شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: درگيری در شورا

يکی بود يکی نبود، يک روستايی بود که هم بود هم نبود. اين روستا خيلی روستای شادابی بود و آنقدر شاداب بود که برخی اوقات اهالی اين روستا از شدت خوشی زياد اقدام به زد و خورد با يکديگر می‌کردند و به هم فحش‌های کشدار و طولانی می‌دادند و آنقدر با هم صميمی بودند که در هنگام دعواهايشان از صله‌رحم غافل نمی‌شدند و مدام احوال خواهر و مادر و عمه‌ی طرفِ دعوا را می‌پرسيدند! البته مورخان به اين نکته هم اشاره نموده‌اند که علی‌رغم دعواهای شديدی که بين اهالی روی می‌داد، چند روز پس از دعوا مجالس آشتی‌کنان و بغل‌کنان و ماچ‌کنان راه می‌انداختند و با سر و کله‌های شکسته و دست و پای آتل‌بندی شده با هم عکس يادگاری می‌گرفتند و بعدش عنوان می‌نمودند که هيچ مشکلی نبوده و صرفا شايعه بوده و ايشان دعوا نمی‌کرده‌اند بلکه همديگر را می‌خارانده‌اند و همه‌ی دروغها زير سر سخن‌چينان و نمّامان و خبرنگاران است! بگذريم...! اين روستا يک شورای دهداری داشت که اعضايش برخاسته از همان جامعه بودند!

راويان اخبار چنين آورده‌اند که روزی يکی از رؤسای روستا که نامش «ميرزا اسفنديارخان قالی‌ساز» بود وارد شورای روستا شد و قرار بود که با اعضای شورا گفتمان کند. ولی از آنجايی که اصولا واژه‌ی «درکِ متقابل» در آن زمان مترادفِ کشک بود به همين دليل اعضای شورا و مخصوصا جناب ميرزا چمقلی‌خان که رياستِ آن را بر عهده داشت نتوانستند با ميرزا اسفنديار رابطه‌ی خوبی برقرار نمايند و به همين دليل کار به دعوا کشيد!

يکی رفت سوی جبهه‌ی اسفنديار

يکی هم روی چمقلی شد سوار

يکی هم که نامش بود ميرزا قُباد

سکوت کرد و شد واردِ حزبِ باد!

يکی داد می‌زد يکی هم هوار

يکی نعره می‌زد بی‌اختيار

يکی نانچکو داشت يکی هم قمه

يکی آرپی‌جی می‌زد سوی همه

خلاصه کُری‌خوانی بالا گرفت

و هرکس کنار کسی جا گرفت

آورده‌اند که دعوای لفظی بين ميرزا چمقلی و ميرزا اسفنديار بالا گرفت و ايشان مدام برای يکديگر کُری می‌خواندند بدين مضمون که:

چنين گفت ميرزا به اسفنديار

که تو می‌کنی بهر قدرت ويار

تو از اولش هم نبودی با ما

و وراد شدی در تيم رقيبان ما!

به ميرزا چنين گفت اسفنديار

که هستی رئيسی بی‌اختيار

اگر تو در اين کار وارد بُدی

نمی‌رفتی سمتِ جناحِ خودی!

يکی آن وسط گفت با اقتدار

که نامم بُوَد خانم ابتکار

سپس رو کرد به ميرزا چمقلی گفت

که تنديس‌هايمان را برده‌اند مُفت

اگر من هم مجسمه می‌بودم

الان دزديده بودندم، می‌دونم!

گويند ميرزا چمقلی‌خان از حرفِ خانم ابتکار به جوش آمد و با متلک گفت: «شما که الان خودتان اينجا حضور داری! مواظب باش خودت را ندزدند!» آورده‌اند که جلسه بدجوری به تشنج کشيده شده بود بدين صورت که:

يکی فحش می‌داد به ميرزا قباد

يکی گفت بخواب تا کمی باد بياد

يکی حمله بُرد سوی اسفنديار

يکی پرت می‌کرد انار و خيار!

يکی نانچکو خورد توی سرش

يکی يونجه می‌بُرد برای خرش!

يکی گفت «نفس‌کش» و آرنولدوار

به چاقو کشيد خشتکِ شلوار!

گويند پس از آنکه با وساطتِ گزمه‌ها و مراقبان و اسکورت‌ها، اعضا يقه‌ی همديگر را ول کردند و تمامی‌شان در نشستی خبری حاضر شدند و در حالی که دست در گردن هم انداخته بودند گفتند که اتفاقی نيافتاده و صرفا مشغول گفتمان از نوع خيلی نزديک بوده‌اند وگرنه همه با هم رفيق هستند و هيچ مشکلی هم ندارند. سپس همگی يکصدا گفتند:

اوهوووی اصغر!

يه دستی به سر و روی اون پايه‌های ترن‌هوايی بکش!

******

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 6/3/89

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

مجله‌ی «ايران ما» و ایرانی که برای ماست

از امروز (پنجشنبه ششم خرداد) مجله‌ی «ایران ما» روی دکه آمد. مجله‌ای که قرار بود در ابتدا با نام «گلباران» منتشر شود که پس از به وجود آمدن برخی مشکلات و سنگ‌اندازی‌ها و غيره، بروبچه‌های مجله بر آن شدند تا نشريه را با نام جديد و با اين سبک و سیاق به طبع برسانند. بگذريم...
قصد تبليغات کيلويی و کتره‌ای ندارم و اصلا هم اهل اين قبيل کارها نيستم ولی به عنوان کسی که يکی از مخاطبان و نه يکی از نويسندگان اين مجله است بايد بگويم مجله‌ی «ايران ما» را نشريه‌ای وزين و حرفه‌ای می‌بینم (به غير از خودم البته) و اميدوارم که در شماره‌های بعدی بهتر و بهتر شود. در اولين شماره‌ی اين مجله طنزهايم در صفحات جداگانه منتشر شده و انشاله در شماره‌های بعدی اگر سعادتی بود و عمری مانده بود، سر و شکل بهتری پيدا خواهد کرد.
تيترهای طنزنوشته‌های بنده در این شماره عبارتند از:
- درمان با نگاه!
- تير شرطی!
- در حاشيه مبادله‌ی ببر روسی و پلنگ ايرانی!
- مرفهين دردمند!
و ستون مکاتبه با مشاور!
لازم به ذکر است که در ستون مکاتبه با مشاور تمام مخاطبين می‌توانند مشکلاتشان را با ما در ميان بگذارند تا ما هم مشکلاتشان را بشکافيم و کمی هم سر به سرشان بگذاريم و به صورت طنز ايشان را مشاوره نماييم!
منتظر شنيدن انتقادات و پيشنهادات شما هستم

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: آسفالت

راويان اخبار چنين آورده‌اند كه روزی اعضای شورا در منزل ميرزا چمقلی‌خان سفيدآبی گردِ هم آمده‌بودند و مشغول شكستن تخمه‌جاپونی و نوشيدن عرق‌بيدمشك بودند كه فريادی از مَوال (دستشويی) برخاست. گويند كه اعضا دست از تخمه‌شكستن برداشتند و از پی صدا روانه‌شدند و فهميدند كه صدا متعلق به «ميرزا تورنگ‌خان كاشانچی» بوده و نامبرده به سبب قطع ناگهانی آب در موال گرفتار آمده و دستش در پوست گردو مانده! آورده‌اند كه اعضا وارد شور شدند و ستادِ بحران تشكيل دادند و تصميم بر آن شد تا به سببِ فورس‌ماژور بودن قضيه خمره‌ی عرق‌بيدمشك را از لای دربِ موال به ميرزا تورنگ‌خان برسانند و ايشان را از آن مهلكه برهانند!

ز بهرش آفتابه از در آمد

به سرعت هم بلوتوثش درآمد!

