكمش را بر دهان استكباري برلوسكوني بكوباند. در اولين برخورد ديديم كه ايشان مُشتش همچنان گره كرده مانده و دهانش نيز به قاعده يك وجب باز است. از او پرسيديم كه چرا برلوسكوني بيچاره را موردِ عنايت قرار داده كه جواب داد:

«اولا خوب كاري كردم!..ثانيا مگر خودتان نگفته بوديد هر كسي ما را اذيت كند تو دهني خواهد خورد!؟..خوب وقتي من ديدم راهِ شما از اينجا دور است تصميم گرفتم خودم به شخصه يك تو دهني به اين مردك برلوسكوني بزنم تا بقيه حسابِ كارشان دستشان بيايد!..ثالثا رييس جمهور خودمان است و اصلا دلمان ميخواهد قيمه قيمه اش كنيم به شما چه!؟...رابعا اگر شما هم زيادي سوال پيچم كنيد ميزنم فكتان را داغان ميكنم!..اصلا كي شما رو به ديوانه خانه راه داده!؟»

پس از خروج از تيمارستان بر آن شديم تا به ملاقاتِ آقاي برلوسكوني برويم تا شرح ماجرا را از زبان خودش جويا شويم. متن كامل اين گفتگو بدين شرح است:

ما- سلام سيلويو!

سيلويو- درود بر تو اي عزيز دل!

ما- لطف كنيد و راجع به آن مُشتي كه خورديد توضيح دهيد!

سيلويو- آه...! چه بگويم عزيزجان! آن لحظه بر لوح دلم نقش بسته. در آن هنگامي كه آن مُشت بر من نواخته شد چشمانم همه جا را نوراني ديد! به هر حال آن ضربه بسيار مبارك بود زيرا باعث شد تا بنده شاعر شوم و به قول خودم: «چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي..آن شبِ تلخ كه آن مُشت حواله ام دادند!»

ما- يعني كتك خوردن سبب شد تا شما به سمتِ هنر سوق پيدا كنيد!؟

سيلويو- آه!..آري! به نظر حقير كتك خوردن باعث ميشود تا آدميزاد از وجودِ چشمه هاي جوشان درونش آگه شود. حتي اينجانب قصد دارم پس از مرخص شدن از اين مهمانخانه مهمان كُش روزش تاريك يعني بيمارستان به سرعت ماموريني را در مدارس و هنركده ها مستقر نمايم تا هر ده دقيقه يكبار دانش آموزان و هنرجوها را زير مُشت و لگد قرار داده و ايشان را بنوازند تا اين نوگلان باغ زندگي خوب كوك شوند و بتوانند مثل من از استعدادها و چشمه هاي جوشان درونشان با خبر شوند. كلا كتك خوردن بسيار مفيد است و اصلا به خاطر همين دليل است كه مشرق زمين مهدِ هنر و شعر و شاعري شده!! به قول خودم: «چوب معلم اگر از جنس درختان دامغان باشد گل است!..پس بزن بزن كه داري خوب ميزني!»

ما- در اين مدتي كه بستري بوديد مسائل كشور را چگونه اداره كرديد!؟

سيلويو- كشور را وللش! خودش خود به خود پيش ميره! به قول خودم:«كشور بايد خودش بياد يعني بره جلو...فكر كردن و سياست هم اصلا نميخواد!»

ما- آيا شما تخلص هم براي خودتان انتخاب نموده ايد؟

سيلويو- آه بله..تخلص بنده «مافيها.آخ زاده» است!

ما- ميشود كمي از ترانه هايتان را براي ما بخوانيد؟

سيلويو- بسي مزيدِ امتنان و افتخار است..فرازهايي از سروده هايم از اين قرار است:

من چقدر خوشحالم

همه چي آرومه

تو به من مُشت زدي

دهنم داغونه!

تشنه مُشت هاتم

منو داغونم كن

چشمه شعرم را

دوباره روشن كن!

. . . . .

بني آدم اعضاي يكديگرند

كه با مُشت و دندان به هم ميپرند

چو عضوي به درد آيد از ضربه ها

دگر عضوها زود در ميروند!

. . . . .

آن يار كز او منزل ما جاي پري بود

من ندانم كه آيا نيناش ناش هم بلد بود؟

. . . . .

