یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

اندر احوالاتِ بلايي آسماني! (بيچاره شوهره!)

چند روز قبل يادداشتي كه توسط يك خانم بسيار بسيار محترم نوشته شده بود باعث شد برخي از خوانندگان آمپرشان بالا بپرد و با عصبانيت به دفتر روزنامه زنگ زده و انواع فحش هاي آبدار و بدون آب را نثار منشي بيچاره نمايند.البته نام نويسنده آن ستون درج نگرديده بود اما از آنجايي كه مردم ما ميدانند كدام ادبيات متعلق به چه كسي است فهميدند كه آن مطلب را چه كسي نوشته! آنگونه كه از شواهدِ امر پيداست انگار امروز نيز از اين خانم بسيار محترم ياداشتي منتشر شده كه همين نكته سبب شده تا منشي روزنامه ديگر براي پاسخگويي به خوانندگان سر كارش حاضر نگردد! براي اينكه از دوستاني كه عصباني شدند وميشوند(!)دلجويي گردد و همچنين براي آن عده قليلي كه هنوز اندر كف مانده اند كه آن ستون را چه كسي نوشته بود تصميم گرفتيم تا امروز به آن شخص بدون نام گير دهيم و كمي راجع به او شفافسازي نماييم البته به زبان خودمان!!

* * * *

راويان اخبار اينگونه آورده اند كه سالها پيش در يكي از روزهاي تاريك و گرم زمستان در روستاي دوان نوزادي پا گذاشت اندر جهان كه داشت اين هوا زبان و آنقدر زبانش دراز بود كه جا نمي گشت اندر دهان و بود آويزان. هنگامي كه قابله نوزاد را به دنيا آورد و بشارتِ دختر بودنش را سر داد هنوز ضربتي وارد نكرده بود كه جيغ طفل به هوا برخاست و آنقدر گوشخراش بود كه قابله در جا مدهوش گشت پس نوزاد از دستش رها گشت و سرش با زمين اصابت نمود. گويند در آن لحظه تمام گاوها شيرهايشان خشك شد و كرم هاي شبتاب تنگستن سوزاندند! فالگير گفت اين طفل طالعش جفت سه است زيرا هنوز نزده ميگريد و كتك نخورده لگد ميزند! بزرگان روستا با استفاده از خردِ جمعي نامش را « اوليا مُخَدَّره!» نهادند اما يادشان رفت كه ممكن است اين مخدر زيادي مرغوب باشد و كار دست اوليا مخدره بدهد! گويند در دوران نوزادي آنقدر ونگ ميزد كه تمام همسايگان را عاصي نموده بود و حتي ماكيان و طيور روستا نيز از دستِ او سر به بيابان گذاشته بودند!. چو به شش سالگي رسيد آنقدر آتش پاره شده بود كه هيچ طنابنده اي از آزارش در امان نبود و حتي سوسك ها و موشهاي خانه شان از دستِ او فرار مغزها نموده و به خانه هاي همسايگان پناهنده شده بودند و همين سبب گشته بود تا برخي از اهالي از او به جاي اِمشي و پيف پاف استفاده كنند. وي آنقدر بلا شده بود كه ميتوانست گربه ها را از دمشان بگيرد و طوري به هوا پرتابشان نمايد كه زبان بسته ها مجال اينكه چهارچنگولي فرود بيايند را نداشته باشند. اكثر گربه هاي روستا به دليل ضرباتِ مغزي يا ديوانه شده بودند و يا كج و كوله! گويند هر زماني كه عروسي اي در آبادي به راه بوده ناگهان اوليا مخدره به عنوان مادر عروس حاضر ميشده و سخنراني مينموده و مراسم را به تشنج ميكشانده!