آورده‌اند در همين لحظه پيكی وارد شورا شد و خبر داد كه لوله‌های آب همگی دچار تركيدگی شده‌اند و عن‌قريب است كه روستا را آب ببرد. گويند شورا مجددا وارد شور شد و تصميم بر اين شد تا هرچه سريعتر نيروهايی را به جهت كندن آسفالتهای سطح روستا روانه كنند تا زودتر به لوله‌های تركيده برسند و ترميميشان نمايند. آورده‌اند كه پس از دو شبانه‌روز كار طاقت‌فرسا تمامی لوله‌های آب را وصله زدند و دوباره رويشان آسفالتِ تازه ريختند. (اصولا در آن زمان آسفالت ماده‌ای مفت بوده!) اما هنوز آسفالت كاملا خشك نشده بود كه خبر آوردند لوله‌های گاز به سبب برخورد سهوی كلنگ‌ها سوراخ شده و عن‌قريب است كه روستا را گاز بگيرد! گويند شورا افرادی را مامور كرد تا دوباره آسفالت‌ها را كنده‌كاری نمايند تا سوراخ لوله‌های گاز را بگيرند. گويند كه پس از دو روز تمام سوراخ‌ها به وسيله چسبِ پنچری و پترس‌فداكار گرفته شدند و دوباره رويشان را آسفالت ريخته بودند كه خبر آوردند كابل‌های مخابرات كه در معرض بيل‌ها بوده پاره شده و عن‌قريب است كه ارتباط روستا با دنيای خارج بالكل قطع گردد! دوباره همان برنامه‌ها تكرار شد! گويند هنوز مَلاتِ آسفالت آخری نبسته بود كه خبر آوردند دوباره تمام لوله‌های آب و گاز و كابلهای مخابرات دچار خسارت شده‌اند و بايد آسفالت را شخم بزنيم و آنها را ترميم نماييم! آورده‌اند كه:

مجاری آبی مجددا تركيد

لوله‌های حامل گاز دوباره پُكيد

سيم و كابل مخابرات دوباره شد پاره

و جز بِكندن آسفالت دگر نماند چاره!

يكی گفت كه آسفالت دست و پاگير شده

و بهر خريدش خزانه زمين‌گير شده

يكی گفت كه روستا را چه به آسفالت؟

و اصلا مريضی آورد آن هم تبِ مالت!

يكی گفت كه آسفالت چيز خوبی نيست

همان معابر خاكی خيلی هم عاليست

يكی گفت جاده‌خاكی نوستالژی دارد

ديگری گفت به آسفالت آلرژی دارد!

يكی گفت زمين‌خاكی مهدِ فوتبال است

و فوتباليست شدن روی آسفالت كلا محال است!

خلاصه تصميم شورا معين شد

و كندن مجددِ آسفالت مصوب شد

آورده‌اند كه شورا تصميم گرفت تا به جای اينكه لوله‌ها و كابلها را ترميم نمايد به جايش آسفالت‌ها را قلوه‌كن كند تا دسترسی به لوله‌ها را سهل‌تر نمايد! گويند از آن به بعد اهالی نيز بر روی زمين‌خاكی به كرة‌القدم (فوتبال) مشغول شدند و از تكه‌های آسفالت به جای دروازه استفاده نمودند و آورده‌اند كه ميرزا ليونل مسی نامی نيز از همين زمين‌های خاكی پا به عرصه كاتالانيا نهاد و هنگام ترانسفرش به اسپانيا گفت:

اوهوووی اصغر!

اون پايه‌های ترن‌هوايی رو بكش اونور خاكی نشه!

******

چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی»

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

طنزنويس یعنی کسی که.....

اين شعر را با تمام کم و کاستی‌ها و ايراداتش تقديم مي‌کنم به تمام همکاران و دوستان و بروبچه‌های طنزنويس که در اين مدت علی‌رغم تمام سختی‌ها و مشقات از نوشتن و خنداندن هم‌وطنانشان غافل نشدند و در اين راه کلی زخم‌زبان شنيدند ولی شکايتی نکردند و با اينکه دل خودشان خون بود اما باز به خنداندن مردمشان اهتمام ورزيدند...دم همتون گرم!

************************************

خنده بر لب‌ها نشاندن کار مردان خداست

ليک اينجا طنزنويس ما سرش از تن جداست!

يک زمانی احترامی و صلاحی و گل‌آقا داشتيم

آن همه رفتند و اينک جايشان پيش خداست.

طنزنويس يعنی کسی که خنده بر لب آورد

جای پيتزا و شنيسل می‌خورد هی نان و ماست!

طنزنويس يعنی کسی که خنده‌اش خشکيده است

گريه‌اش در خلوت است و ضجه‌هايش بی‌صداست!

کله‌اش بو می‌دهد، هی حرفِ بودار می‌زند

رو به مشکل، مثل راسو، هر دو پايش بر هواست!

طنزنويس يعنی کسی که مغز او را شسته‌اند

خانه‌اش زندان شده و ايده‌هايش بر فناست

طنزنويس يعنی کسی که در به در آواره است

يا فراری ‌می‌شود، يا که چلاق يا اينکه لاست!!

توی آستينش هميشه مار وول‌وول می‌خورد

توی ‌کله‌ش يا گچ است يا اينکه حجمی از هواست!

طنزنويس يعنی کسی که دستمالش گُم شده!

پاچه‌خواری هم بلد نيست، از بس بی‌رياست!

رو به هر سمتی بَرَد جفت‌پا رَوَند تو صورتش

هرچه خنجر می‌خورد يا بی‌هواست يا از قفاست!

بس قدم‌خير است هرجا می‌رود تخته شود

طنزنويس يعنی کسی که خاکی و بی‌ادعاست!!

نان او آجر شده و کار او بی‌مايه است

طنزنويسی مثل جيش کردن در ظرفِ غذاست!

جيبِ او سوراخ دارد قَدِ سوراخ اوزون

پول‌هايش توی بانکِ سوييس و اسپانياست!

طنزنويس يعنی کسی که زخم‌معده دارد او

قلبِ او تير می‌کشد، چشمش هميشه تا به تاست!

قند و اوره، چربیِ خون، آسم و سنگِ کليه

از فشار خون نگو! يک روز پايين، يک روز بالاست!

طنزنويس يعنی کسی که تلخ را شيرين کند

از برای خنده‌ات جانش هميشه پُر بلاست!

طنزنويس يعنی کسی که از غمت ويران شود

خنده‌هايت در نگاهِ او خيلی با صفاست

طنزنويس يعنی کسی که مُرده‌ی خنداندن است

ديدن خنديدن مردُم برای او دواست

تو بگو دلقک بشو!، جان عزيزت می‌شود

می‌زند خود را زمين، يکبار ز چپ، يکبار ز راست

از صدای خنده‌ات حالی به حالی می‌شود

خنده‌ات بر آن کبودی‌های سيلی‌ها شفاست!

طنزنويس يعنی کسی که گاو نُه‌ مَن شير دِه است!

از چپی‌ها فحش می‌بيند، کُتَک از سمتِ راست!

حق او را می‌خورند و بعدش آروغ می‌زنند

مثل سوسک له کردنش هم، بر هرکس رواست!

طنزنويس يعنی کسی که دست و پايش بسته‌اند

بر دهانش قفل زدند تا که نگويد اين جفاست

گفته‌ها و طرز فکر او هميشه مخملی‌ست

پول ز بيگانه ‌می‌گيرد، کار و بارش هم طلاست!

طنزنويس يعنی کسی که سر درد دارد هَمَش

دردِسر دارد هَمَش از بس که بدبختْ بی‌نواست!

طنزنويسی جِربُزه خواهد کمی هم خربزه!

زير پايش هم هميشه پوست موز و لوبياست!

يک زبان نصفه دارد، چندتا دندان عاريه

عاشق اشعار زاکانی و ايرج‌ميرزاست!

طنزنويس يعنی کسی که هرچه او خوبی کند

به پشيزی هم نيرزد وَ نمازش هم قضاست!

طنزنويس يعنی کسی که خشتکش جرواجر است

خود به خود هرجا رَوَد دانَد که لِنگ‌هايش هواست!!