خاطراتِ ميلان محاله يادم بره

اون همه لنگه كفش محاله يادم بره!

. . . . .

من و مدودف داداشيم تيغ مداد تراشيم

هرجا ميريم ميخوريم و ميخوابيم و الي آخر!

. . . . .

ساركوزي مياي بريم حموم نه نميام نه نميام

قرارداد ميخواي امضا كنيم نه نميخوام نه نميخوام!

. . . . .

سيلويا ! جواد نكونام نميرد هرگز

مرده آن است كه در تيم آثِ ميلان است!

. . . . .

پارسال بهار دسته جمعي رفته بوديم سفارت

كه يك دفعه زد تو سرم مركل بي مروت!

. . . . .

البته اينها گزيده هايي بود از اشعار بنده كه اميد است در آينده نزديك به صورت چند جلد كتاب روانه بازار شوند و اميدوارم مردم با استفاده از ديوان اشعارم براي خودشان فال بگيرند و حال نمايند. بنده در اين چند روز دو مجلد كتاب شعر به طبع رساندم با نامهاي«مثنوي مَشقُلي» و «شاهنامه برلوسي!» و به زودي هم يك سي دي از اشعارم را با صداي خودم منتشر خواهم نمود!

ما- استاد آيا به عنوان حسن ختام پيامي براي مردم داريد؟

سيلويو- البته بنده در حدي نيستم كه به مردم پيام بدهم. اما بايد عرض كنم به محض خروج از بيمارستان اقدام به تعويض رييس فرهنگستان هنر ايتاليا خواهم نمود و آقاي پائولو ماعولماتو را به رياستِ آن خواهم گماشت تا با تمهيداتي كه قبلا عرض نمودم بتواند چشمه هاي جوشان هنرمندان عزيز را خفن بجوشاند! در ضمن از قول من به آن جنابِ ضارب هم بگوييد:«خيلي بزغاله اي گوساله!»

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگِ آشتي» به تاريخ 17/10/1388

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

فست فودواج!


چند وقتيست كه در محافل عمومي و خصوصي دوباره بحثِ ازدواج موقت پيش كشيده شده و اين خبر نقل تمامي محافل گشته است. برخي از مردان (و يا به اعتقادِ بنده مرد نماها!) با شنيدن اين خبر آب از لب و لوچه شان راه افتاده و در پي فرصتي براي اقدام به اين امر مهم هستند. همچنين برخي از خانمها نيز اقدام به خريدن چندين فقره كفش پاشنه بلند و ماهيتابه نموده اند كه همين امر سبب شده تا اين دو محصول به سرعت ناياب شده و در بازار سياه با بهاي گزافي فروخته شوند!. پيرو اين اتفاقات ما هم بر آن شديم تا در اين زمينه تحقيقات نموده و به صورتِ ريشه اي اين مسئله را بررسي نماييم. در ذيل به پاره از اين تحقيقات اشاره مينماييم:
1-در ابتداي تحقيقاتِ ميداني مان (حد فاصل ميدان بهارستان!) متوجه شديم يكي از نمايندگان محترم پيشنهاد داده تا يك برگه براي ثبتِ ازدواج موقت به شناسنامه افزوده شود. اينجا اين سوال مطرح ميشود كه اندازه اين برگه A4 است يا A3 و يا براي هر ازدواج موقت يك برگه كافيست يا بيشتر لازم است كه اگر اينگونه باشد ممكن است شناسنامه برخي از آقايان به دليل تعددِ زوجاتِ موقته از حالتِ معمولي خارج شده و تبديل به يك دوره هفت هشت جلدي و يا مثنوي هفتاد من شود!
2-در ادامه تحقيقاتمان به گروهي از مردان برخورديم كه با تاسيس يك شركتِ هرمي اقدام به ازدواج موقت نموده بودند بدين صورت كه هر كدام از مردان به عنوان يك سرشاخه بودند و تعدادِ كثيري از زنان هم به عنوان زيرشاخه زير مجموعه آنها !. ما براي تكميل گزارشمان به سراغ اصغر آقا لوله كش كه يكي از موفق ترين سر شاخه ها بود رفتيم و متوجه شديم ايشان كارنامة درخشاني در اين حرفه دارد و تا كنون توانسته 84268 خانم را به سيستمش معرفي نمايد! در ادامه مصاحبه با اين شخص متوجه شديم كه ايشان داراي يكي از قطورترين شناسنامه ها ميباشد به نحوي كه هرگاه بخواهند ازدواج جديدي را در آن ثبت نمايند مجبورند با كاميون شناسنامةشان را انتقال دهند. همچنين متوجه شديم كه ايشان از سجلشان صرفا براي همين كار استفاده مي نمايند و كلا شناسنامةشان كاربردِ ديگري ندارد! پس از تحقيقاتِ بيشتر در موردِ اين افراد متوجه شديم كه دقيقا كارشان همانندِ شركت هاي هرمي است؛ بدين صورت كه در ابتدا اقدام به مخ زني مي نمايند و سپس با اقداماتي كه ما خودمان هم رويمان نميشود تا آنها را در گزارشمان بگنجانيم‘ جماعتِ نسوان را در شرايطِ انجام شده قرار ميدهند و آنها را واردِ سيستمشان نموده و پس از مدتي هم آنها را به امان خدا رها كرده و حتي جواب سلامشان را هم نمي دهند و اقدام به گرفتن ورودي هاي جديد مي نمايند!...در ادامه تصويري از نحوه ساختار درختي و نيمچه باينري اين شاخه ها را به دست آورديم كه در بالاي صفحه به نظرتان رسانديم:

(دايره بزرگ محل قرار گيري مرد را نشان ميدهد
دايره هاي كوچك نيز محل استقرار زنان موقت را نشان ميدهد! )

از اصغر آقا پرسيديم كه مهريه اين جماعت را از كجا جور ميكنيد؟
جواب داد: برو بابا!..بچه اي!؟..مهريه كيلويي چند!؟ اين زنها اولش فكر ميكنند كه مهريه حقشان است اما پس از اينكه واردِ سيستم ميشوند ميفهمند كه اينجا از اين سوسول بازي ها خبري نيست!..اصلا ازدواج موقت مثل فست فود است داداش!
3-در مراحل بعدي تحقيقاتمان متوجه شديم كه ازدواج موقت زمان بندي هاي مختلفي دارد بدين صورت كه از يك ربع تا 99 سال جا دارد! اما در ادامه پي برديم كه كلا تمام ازدواجهاي موقت همان يك ربع اولش شيرين است و الباقي اش يا به پزشكي قانوني ختم ميشود يا به جوب!
4-همچنين متوجه شديم ملتِ ما هنوز ياد نگرفته اند كه نبايد از ازدواج موقت صاحب فرزند شوند اما يا به دليل كمبودِ امكانت و يا علاقه شديد به شفاف سازي(!) و يا اجناس بنجل چيني و يا پاس ننمودن درس تنظيم خانواده برخي از مواقع اين نوع ازدواجها باعثِ ظهور فرزنداني ميشود كه به اصطلاح از زير بته عمل آمده اند و در آينده نسبت به جامعةشان كينه ورز شده و بزه كار ميشوند و ممكن است در سنين بزرگسالي شان در خيابانها و كوچه ها راه افتاده و عربده كشي كنند و براي مردم مزاحمت ايجاد نموده و يا آنها را مضروب نموده و اموالشان را سرقت كنند. طبق آمار سرنوشت فرزندان حاصل از اين ازدواجها مبهم است به نحوي كه مشخص نميشود كجا كار ميكنند و برخي مواقع با اينكه هستند اما انگار نيستند!
5-در ادامه بررسي هايمان متوجه برخي از مسائل شديم و فهميديم كه.........آقا بي خيال!...به خدا ما زن و بچه داريم!...نيخواهيم خودمان را از نان خوردن بياندازيم!....اصلا ازدواج موقت خيلي هم خوب است و از قديم هم گفته اند كه پشتِ سر هر مردِ موفقي چندين زن موقت حضور دارند!!

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگِ آشتي» در تاريخ 15/10/88

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

نخند و زنده بمان!

نوشته اي كه به سببِ زهر زياد بالكل حذف شد.