گفته اند پدرش او را در ساليان بعد به مكتب خانه برد اما وي به جاي درس خواندن مُدام براي شيخ مكتبخانه شاخ و شانه ميكشيد. او را پرسيدند كه چرا اينقدر اين پيرمرد را آزار ميدهي و او هم پاسخ داد كه چون ردايش شكلاتي است از او بدش ميايد. خلاصه آنقدر شيخ را چزاند كه بيچاره قلنج كرد و خانه نشين شد. اوليا مخدره از همان دوران طفوليتش علاقه شديدي به بيانيه صادر نمودن داشت و چندين بيانيه بر عليه خرده بورژواهاي روستا صادر نمود و عليهِ انواع ايسمها و مكاتب سخن راند با اينكه خودش از آنها سر در نمي آورد! با اينكه هيچكسي با او كاري نداشت اما باز او به همه كار داشت ليك به سببِ حاشيه امني كه داشت رعايا ترجيح ميدادند تا با او كل كل ننمايند! گويند او حتي كار را به جايي رساند كه بر عليهِ شاطر عباس و رضا موتوري بيانيه مي داد و آنها را به فحش و فضاحت مي كشيد و دعوا راه مي انداخت و به همين دليل اكثر اوقات پاچه هاي شلوارش پاره ميشد! گويند در روستا مردي بود به نام شعبان جعفري كه براي خودش يك پا اراذل و اوباش بود و رعايا را آزار ميداد اما همين جناب شعبان جعفري زماني كه اوليا مخدره را ميديد پي سوراخ موش ميگشت و جلوي او لنگ مي انداخت! اوليا مخدره ادبياتِ خاص خودش را داشت و با همين ادبياتِ لمپني اش بود كه توانست رنسانسي در ادبياتِ روستا پديد آورد كه بيشتر به همان قضيه پاچه شلوارش مربوط ميشد! گويند در جوانيش معجزه اي رخ داد و توانست مردي به نام رستم را به همسري بگيرد كه براي خودش يك پا رضازاده بود در آن زمان! رابطه آنها آنقدر قوي بود كه رستم به هيچ شغلي نه نميگفت و آنقدر كار كرد كه پس از مدتي هيبت رستمي اش را از دست داد و چيزي نمانده بود كه شبيه اسداله يكتا بشود! آورده اند كه اوليا مخدره به شهر آمد و در شهر به او پيشنهاداتي شد اما وي تدريس را انتخاب نمود ليكن از آنجايي كه در كليه دروس دست ميبرد و به سليقه خودش تاريخ را تفسير مي نمود باعث شد تا شاگردانش كف و خون قاطي كنند و مُخشان هنگ نمايد. پس او را جواب نمودند و همين نكته سبب گرديد تا او بزند به سيم آخر و شيخ ردا شكلاتي و دخوي سابق را مقصر بداند به نحوي كه اگر روزي غذايش ميسوخت آنها را باعثش ميدانست!

مورخان زندگي اوليا مخدره را به دو دوره قبل و بعد از اخراج تقسيم نموده اند و گفته اند دوران زندگي ايشان قبل از اخراج چنگي به دل نميزد اما دوران پس از اخراج ايشان نه تنها به دلها چنگ ميزد بلكه به اعصاب و روان نيز پنجول ميكشد! او علاقه زيادي داشت تا واردِ سياست شود به همين دليل خود را جزو طيفِ دخوي جديد ناميد و اگر زماني مسئله اي پيش مي آمد سريع مي پريد وسط و ميگفت من و ابراهيم و آرنولد را كجا ميبريد!؟ اما چون سياسيون او را بازي نمي دادند تصميم گرفت تا خودش را اثبات نمايد و مُدام بر عليه دخوان قبلي بيانيه ميداد و آنها را به بادِ ناسزا ميگرفت و در عوض مجيز دخوي وقت را ميگفت. گفته اند وقتي خبر اين شامورتي بازي هايش به پدرش رسيد به شدت عصباني شد و او را از الطافِ پدري محروم نمود زيرا ميدانست كه اين دختر نام نيكِ او را بر باد ميدهد پس اعلام نمود كه از دخترش راضي نيست. اوليا مخدره وقتي از سخنان پدر با خبر گشت سر ضرب به ثبتِ احوال مراجعه نمود و شهرتش را به شهرآشوب تغيير داد. از آنجا بود كه اوليا مخدره شهرآشوب با شهرتي نو وارد بازار سياست شد و بر آن شد تا سلسله شهرآشوبيان را تاسيس نمايد! گويند او به شدت زن ستيز بود به نحوي كه عقل زنان را ناقص و ورودِ آنها به عرصه سياست را اشتباه ميدانست. در اينجا برخي از مورخان رسما قاطي كرده اند و از خود پرسيده اند تو كه لالايي بلدي چرا خودت نمي خوابي! به نقل از همسر اوليا مخدره او تمام يادداشتهايش را در آشپزخانه مي نوشته و همين نكته سبب شده تا مورخان علت تند خويي او را همنشيني با كارد و ساطور بدانند. گويند روزي او در آشپزخانه ماهي پاك ميكرده كه يادِ دخوي اسبق ميافتد و در بيانيه اي ميگويد اگر ايشان راست گفته كه در زمان قديم شكنجه شده پس چرا روي بدنش آثارش نيست!؟ نقل شده كه برخي سياسيون كفِ دستشان را به دندان گزيده اند و عده اي هم گفتند شايد ايشان كسي ديگر را اشتباه گرفته! وقتي مرغ سر ميبريده بيانيه ميداده كه فلاني و فلاني قصي القلب هستند و ريختن خونشان واجب و اگر سيرابي بار ميگذاشته يادِ رييس صدا و سيماي روستا ميافتاده و او را به بادِ ناسزا ميگرفته! گويند اواخر گوشتخوار شده بود و از غذاهاي سبزي دار بدش ميامد و فقط شيشليك و هات داگ طبخ مينمود! او به كساني كه مخالف بود لغبِ شمر و عمرسعد ميداد و بر عليه شان طومارهايي پر از ليچار منتشر مينمود و جز به اعدامشان راضي نميشد و اگر زماني صحبت از آشتي ميشد به تريج قبايش بر ميخورد و آشتي جويان را با الفاظِ بي تربيتي مخاطب قرار ميداد! گويند چند باري به روانپزشك مراجعه نمود اما طبق گزارش شاهدين تمام روانپزشكها در كسري از ثانيه به صورت چهار دست و پا از اتاق خارج ميشدند و بع بع سر ميدادند! راويان اخبار و ناقلان نقل اينگونه آورده اند كه اوليا مخدره شهرآشوب براي خودش اعجوبه اي بود اما با اين حال باز كسي او را جدي نمي گرفت و همين نكته باعث ميشد تا او بيشتر حرص بخورد و تابلو بازي دربياورد و به انواع بيماريهاي رواني مبتلا گردد! در موردِ او تمام راويان و مورخان در آخر به يك نتيجه واحد رسيده اند و اذعان داشته اند كه: «از آن مترس كه هاي و هوي دارد!» و عده اي نيز از او پرسيده اند: «الان راحتي!!؟»