طنزنويس خوب مثل سرخ‌پوستِ مُرده است

طعم حلوايش شبيهِ مزه‌ی صد باقلواست!

جان به عزراييل هم قسطی دهد يک طنزنويس

بس که بی‌جان است بدبخت و هميشه در کُماست!

گر تو می‌خواهی بدانی طنزنويس خوب کيست

يک کمی کيهان بخوان تا که بفهمی چه بلاست!

طنزنويس خوب هی به‌به وَ چَه‌چَه می‌کند

نان به نرخ روز می‌بلعد، حقوقش هم بالاست!

بگذريم که قافيه بر من شديداً تنگ شد

طنزنويسی کار علّافانِ بی دين و خداست!

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: کابل‌دزدی

يكی بود يكی نبود يك روستايی بود كه هم بود هم نبود. به دليل اينكه مردم روستا ميانه‌ای با غم و غصه نداشتند و دم‌ به ساعت مشغول شادمانی و خنديدن بودند اسم روستايشان را گذاشته بودند «دونقطه‌دی آباد». در اين روستای «دونقطه‌دی آباد» اتفاقهای زيادی می‌افتاد و سوژه‌های بکری در زمينه‌ی طنزنويسی پديد می‌آمد، اما مورخان به دلايلی نامعلوم از ذكر آن اتفاقات طفره رفته‌اند و به‌جايش فقط پيرامون شورای دهداری چيز ميز نوشته‌اند !
راويان اخبار اينگونه روايت كنند كه روزی اعضای شورا مشغول احيا نمودن آدابِ فولکلور و سنتی روستا بودند و گرگم‌به‌هوا و الك‌دولك بازی می‌كردند كه تيم ميرزاچمقلی‌خان با نتيجه دو بر دو توانست بر تيم ميرزا نجف‌خان مستولی (!) گردد و به مناسبتِ اين فتح پيروزمندانه تصميم گرفت تا اين پيروزی شيرين را از طريق تلگراف (نوعی پيامك!) به تمامی روستاييان مخابره نمايد! آورده‌اند که:
ميرزا خوشحال و خندان رفت سوی تل‌گراف!
اينچنين مرقوم نمود ايشان با لافِ گزاف،
تيم ميرزا چمقلی پيروز گشته برنجف!
ای رعايا شاد باشيد و بمانيد توی كف!!
آورده‌اند كه ميرزا با دبدبه و کبکبه با دستگاه تلگراف شروع به تتق‌توتوق نمود ولی دستگاه هيچ دلنگ‌دولنگی نمی‌كرد و پيام ميرزا را مخابره نمی‌نمود! ميرزا نيز با تعجب از شوراييان پرسيد كه چرا پيامك ارسال نمی‌گردد و دلی‌وری نمی‌شود!؟ گويند كه شوراييان نيز با تعجب به گرد ميرزا و دستگاهِ تلگراف تجمع نمودند و هر كدام نظريه‌ای ارائه دادند:
يكی گفت كه شايد پيامك قطع شده!
يكی گفت كه شايد هوا بد شده!
يكی هم نظر داد كه خط رو خط است
و تعجب ندارد كه اين مفرط است!
يكی گفت كه دستگاه مختل شده!
و چون چينی است زود مُعضل شده!
گويند در همان حالی كه اعضا مشغول كندوكاو بودند پيکی شتابان وارد شورا شد و به ميرزا خبر داد كه:
چه نشسته‌ای كه مالَت بردند!
كابل‌های مخابراتت بردند!
تو كه مشغول بودی به گرگم‌به‌هوا
كابل را دزديدند از روی هوا!
دگر برقراری ارتباط ميسر نيست!
مشترك مورد نظر دَم‌دست نيست!
گويند كه شوراييان ستادِ بحران تشكيل دادند و هر كس نظريه‌ای ارائه داد:
يكی گفت كه دزدی فراوان شده
و روستا شبيه بيابان شده!
يكی حرفه‌اش آفتابه‌دزدی شده
يكی مشغول مجسمه‌دزدی شده!
يكی گفت: به هر حال كابل را برده‌اند
و رويش دو ليوان آب هم خورده‌اند!
چه بهتر كه ما رو به سنت بريم
و تكنولوژی را به محنت بريم!
يكی گفت كه ننگ بر گراهام بل!
و مرگ بر همه اجنبی‌های چِل!
آورده‌اند كه شوراييان تصميم گرفتند برای ايجادِ ارتباط از روشهای سنتی بهره ببرند و به همين دليل با استفاده از دو قوطی و چند متر نخ اقدام به ساختِ وسايل ارتباطی نمودند و يک سرش را به ميرزا دادند و سر ديگرش را به اصغر سپردند و سپس ميرزا برای امتحان درون قوطی فرياد زد و گفت:
اوهووی اصغر! صدا مياد؟!
مراقب اون پايه‌های ترن‌هوايی باش!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 1/3/89

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

دست‌نوشته‌های یک مکزیکی‌ که دلش می‌خواست کشورش را آباد کند!

يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم احساس كردم وارد يك دنيای جديد شده‌ام. آفتاب به صورت مستقيم از پنجره‌ی اتاقم به درون می‌تابيد و با گرمايش مشغول ذوب كردن اسباب و اثاثيه‌ام بود. در كشور ما مكزيك، هوا آنقدر گرم است كه اگر كسی از ما به جهنم برود با خودش پتو خواهد بُرد! خلاصه به هر ضرب و زوری كه بود از تخت پايين آمدم و به سراغ راديو رفتم. عادت داشتم كه هر روز به محض بيدار شدن از خواب، پيچ راديو را بپيچانم و از رويدادهای روز باخبر شوم تا بتوانم خودم را بر اساس اتفاقاتِ جديد وفق دهم؛ البته اين توافق و تطابق با محيط كار همه‌ی مكزيكی‌هاست و اين جماعت عادت دارند تا زندگی‌شان را بر اساس شرايطِ موجود به جلو ببرند تا از قافله عقب نمانند! در همان حالی كه مشغول ريختن فلفل در قهوه‌ام بودم متوجه شدم كه گوينده‌ی اخبار با هيجان شروع به خواندن خبری نمود به اين مضمون كه: «طبق مصوبه‌ی جديدِ رياستِ كل كشور مكزيك، از اين به بعد به تمامی كسانی كه در سال جاری صاحب فرزند شوند وام تعلق خواهد گرفت و افرادی هم كه راندمان زايمانشان را بالا ببرند وام‌هايشان نيز به صورت پله‌ای بالا خواهد رفت! طبق نظر رياست كل، كشور مكزيك حالا حالاها جا دارد و گنجايشش خيلی بيشتر از اين حرفهاست و بهتر است كه مردم دست به كار شوند و ميهن خويش را بسازند!» آنقدر از شنيدن اين خبر شوكه شده بودم كه يادم رفت تا درون ليوان شير فلفل بريزم و مجبور شدم طعم گند و بدون فلفلش را تجربه كنم! پس از صرف صبحانه لباس پوشيدم و از خانه خارج شدم تا به محل كارم بروم.
راستی، يادم رفت تا خودم را معرفی كنم. نام من «خورخه كامپوس» است و در اداره‌ی مبارزه با «برونزيسم» كار می‌كنم و مسئوليتم هم شناسايی افرادی است كه مدام خودشان را برنزه می‌كنند تا ادای سرخ‌پوستان اصيل را دربياورند! پدر بزرگم «كمپوس بزرگ» می‌گفت: «يك سرخ‌پوستِ خوب، يك سرخ‌پوستِ آفتاب‌مهتاب نديده است و خودش خود به ‌خود قرمز است!»
اداره‌ی ما تعامل و همكاری‌های نزديكی با موسسه‌ی ژئوفيزيك و لرزه‌شناسی مكزيك دارد و به همين دليل مدام به همديگر نان قرض می‌دهيم و كارهايمان را با هم هماهنگ می‌كنيم. به دليل اينكه هوای مكزيك بسيار گرم و سوزان است همين امر سبب شده تا عده‌ای از مردم به بهانه‌ی گرم بودن هوا با پوشش‌های نامناسب و استفاده از لباسهايی كه مقدار كمی پارچه در آنها به كار رفته وارد خيابانها شوند و فضای كشور مكزيك را آلوده نمايند و خودشان را در معرض آفتاب قرار دهند تا مثلا سرخ‌پوست و برنزه شوند و از مزايای طرح سرخ‌پوستان اصيل بهره ببرند! پدربزرگم «كمپوس بزرگ» هميشه می‌گفت كه بروز زلزله و خشكسالی و سيل و كسوف و خسوف و حمله‌ی ملخ‌ها و غيره، رابطه‌ی مستقيمی با لباس مردم دارد و نبايد به ايشان اجازه داد تا با پوشش نامناسبشان زندگی مكزيكی‌ها را دچار سانحه نمايند! وقتی در حال عزيمت به محل كارم بودم متوجه شدم كه مردمان مكزيك به شدت به تكاپو افتاده‌اند تا از وام زايمان استفاده كنند. در هر گوشه‌ای چشمم به كسی می‌افتاد كه مشغول مخ زدن بود تا بتواند خودش را در آبادانی كشورش سهيم گرداند! وقتی به اداره‌ رسيدم متوجه شدم كه به دليل مصوب شدن طرح جديد، كارها نيز شدت بيشتری پيدا كرده و مسئوليت‌هايمان سنگين‌تر شده؛ به همين دليل در جلسه‌ای اضطراری كه بين اداره‌ی ما و اداره‌ی لرزه‌شناسی بر قرار شده بود حاضر شدم. در ابتدای جلسه، آقای «الخاندرو پينه‌تا» كه رياست سازمان لرزه‌شناسی را بر عهده داشت گفت: «برای اينكه مردمان مكزيك به شدت مشغول حرفه‌ی بچه‌پروری شده‌اند اين احتمال وجود دارد كه به سببِ حس مسئوليت‌پذيری زيادی كه دارند دست به اقداماتی بزنند كه باعث بروز زلزله و سيل و آتشفشان شود و وظيه‌ی ما هم اين است كه بر اقداماتشان نظارت كنيم!!». آقای «لوييز ماركز» رييس اداره‌ی ما نيز گفت: «آن زمانی كه برای بچه‌دار شدن پول به كسی نمی‌دادند اوضاعمان اين بود چه برسد به الان كه پورسانت و وام و كارمزد هم می‌دهند! بايد طرحی ارائه دهيم تا مردم بتوانند زنهای زيادی را به عقد خود درآورند تا هم راندمان بالا برود و هم احتمال بروز بلايا كمتر شود!»
پس از اتمام جلسه به ما خبر دادند برای اينكه كارمندان بتوانند در امر سازندگی كشورشان سهيم شوند و لايق دريافتِ وام‌های جديد گردند به همين دليل ادارات زودتر تعطيل می‌شوند و چند روز آينده را هم تعطيل اعلام كردند تا مردم بتوانند با خيال راحت به جلو بردن امورشان برسند! وقتی در حال بازگشت به خانه بودم كلی به خودم بد و بيراه نثار كردم كه چرا مُجرد مانده‌ام و نمی‌توانم قدمی در راهِ آبادانی كشورم بردارم! پدربزرگم «كمپوس بزرگ» هميشه می‌گفت: «پشتِ سر يك سرخ‌پوستِ موفق، زنهای زيادی حضور دارند كه وظيفه‌ی‌شان پس انداختن سرخ‌پوستهای نر است!» به صرافت افتاده بودم تا قبل از فراسيدن شب از تجرد خارج شوم و تاهل اختيار نمايم، ولی دست روی هر مونثی كه می‌گذاشتم متوجه می‌شدم كه واردِ طرح بچه‌پروری شده و سرش جای ديگری گرم است!
تصميم گرفتم تا به سراغ «سينيوريتا گابريلا» كه پيرزن صاحب خانه‌ام بود بروم تا هم من بتوانم نقشی در سازندگی كشورم داشته باشم و هم آن پيرزن از تنهايی دربيايد و به نان و نوايی برسد! اما وقتی دربِ خانه‌اش را كوبيدم با صحنه‌ی عجيبی روبه‌رو شدم؛ ديدم كه آقای «الخاندرو پينه‌تا» كه رييس سازمان لرزه‌شناسی بود درب را گشود و گفت: «خانم سينيوريتا گابريلا دستش بند است و الان هم ويار فلفل سبز كرده و آقای لوييز ماركز (رييس اداره‌ی ما!) به قصد خريدن فلفل از خانه خارج شده!» راستش وقتی ديدم كه روسای اداره‌ی ما و اداره‌ی لرزه‌شناسی تا اين حد با هم تعامل و همكاری دارند به خودم لعنت فرستادم كه هنوز نتوانسته بودم در امر آبادانی كشورم سهيم شوم! وقتی از همه‌جا نااميد شده بودم به سراغ راديو رفتم و در اخبار شنيدم كه مكزيك دچار بحران كمبودِ موز و خاويار گشته! همانجا بود که به يادِ حرف پدربزرگم «كمپوس بزرگ» افتادم كه گفته بود: «يك سرخ‌پوستِ خوب، سرخ‌پوستی است كه از آب كره بگيرد!» به‌سرعت دست به كار شدم و يادِ دوستِ دوران كارآموزی‌ام «هوگورا چاوازتا» افتادم كه در خارج صاحب يك مزرعه‌ی بزرگ پرورش موز بود!
الان كه اين سطور را می‌نويسم، به يكی از تجار موفق در زمينه‌ی واردات موز و خاويار بدل گشته‌ام و از اينكه توانسته‌ام در امر سازندگی كشورم سهيم باشم به خودم می‌بالم! امروزه مكزيك جای سوزن انداختن ندارد و در هر سوراخش بچه‌ای سر راه گذاشته می‌شود و از در و ديوارش پوشك و قوطی شيرخشك بالا می‌رود! شيرخوارگاه‌ها و يتيم‌خانه‌های مكزيك پر از مراجعه كننده شده و روزی نيست كه عضو جديد نداشته باشد! شايد خوردن فلفل و غذاهای تند سبب شده تا مزاج مردمان مكزيك اينقدر تند باشد و هرگز هم فروكش نكند! مكزيك كشور پُرجمعيتی شده و مردمانش هم نان ندارند كه بخورند ولی همگی به اقداماتشان افتخار می‌كنند و اعلام می‌نمايند كه باز هم حاضرند در اينگونه اقدامات سهيم بشوند! خلاصه كه مكزيك كشور بسيار عجيبی است و خدا رفتگان همه را بيامرزد!

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: خانه‌خالی

يكی بود يكی نبود. يك روستايی بود كه هم بود هم نبود. به دليل اينكه اين روستا جزو شادترين روستاهای آن سامان بود اسمش را گذاشته بودند «دونقطه‌دی آباد». طبق اسنادی كه از مورخان بجا مانده شادمانی روستا دلايل مختلفی داشت ولی يكی از آن دلايل، شورای روستا بود كه هرازچندگاهی باعث خنده و شادی رعايا می‌گرديد.
راويان اخبار اينگونه روايت كنند كه يكی از روزها كه قرار بود شورا تشكيل جلسه بدهد با مشكل نبودِ «مكان برگزاری» روبه‌رو شد. از آنجايی كه محل برگزاری شورا هميشه در منزل ميرزاچمقلی خان بود و در آن روز منزل ميرزا در اشغال عيالش بود و در آن سفره‌ی زنانه انداخته بود به همين دليل اعضای شورا آلاخون بالاخون گشته بودند و دنبال مكانی برای تشكيل جلسه می‌گشتند! آورده‌اند كه:
همه اعضا سوی گرمابه رفتند
و از دلاك آنجا لُنگ گرفتند!
يكی لنگش كوتاه و خال‌خالی بود
يكی لنگش سوراخ و گل‌گلی بود!
همه از داغی آب گُر گرفتند
همانجا تو خزينه شور گرفتند!
گويند پس از آنكه اعضای شورا درون خزينه نشستند يكی از ايشان با عصبانيت گفت: «آخه اين چه وضعشه؟ اين همه خانه‌های خالی در روستا بدون استفاده مانده‌اند و آن وقت ما مجبوريم كه جلسه‌ی شورا را در گرمابه تشكيل بدهيم!» يكی ديگر از اعضا به حمايت از او پرداخت و گفت: «اصلا بياييد امروز فكری به حال اين خانه‌های خالی بكنيم تا هم دلمان خنك شود و هم آمار خانه‌های خالی را داشته باشيم!. گويند كه شوراییان در ميان هاله‌ای از بخار وارد شور شدند و چنين آورده‌اند كه:
يكی ناليد و گفت آمار بگيريم
مُخ صاحب مكان را كار بگيريم
بفهميم هر كسی چند خانه دارد
و چند تا داماد سرخانه دارد!
يكی گفت خانه گر خالی بماند
رعايا را دگر حالی نماند!!
يكی گفت خانه خالی هست خطرناك!
جوانان می‌دهند خود را در آن چاك!
يكی هم از جوانان عذب گفت
كه توی خانه خالی می‌خورند مفت!
ببايد اين اماكن‌های خالی
تمامی ثبت گردد در كتابی
پس از اين ثبت شدن ما می‌توانيم
بگيريم ماليات‌های حسابی!
گويند كه شورا دوباره وارد شور شد و تصميم بر اين شد كه از خانه‌های خالی ماليات و عوارض دريافت كنند تا كسی جرات نكند تا خانه‌اش را خالی نگه دارد و مجبور شود برای پرداخت مالياتش آن را اجاره دهد! گويند پس از اتمام جلسه رعايا يكصدا گفتند:«خشك بيار خشك!» پس از آنكه اعضا از گرمابه خارج شدند از شدت مشت و مال‌های دلاك تبديل به خمير بربری شده بودند و با حالتی بی‌حال گفتند:
اووهووی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی رو به يك مكان مناسبتر ببر!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 15/2/89

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

با خبران همگی حیرانند! خوش به حالت تخته سنگ!!

اين نوشته را تقديم مي‌کنم به تمامی خوانندگانم که در اين مدت از خواندن نوشته‌هايم خسته شده‌اند و مغزشان خسته و افسرده شده. همچنين تقديمش می‌نمايم به تمامی دوستانی که با انتقاداتشان مرا به راهِ راست هدايت نمودند و سرم را به سنگ کوبيدند و کلا چشمم را به جهان باز نمودند!! اگر بتوانم سعی می‌کنم تا هر از چند گاهی به غير از مطالب روزنامه و مجله طنزهايی نيز مخصوص خوانندگان وبلاگم بنويسم تا بدين نحو از خجالتشان دربيايم! اين شعر هم اولين حرکتم است تا به شما ثابت کنم که دوستتان دارم و به داشتنتان افتخار می‌کنم.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××
ای بی‌خبر! مَکوش که صاحب خبر شوی
گر با خبر شوی بدان که تو آسيمه‌ سر شوی!
چشمت ببند و دهانت بگير و بی‌خيال شو!
دست بر دو گوش خود گذار تا که کر شوی!
یا رب مباد آن‌دم که کسی باخبر شود!
هی زرت و زرت بزا، مباد که به حالی دگر شوی!؟
در اين ديار، بی‌خبران وصله‌ی دلند
گر بی‌خبر بمانی، ز اهل نظر شوی!
خود را بِکِش کنار و به زندگی بِرس
گر غير اين کنی، بدان که زير و زبر شوی!
وجدان را بران ز خود و عقلت غلاف کن
دزدی نما، دروغ بگو تا که پُر ثمر شوی!
رحمی نما به جوانی و آرزوی کام
از سرخی زبان بدان که به زودی هَدَر شوی!
هر دم بزن خودت را به صحرای کربلا
سهميه‌ات بگير و دم نزن، مبادا که شَر شوی!؟
اينجا تمام گدايان معتبر شدند
حرفِ اضافی بزنی، بی بال و پر شوی!
رشوه بگير و بشو از اهل اختلاس!
تند تند مجيز بگو تا که مبادا دست‌به‌سر شوی!
اصلا تو را چه به باند بازی و جناح!؟
گر واردش شدی بدان که سريعاً دَمَر شوی!
از دردِ مردمان ديارت فاصله بگير
آن دم مباد که زير اين همه محنت خم از کمر شوی!
در شيشه کن خون ضعيفان شهر را
گر اين کنی بدان که تو حتما، با پدر شوی!!
گر طالبِ خبر شدی، فقط بيست‌وسی ببين!
کيهان بخوان، تا که شديد باروَر شوی!!
جان کلام را بگويم به تو ای دوست!؟
گر باخبر شوی بدان که همخوابه با تبر شوی!
ای بی‌خبر مَکوش که صاحب خبر شوی
در جهل خود بمان و مبادا که خر شوی!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

خنده‌هایت را دوست دارم..(کمی دردِ دل)