*****

چند وقتيست كه نوعي مريضي مُسري در كشور بوتان سُفلي رواج پيدا كرده به نحوي كه تمام اهالي اين كشور به آن مبتلا شده اند. علائم اين بيماري از اين قرار است كه شخص بيمار در تمام طول شبانه روز مي خندد و نيشش تا بناگوشش باز است و به محض اينكه يك موردِ خنده دار مي بيند به شدت ريسه ميرود و آنقدر ميخدد تا جانش از تمام سوراخ سنبه هاي بدنش خارج ميشود. برخي از بيماران براي اينكه جانشان را حفظ كنند مجبور شده اند تا برخي از منافذِ بدنشان را موم اندود نموده و خودشان را سفت بچسبند! من نيز مدتيست كه به اين مرض گرفتار شده ام اما چون حرفه ام طنزنويسي است و در طول تاريخ طنزنويسها هميشه انسانهايي غمگين و درب و داغان بوده اند و اصلا هم اهل خنده نيستند علائم اين بيماري در من كمتر است اما از وقتي كه به اين بيماري مبتلا شده ام نوعي لبخندِ ابلهانه بر روي لبانم نقش بسته و باعث شده تمام آيينه هاي خانه ام را خرد و خاكشير كنم تا تصويرم را در آنها نبينم وگرنه حالم از ديدن چهره متبسمم به هم ميخورد! هفته قبل با يكي از دوستانم به حمام عمومي رفتيم. دوستِ من در آنجا رگش را زد. افرادي كه در حمام حضور داشتند با ديدن اين صحنه چنان غرق در خنده شدند كه بر روي زمين پهن گشتند و قهقهه سر دادند. دوستِ من نيز وقتي جهيدن خون از رگهايش را به نظاره نشست خنده اي گوش خراش سر داد. همان قدر كه خون در كفِ حمام جاري ميشد خنده حاضرين نيز شدتِ بيشتري مي گرفت. هيچكس به اين فكر نبود كه او را نجات بدهد و اگر هم كسي ميخواست كاري بكند خنده امانش نميداد حتي خودِ من نيز با همان لبخندِ ابلهانه ام بهت زده به اين صحنه خونبار مي نگريستم. در هنگام تشييع جنازه اش كه با خنده مشايعت كنندگان همراه بود به اين مي انديشيدم كه چقدر خوبست انسان با مرگِ خودش اين همه شادابي به اطرافيانش ببخشد و همين حركتِ او را نوعي حركتِ طنازانه قلمداد نمودم. اوايل كه به اين بيماري مبتلا شده بودم آن را به فال نيك مي گرفتم و از آن همه خنده و انرژي كه در سطح جامعه پخش و پلا شده بود خوشم ميامد. اما با گذشت زمان آنقدر اوضاع خراب شد كه ديگر از ديدن خنده مردم كهير ميزدم و نزديك بود ديوانه شوم. همين چند روز قبل بود كه پدربزرگ و مادربزرگم از شدتِ خنده زياد مُردند. ابتدا دندانهاي مصنوعي مادربزرگ فرتي از دهانش بيرون پريد و افتاد توي سوپ پدربزرگ و آنقدر خنديد كه روده بُر شد يعني واقعا روده هايش از دهانش ريخت بيرون و بعد افتاد و مرد. پدربزرگ هم با ديدن روده هاي پخش و پلا شده از خنده ريسه رفت اما حواسش نبود كه نبايد با دهان پر از سوپ بخندد به همين دليل غذا پريد توي گلويش و همانطور كه مي خنديد خفه شد و مُرد! اوضاع اسفناك و در عين حال مسخره بود. خسته از ديدن اين همه مرگ و مير تصميم گرفتم به پزشك مراجعه كنم تا شايد راهي نشانم دهد كه بتوانم از شر اين لبخندِ كريه خلاص شوم. دكتر اوضاعش از همه بدتر بود. من هميشه فكر ميكردم كه دكترها هيچ وقت خودشان مريض نميشوند حتي اگر بيماري اي به شدت سرايت پيدا كند باز اين جماعت سالم مي مانند اما وقتي پزشكِ خودم را ديدم اين فرضيه را فراموش كردم. هر چيزي كه من ميگفتم باعثِ خنده او ميشد و ميگفت:« خنده بر هر دردِ بي درمان دواست بخند تا دنيا بهت بخنده!» و قاه قاه ميزد زير خنده. همانطور كه روبروي من نشسته بود ناگهان از شدتِ خنده كله پا شد و سرش به قفسه كتابها خورد و خون آمد. با همان حالتِ نيمه هوشيارش مدام ميخنديد و آنقدر از اين ضربه خوشش آمده بود كه خودش چند بار ديگر سرش را به قفسه كوباند تا مُرد. من هم كه به ديدن اين صحنه ها عادت كرده بودم با خونسردي از جايم برخاستم و به خانه برگشتم. تلويزيون را روشن كردم و ديدم كه اخبارگو در حال بازگو كردن اخبار و جزيياتِ كُشت و كشتارهايي است كه در سراسر دنيا به راه افتاده اما بعد از هر خبري كه ميخواند آنقدر ميخنديد كه از خود بي خود ميشد. ديگر تحمل ديدن برنامه هاي تلويزيون را نداشتم پس از پنجره به بيرون پرتابش كردم و ديدم بر روي يك گربه افتاد و له اش كرد و باعث شد تا عابرين دستاويزي براي خنديدن پيدا كنند! با خودم عهد كردم كه ديگر از خانه خارج نشوم. براي خلاص شدن از لبخندي كه روي لبانم جا خشك كرده بود تصميم گرفتم تا دهانم را با نوار چسب بپوشانم. آنقدر چسب را به دور فك و دهانم پيچاندم كه ديگر حتي لبانم هم محو شدند. فقط مايعات مي نوشيدم آن هم به وسيله ني و سوراخي كه روي چسبها تعبيه نموده بودم.روزنامه را كه مرور مي كردم به سرعت از صفحه حوادث رد ميشدم زيرا ميترسيدم كه با خواندن آن دوباره هيولاي خندان درونم بيدار شود و جانم را بگيرد البته از مرگ هراسي ندارم منتهي دوست نداشتم علت مرگم خنديدن باشد. اخبار سياسي را كه مي خواندم متوجه شدم دولتمردان بوتان سُفلي اين كشور را شادترين كشور دنيا ناميده اند و مردمان آنرا خوشحالترين مردمان جهان مي دانند. دلم براي گريه كردن تنگ شده بود. پس كمي گاز اشك آور از بازار سياه خريدم. اين روزها در كشور بوتان سُفلي گاز اشك آور به كالايي گران و لوكس تبديل شده و خيلي ناياب است زيرا مردم از بس خندانند براي اينكه كمي هم اشك بريزند دست به دامان اين كالا شده اند و دولت نيز اين محصول را واردِ سبدِ خانوار نموده و براي آن يارانه لحاظ كرده اما از آنجايي كه تقاضا زياد است آنرا سهميه بندي نموده. به هر حال گازها را فعال كردم. ابتدا كمي چشمم سوخت و گلويم خارش گرفت. مخاطِ بيني ام بدجور به سوزش افتاده بود و سينه ام آبستن انواع سرفه ها شد. با اينكه دهانم را با لايه هاي چسب پوشانده بودم اما در دهانم طعم بدي را مزه مزه ميكردم. تنفس از راهِ بيني برايم بسيار عذاب آور شده بود اما با اين حال آنقدر اشك ريختم تا كمي راحت شدم. با دستپاچگي به سمت پنجره رفتم و آنرا گشودم اما به دليل اينكه چشمانم جايي را نميديد از پنجره به پايين سقوط كردم و اكثر استخوانهايم شكست. نميدانم كه چگونه به بيمارستان رسيدم اما الان با بدني گچ گرفته مشغول نوشتن هستم حتي سرم را هم كاملا با گچ پوشانده اند و فقط مقابل چشمانم كمي باز است. حال كه اين سطور را مينويسم آرزو ميكنم كه ايكاش در كشور ديگري به جز بوتان سُفلي زندگي ميكردم. وقتي ميبينم مردمان برخي نقاط جهان با خنديدن قهر كرده اند و يك چشمشان خون است و چشم ديگرشان اشك به ايشان حسودي ميكنم و دوست دارم كه جاي آنها باشم. از بس خنديديم مُرديم!

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!