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» در تاريخ 20/10/88

۱۳ نظر:

الحان گفت...

چه حرفا!

ناشناس گفت...

خدا بهت رحم كنه! پدر طرفو در آوردين كه

بی بی گل گفت...

نه تنها چنگ می زد بلکه به اعصاب پنجول می کشید...کار کردن با چاقو و ساطور و نکاتی از این دست مطلب را خواندنی تر کرده است.واقعا این مطلب چاپ شده؟!خدا به فرهنگ آشتی رحم کند!

ناشناس گفت...

به نظر من هر چقدر هم راجع به اين َخص طنز نوشته بشه باز هم كمه
دستت درست اقاجان معركه بود

مير دهقان

كسي كه وجود خارجي ندارد گفت...

حالا كه مي تونم كامنت بزارم اول بگم آميب جان يه فكري بكن. كسايي كه adsl نداشته باشن نمي تونن كامنت بزارن. آيا براستي وقت آن نرسيده كه .... (فكر كردي مي خوام بگم وقتش رسيده با رهبران اغتشاشات بعد از انتخابات برخورد جدي شود؟! نه جانم) آيا براستي وقت آن نرسيده كه فكري بكنين. حد اقل يه ايميل بزارين شايد كسي كار واجب داشته باشه!!

كسي كه وجود خارجي ندارد گفت...

اين پست جديد رو نخوندم ولي در مورد برلوسكني . خيلي باحال بود. حالا در مورد فست فودواج. اينم خيلي باحال بود! در مورد بخند و زنده بمان. اين خيلي خيلي باحال بود!
از هر 3 تاش لذت بردم. مخصوصا از قسمات (قسمت ها) اشعار برلوسكني و مصاحبه با اصغر آقا . بخند هم خيلي تلخ بود. خيلي خيلي ...

ونوس گفت...

سلام...چون اهلش نیستم نشناختم ولی میدونم که حتما باید بگم خدا رحمتتون کنه

هادی گفت...

وای وای وای......از دست این اولیامخدره شهر آشوب!!!!
راستی الان راضیه من حدس میزنم!

سارا گفت...

شاهكــــــــــــــــــــــار بود شاهكــــــــار :)))))))))

لیتیوم گفت...

یه سوال؟اونوقت جناب رامین با این ستون شما کاری ندارند؟یا اینکه مطالبت رو بدون سانسور روزنامه روی وبلاگ میذاری؟

Hassan Gholamalifard گفت...

-در جواب خانم بي بي گل:
ممنون استاد...خوب راستش همچين بي دردِسر هم نبود!..اما خوب دلمون خنك شد عوضش

-در جواب كسي كه وجود خارجي ندار:
مشكل از بلاگ اسپاته...خيلي ها نميتونن نظر بذارن..كاري از دستم بر نمياد...مجبوريم بسازيم و بسوزيم

-در جواب ليتيوم:
همونايي رو كه توي روزنامه هست همونجوري اينجا پست ميكنم..

خود .......................ارضایی گفت...

باحال بود / ممنون اما یک جاهایی هم زیادی جناب اولیای مخدره رو تابلو کردین بدبخت !

ابله خاتون گفت...

ایها همش تراوشات ذهن زن ستیز شما مردهاست!الان راحتی.من میدونم.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!