چند وقتيست كه می‌خواهم چيزی بنويسم و با خوانندگان وبلاگم دردِ دل كنم ولی هربار به خودم نهيب ميزنم و به يادِ سوگندی كه با خودم ياد كرده‌ام می‌افتم و بی‌خيال دردِ دل می‌شوم ولی امروز با خواندن این مطلب و این یکی مطلب تلنگری خوردم و تصمیم گرفتم تا کمی برون‌ریزی داشته باشم!
سه سال‌ و اندی پيش كه با تشويق دوستان دست‌به‌كار وبلاگ‌نويسی شدم با خودم عهد كردم تا جايی كه می‌توانم و تا وقتی زنده هستم هموطنانم را بخندانم و كمی از بار غم و غصه‌هايشان بكاهم. هيچ‌وقت تاب تحمل ديدن ناراحتی اطرافيانم را نداشته و ندارم و به همين دليل هميشه آرزو می‌كردم كه ای‌كاش دلقك بودم و می‌توانستم با اداهايم خنده‌ای بر لبان مردم بنشانم و از ديدن خنده‌هايشان كيف كنم و حالی‌به‌حالی شوم.
يك سال قبل در چنين روزهايی بود كه به دعوتِ دوستِ خوبم «الف.ص» وارد مجله‌ی چلچراغ شدم ولی به سبب فضايی كه تمام مطبوعات را فراگرفته بود تمام نوشته‌هايم با تيغ سانسور مواجه شد و مجال انتشار پيدا نكرد و در آخر هم دوستِ عزيزم «ج.س» خيالم را راحت كرد و گفت كه تا چند وقت نمی‌توانند در مجله طنز منتشر كنند. از همين تريبون از دوست نازنينم «ج.س» بابت تمام رهنمودها و انتقاداتش سپاسگزاری ميكنم و به دوست بودن با ايشان افتخار می‌كنم.
در همان روزهايی كه حال طنز خوب نبود به پيشنهاد يكی ديگر از دوستان وارد روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» شدم و در اين روزنامه ستونی طنز راه انداختم كه در همان روزهای آغازين با موانع و سنگ اندازی‌های عجيب و غريبی روبه‌رو شد و كلی خط قرمزهای جديد گريبان‌گيرم شد كه حتی يكبار نيز باعث توقيف موقت اين روزنامه گرديد! بعد از آنكه از توقيف درآمديم مشغول نوشتن سلسله داستانهای «آموزشگاه رانندگی» شدم ولی به سبب فشاراتی كه مسئولين روزنامه بر اقصی نقاطم (!) وارد آوردند مجبور شده بودم تا در طنزهايم از هيچ شخصيتی اسم نبرم و از اسامی مستعار استفاده كنم و آنقدر نوشته‌هايم را بپيچانم كه گاهی اوقات بهترين و زيرك‌ترين خوانندگانم هم از كناياتِ نهفته در مطالب چيزی دستگيرشان نشود و حتی سبب گرديد تا تعدادی از خوانندگانم ريزش كنند و عده‌ای هم از بی‌مزه بودن مطالب گلايه کنند و عده‌ای نيز از طولانی بودن آنها كفرشان دربيايد. تمام انتقادات را وارد می‌دانم ولی اين نكته را هم بايد بگويم كه به سبب فشار مسوولين روزنامه مجبور بودم تا روزانه 1100 كلمه نوشته تحويلشان بدهم كه البته در سال جديد با كلی داد و بيداد توانستم آن را كوتاه‌تر نمايم و البته به دليل فشارات زياد و خطوطِ قرمز بيشتر تصميم گرفتم تا داستان «شورای روستای دونقطه‌دی آباد» را بنويسم تا مثلا (!) كمی از سياست دور شويم و بر و بچه‌های روزنامه را از نان خوردن نياندازيم! می‌دانم كه بر اين نوشته‌های اخير نيز انتقاداتی وارد است و شايد خيلی از موضوعاتش دغدغه‌ی همه نباشد.
يكی ديگر از نقاطِ ضعفِ اين وبلاگ كه اعصاب خود مرا هم بهم ريخته سيستم كامنت‌گذاری آن است و به سبب مشكلاتی كه بلاگ‌اسپات در ايران دارد خيلی از خوانندگان قيدِ نظر دادن را می‌زنند و همين امر باعث شده تا نتوانم از نظريات ارزشمند مخاطبانم با خبر شوم. از تمامی خوانندگانی كه كلی تلاش كردند تا در اين وبلاگ كامنت بگذارند سپاسگزارم و تا جايی هم كه توانسته‌ام بهشان سر زده‌ام ولی چه كنم كه چشمانم يارای خيره شدن به مانيتور را ندارد و مدام اشك می‌ريزد و می‌سوزد و به همين دليل نمی‌توانم خيلی از مطالب را بخوانم و بارها شده كه برای خواندن مطالبِ يك وبلاگ، تمام نوشته‌هايش را پرينت بگيرم و بخوانم!
هرگز از نوشتن نترسيده‌ام و بارها شده كه از جانب دوستان بر حذر شده‌ام ولی باز هم به نوشتن ادامه داده‌ام و دلم می‌خواهد تا جايی كه در توان دارم به لب خوانندگانم لبخندی بنشانم. خيلی دلم می‌خواهد بيشتر بنويسم و فقط به مطالب منتشر شده در نشريات بسنده نكنم ولی به دليل مشغله‌ی زياد و نيز به سبب اينكه حرفه‌ام فقط نوشتن نيست نتوانسته‌ام تا بيشتر بنويسم، به همين دليل از تمام مخاطبانم شرمنده هستم كه مدتهاست ايشان را با خزعبلاتم خسته كرده‌ام.
بايد اعتراف كنم كه در كشور ما حتی قلم نيز دارای «برند» شده و بارها با خودم فكر كرده‌ام كه اگر اين نوشته‌ها را شخص معروفتری می‌نوشت چه بازخوردی داشت و بارها اين را آزموده‌ام و پی برده‌ام كه خيلی اوقات ما به طنزی كه برند ندارد نمی‌خنديم و شايد اين نامها هستند كه مارا می‌خندانند! چه‌بسا وبلاگ‌نويسانی كه عالی می‌نويسند ولی به سبب نداشتن «برند» و نام بزرگ، نوشته‌هايشان خوانده نمی‌شود و كلی هم بد و بيراه نثارشان می‌شود. بگذريم...!
از اوايل خرداد با مجله‌ی «گل‌باران» در خدمت دوستان هستم و البته كماكان در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» هم می‌نويسم. طنزهايی كه در مجله‌ی گل‌باران منتشر خواهد شد بيشتر به حال و هوايم نزديک‌تر است و البته باز هم مجبور به حفظِ خطوطِ قرمز هستم ولی دست و بالم كمی آزادتر است و اميدوارم كه از خواندن نوشته‌هايم كمی لبخند بزنيد و اينقدر به من فحش ندهيد! از تمامی كسانی كه افتخار داده‌اند و با لينك دادن به وبلاگِ من، كلاس وبلاگشان را پايين آورده‌اند ممنونم و اميدوارم روزی نرسد كه از اين كارشان پشيمان شوند! از تمامی شما كه اين دردِ دل طولانی را تحمل كرديد متشكرم و اعلام می‌كنم كه هميشه تشنه‌ی شنيدن انتقاداتتان هستم. اين را بدانيد كه هر كاری از دستم بر بيايد انجام می‌دهم تا نيشتان را باز كنم و در اين راه بدون هيچ هراسی حاضرم جانم را هم فدايتان نمايم! (تو رو خدا بالا نيار!!). . .زياده عرضی نيست!
**************
×××××

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: پلاک

يکی بود يکی نبود، يک روستايی بود که هم بود هم نبود. اسم اين روستا «دونقطه‌دی آباد» بود چون اهالی‌اش خيلی سرخوش و خوشحال بودند و حتی در خواب نيز خنده از روی لبانشان محو نمی‌شد! اين روستا يک شورای روستا داشت که خيلی باحال بود و تصميماتش نيز بيشتر باعث خوشحالی و شادی می‌شد!
راويان اخبار چنين آورده‌اند که روزی اعضای شورا در منزل ميرزا چمقلی‌خان تجمع کرده بودند (اين تجمع صرفا برای شور و مشورت بوده و معنی ديگری نمی‌دهد!) و مشغول تناول ديزی بودند که دربِ منزل ميرزا چمقلی را کوبيدند و پس از آن يکی از بستگان ميرزا وارد خانه شد و با گله و شکايت گفت:‌ «من سه ساعته که دارم دنبال خانه شما می‌گردم! آخه اين چه وضعه شماره‌گذاری و نصب پلاک است؟» گويند يکی از اعضا که مشغول تريت کردن نان در آبگوشتش بود به حمايت از تازه‌وارد برخاست و گفت که شماره پلاک خانه‌های روستا خيلی بی‌نظم شده و بايد ساماندهی شوند.
يکی گفت پلاک‌های روستا قديمی شده
و با تار عنکبوت‌ها صميمی شده
يکی هم قرائت نمود اعداد را يهو
شش و سه، دوازده، هشتاد و دو!
يکی گفت پلاک‌ها را نو کنيم
عددهای آن را ضرب‌در دو کنيم
آورده‌اند که اعضای شورا تصميم گرفتند نصب پلاکهای جديد را اجباری کنند و از رعايا خواستند تا برای تعويض پلاکشان مبلغی را به خزانه واريز نموده و بروند سفارش پلاک جديد بدهند! يکی گفت برای اينکه جمعيت روستا را زياد جلوه دهيم بهتر است تا شماره‌ها را از صد شروع کنيم! يکی گفت برای اينکه نشان دهيم مردم روستا همه افرادی باسواد هستند بهتر است تا شماره پلاکها را از طريق روابط فيثاغورث و اتحاد مزدوج انتخاب کنيم! گويند که پلاکهای جديد در کنار پلاکهای قديمی نصب شده بود که شورا دوباره وارد شور شد و تصميم بر اين شد که دوباره پلاکهای جديدتری را روی خانه‌ها نصب نمايند! پس از نصب پلاکهای جديدتر اين‌بار شورا تصميم گرفت تا پلاکها را هوشمند نمايد و از رعايا خواست تا مبلغی را به حساب شورا واريز کنند! در وصف پلاکها چنين آورده‌اند که:
به هر خانه‌ای بود سی‌چهل‌تا پلاک
يکی روی ديوار بود يکی روی خاک
يکی توی پستو، يکی توی هال
يکی از پلاک‌ها بود اندر مَوال!
يکی پيشه‌اش هم پلاک‌داری بود
که اين هم برای خودش کاری بود!
پلاک را به دستان خود می‌گرفت
دم در می‌ايستاد و جا می‌گرفت
همه خانه‌ها گشته بود پُر پلاک
دويست‌تا، سيصدتا، هزارتا چه باک!؟
دوازده بعلاوه يک، کُد شد
شماره پلاک با ماژيک مُد شد!
پلاکها به چند دسته تقسيم شد
پلاکِ قديم و جديد سوژه شد!
گويند با اينکه هر روز پلاکِ جديدی به خانه‌ها اضافه می‌شد ولی روستاييان به پلاک‌های جديد کاری نداشتند و همگی از همان پلاک اولی برای آدرس دادن استفاده می‌نمودند! آورده‌اند هربار که پلاک جديدی روی خانه‌ای نصب می‌شد صاحب آن خانه با خنده می‌گفت:
اوهوووی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی پلاکش چنده!؟

******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 14/2/89
******
______

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: مجسمه‌ها

راويان اخبار اينگونه آورده‌اند كه روزی شوراييان در محل شورا در حال شور و مشورت بودند كه جماعتی نقابدار از در و ديوار مثل مور و ملخ وارد شورا شدند. مورخان گويند كه اين جماعت نقابدار جزو راهزنان و سارقان زحمتكش و شب‌زنده‌دار روستا بودند و برای رسيدن به اهدافشان از هيچ تلاشی فروگذار نبودند و از هر ديواری بالا می‌رفتند! آورده‌اند كه رييس راهزنان كه نامش «جومونگ» بود رو به رييس شورا كه همان ميرزا چمقلی‌خان بود كرد و گفت: «ما به اينجا آمده‌ايم تا با زبان خوش تنديس‌ها و مجسمه‌های روستا را ببريم و هيچكسی به اندازه‌ی ما قدر اين آثار هنری را نمی‌داند و ما می‌خواهيم مبلغی را برای خريدن اين آثار پيشنهاد دهيم!». آورده‌اند كه شوراييان يكصدا گفتند: «اين آثار خيلی گران هستند و شما بايد كرور كرور سكه و اشرفی برايشان پرداخت كنيد!» جومونگ نيز با عصبانيت گفت: «مگر شما برای اين مجسمه‌ها پول به سازنده‌اش داده‌ايد كه حالا از ما پول كلان می‌خواهيد!؟» و سپس اضافه كرد:
«يك عباسی آورديم، تنديس‌هاتون رو برديم!»
و شوراييان نيز جواب دادند:
«يك عباسی ارزونيتون، تنديس نميديم بهتون!»
جومونگ كمی پيشنهادش را بالاتر برد و گفت:
«يك عباسی، كاسه مسی آورديم تنديس‌هاتون رو برديم!»
شوراييان يكصدا گفتند:
«يك عباسی، كاسه مسی ارزونيتون، تنديس نميديم بهتون!»
جومونگ آخرين پيشنهادش را داد و گفت:
«يك عباسی، كاسه مسی، ليونل مسی آورديم تنديس‌هاتون رو برديم!!»
گويند شوراييان وقتی نام ليونل مسی را شنيدند كمی نرم شده بودند كه ميرزا چمقلی با تته‌پته گفت:
«يك عباسی، كاسه مسی، ليونل مسی ارزونيتون، تنديس نميديم بهتون! به شرطها و شروطها و پول و ارز!»
آورده‌اند كه جومونگ اشارتی به همكارانش كرد و با عصبانيت آنجا را ترك نمود و در آخرين لحظه گفت: «شما گفتمان حاليتان نمی‌شود و هرچه ديديد از چشم خودتان ديديد!» گويند كه فردای آن روز تمام مجسمه‌ها و تنديس‌های روستا به طرفةالعينی نامرئی و دزديده شدند و چنين آورده‌اند كه:
درون روستا دگر نمانده بود تنديس
و به قولی بچه رفته بود و جايش خيس!
برج آزادی دگر نبود و جايش ميخ!
برج ميلاد را هم كنده بودند از بيخ!
تمام ميادين و پارك‌ها بی مجسمه شد
و دزديده شدن آنها ذكر همه شد
يكی گفت كار «ديويد كاپرفيلد» است!
يكی هم گفت كار معتادين پليد است
گويند كه شورا ستاد بحران تشكيل داد و به اتفاق آرا جومونگ را مسبب دزديده شدن مجسمه‌ها دانستند و با خودشان گفتند كه ای‌كاش پيشنهادش را قبول می‌كرديم تا لااقل دوزار پول به دست می‌آورديم!
يكی گفت كه قضيه را كنيم ماستمالی!
و افكار عمومی را نماييم دستمالی!
يكی گفت كه مجسمه ديد را می‌كند كور!
همان بهتر كه از ميادين بماند دور!
يكی گفت كه هنر فقط مجسمه نيست!
برای زيباسازی همان فواره كافيست!
يكی گفت «ميكل آنژ» ديوانه بود!
تو دستش همش جام و پيمانه بود!
يكی گفت كه تنديس غير اخلاقی است!
و تاثير آن بر عوام باقی است!
يكی گفت مجسمه هست غيربهداشتی!
به جومونگ بگوييد دمت‌گرم! گل كاشتی!
خلاصه شورا بدين نتيجه رسيد كه اصلا مجسمه‌ها چيز خوبی نيستند و همان بهتر كه از سطح روستا جمع گردند تا فضای روستا بازتر شود! گويند پس از اين جلسه‌ی پُربار تمامی اعضا با دلواپسی فرياد برآوردند كه:
اوهووووی اصغر!
حواست به اون پايه‌های ترن‌هوايی باشه كه دزد نبره!
*****
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 16/2/89

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

گرینویچ خدا لعنتت کنه!!

يكی از مسئولين گفته: «زن و شوهر بايد برای انجام دادن روابطِ ژن+30‌شان ساعاتِ مشخصی را انتخاب كنند!»
قبل از هرچیر باید عرض کنم که بنده خیلی با این تایم‌بندی و برنامه‌ریزی موافقم و واقعا خیلی خوب است که مردم برای هر اقدامی که می‌خواهند انجام دهند هدف و زمان مناسبی را انتخاب کنند!
به هرحال اگر این پیشنهاد به صورتِ طرح مصوب شود این احتمال وجود دارد که در آینده شاهد سهمیه‌بندی ژن+30‌یتی باشیم و در پی‌اش نیز باید منتظر کارتهای هوشمندِ ژن+30 بمانیم! این هوشمند کردن چندتا حُسن دارد:
اول اینکه می‌توان با مشترکین پُر مصرف برخورد کرد و ثانیا می‌شود کارت افرادِ اصراف‌کار را سوزاند و سهمیه‌شان را قطع نمود!
پیشنهاد بعدی این است که به دلیل اینکه اصولا تا زور بالای سر مردم نباشد ایشان تن به اجرای قوانین نمی‌دهند پس بهتر است تا در هر خانه‌ای یک نفر حسابدار و یا مامور دستگاهِ کارت‌خوان گماشته شود تا در صورتِ مصرفِ مازاد و یا استفاده از سهمیه‌ی دیگران با خاطیان شدیدا برخورد شود! البته این نکته را هم باید در نظر گرفت که به هیچ‌کسی سهمیه‌ی آزاد تعلق نگیرد تا خدایی‌نکرده این قضیه‌ی زمان‌بندی و اینها به‌هم نخورد! در اینجا رعایت چند نکته‌ی دیگر هم الزامیست:
1- کسی کارتش را به دیگری قرض ندهد!
2- افرادی که مزاجشان زیادی کار می‌کند به مراکز بازپروری فرستاده شوند و یا انشعابشان مسدود گردد!!
3- بالاخره مردم خوابیدند و باید مراعات کرد دیگه!
4- به جوانانی که تازه وارد زندگی مشترک شده‌اند کارتهای زمان‌دار و محدود داده شود! مثل کارت اینترنت!
5- در صورتی که کارتِ کسی مفقود شد و یا شکست و یا به سرقت رفت برای اینکه یاد بگیرد از کارتش مثل چشمش مراقبت کند باید تا دو ماه برایش کارتِ المثنی صادر نگردد!
6- تنظیم نمودن ساعت الزامیست و همه باید بدانند که در فواصلی که ساعتها جلو و یا به عقب کشیده می‌شوند خودشان را با ساعتِ جدید مَچ نمایند!
نکته‌ی آخر هم اینکه ببخشید! الان ساعت چنده!؟

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: مبادله

يکی بود يكی نبود، يك روستايی بود كه هم بود هم نبود! اهالی اين روستا همگی افرادی شاداب و سرزنده بودند و آنقدر خنده‌رو و بشاش بودند كه اسم روستايشان را «دونقطه‌دی آباد» گذاشته بودند! اين روستا يك شورای دهداری داشت كه اعضايش هم مانند مردمانش بامزه و گوگولی‌مگولی بودند و جلساتشان سرشار از خنده و جوك بود.
راويان اخبار چنين آورده‌اند كه روزی اعضای شورا در حياط منزل ميرزا چمقلی‌خان گرد هم آمده بودند و در مورد رويدادهای روستا نظريه‌پردازی می‌نمودند. گويند در همان‌ بين كه اعضا مشغول تناول بيف‌استراگانف با بربری و دوغ بودند يكی از ايشان كه درحال مطالعه‌ی روزنامه بود به ناگاه فرياد برآورد كه: «چه نشسته‌ايد كه در فلان روستا پلنگ‌هايشان را به ديار روس فرستاده‌اند و به‌جايش ببر تحويل گرفته‌اند!» يكی از اعضا او را پرسيد: «خوب ما را سنه‌نه!؟ (يعنی به ما چه؟)» و وی پاسخ داد: «حتما خيری در آن مبادله بوده كه فلان روستا دست به اين اقدام زده و چرا ما چنين مبادلاتی را انجام ندهيم؟» گويند كه اعضای شورا يكصدا گفتند: «احسنت!» اما ميرزا چمقلی‌خان به مخالفت برخاست و گفت: «اين قِسم مبادلات ربطی به اختيارات و حوزه فعاليت‌های ما ندارد و مربوط به نهادِ واردات و مبادلات است و بهتر است كه اعضا حواسشان به كار خودشان باشد!» گويند اعضا وارد رايزنی و لابی شدند و چنين نقل نموده‌اند كه:
يكی گفت كه چون ما نداريم پلنگ
به روس‌ها دهيم اورنی‌تورنگ!
و از اين همه صادراتِ قشنگ
به چنگ آوريم چندين متر شلنگ!
يكی آن وسط سرفه‌ای كرد و گفت
كه صادر كنيم سوسك را جفت‌جفت
و بعد جای آن سوسك‌های مخوف
به دست آوريم چند كلاشينكوف!
يكی گفت خر مَش‌مُراد را دهيم
و جايش توپولوف بگيريم بريم!
يكی گفت خر مش‌مراد سرتر است
توپولوف برای همه سرخر است
يكی گفت كه اين خر بُود يكه‌تاز
و جعبه سياهش بُود مثل ساز!
هزارتا توپولوف به جايش دهند
ببايد كه يك مبلغی سر دهند!
يكی پيشنهاد داد و گفت اين چنين
كه صادر كنيم گيوه و چرم و جين
و بعد جای اين‌ها بخواهيم ز روس
كه بفرستد از بهر ما آقا پوتين!
گويند يكی پيشنهاد داد تا ميرزا غضنفر مرده‌شور را با يكی از قزاق‌های روس مبادله كنند و ديگری گفت كه ميرزا غضنفر را با پوتين معاوضه نمايند! خلاصه اوضاع آنقدر قاطی شد كه ميرزا چمقلی‌خان برآشفت و اعضا را وادار به سكوت نمود و از ايشان خواست تا به جای اين حرفهای بودار به مشكلات كلان روستايی بپردازند و بی‌خيال تاق‌زدن و مبادلات پاياپای بشوند و سپس بانگ برآورد كه:
اوهووووی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی رو عوض نكنی يهو!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 11/2/89

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: چین‌زدگی!

يکی بود يکی نبود، يک روستايی بود که هم بود هم نبود. به دليل اينکه در اين روستا هميشه صدای خنده و شادی و شور بود و هفته‌ای دو سه‌بار در روستا سور بود و غم و اندوه و پريشانی از مردمانش دور بود اسم آن را گذاشته بودند «دونقطه‌دی آباد»! اين روستا يک شورای دهداری داشت که در تواريخ به تفصيل پيرامونش نگاريده‌اند و مورخان مو به موی حوادثش را نقل نموده‌اند. راويان اخبار اينگونه آورده‌اند که روزی يک هيات بلندمرتبه از کشور چين و ماچين و از شورای روستای «بِه‌کن» (پکن امروزی!) وارد روستای «دونقطه‌دی آباد» شد و با مقاماتِ شورای دهداری به گفتمان پرداخت. گويند ميرزا چمقلی‌خان که رياستِ شورا را عهده‌دار بود از رياستِ شورای «به‌کن» که نامش «چيتونگ نانچاکوزاده» بود پرسيد:
من در عجبم که در ديار «به‌کن»
با آن همه جمعيتِ شوخ و مانکن
سرشار ز مردمان چشم بادامی
آن را به چه نحو جلو بريد جنابعالی!؟
آورده‌اند که ديلماج سخنان ميرزا را برای «چيتونگ» ترجمه نمود و او نيز به صورت اشعار هايکو اينگونه جواب داد که:
ما اداره روستای «به‌کن» را
به دستِ اهالی‌اش سپرده‌ايم
و بدين گونه
اموراتمان به پيش می‌رود خفن
اوس! (کلمه احترام رزمی‌کاران!)
گويند که پس از مراجعتِ هياتِ چينی به ديار خودشان، شورای روستا وارد شور شد و تصميم بر آن شد که ايشان نيز برای مدتی اداره‌ی روستا را به دست رعايا بسپارند و خودشان نيز برای مدتی ريکاوری نموده و استراحت نمايند! راويان چنين آورده‌اند که:
پس از آنکه اداره‌ی آبادی
افتاد به دستِ مردمان عادی
اوضاع روستا شد هردمبيل
هر کسی ‌زد سهم خود را بيل!
رعايا هی به يکديگر پريدند
روابط‌هايشان با هم بريدند
يکی انبار می‌کرد يونجه‌ها را
يکی جدول‌کشی کرد کوچه‌ها را!
يکی هرجا که می‌خواست دام می‌بُرد
يکی از بانکِ روستا وام می‌بُرد!
يکی می‌راند خرش را بی‌مهابا
يکی هم آب ‌ريخت بر آسيابا!
خلاصه آبادی بلبشو شد
و با شورای روستا روبه‌رو شد
گويند که ميرزا چمقلی‌خان ستاد بحران تشکيل داد و جلسه‌ای اضطراری بهم رسانيد و نامه‌ای به «چيتونگ» نوشت و ماوقع را برايش شرح داد و سپس «چيتونگ» نيز نامه‌ای در جواب ميرزا فرستاد بدين مضمون که:
هرکسی از ظن خود شد يار من!
تو غلط پنداشتی افکار من
آنچه من گفتم شعاری بوده است
از حقيقت‌ها عاری بوده است
تو سياست را نمی‌دانی هنوز
رو به يک گوشه بشين و هی بسوز!
گويند که ميرزا چمقلی فهميد که بدجوری سرکار رفته و با عصبانيت فرياد زد:
اوهووووی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی رو بکش کنار!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 9/2/89

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: درخت

راويان اخبار اينگونه روايت كنند كه در يكی از روزهای سرد و بهاری كه برخی از درختان حس و حال روييدن نداشتند و در عوض برخی از درختان به شدت در حال هاگ‌افشانی و گرده‌پرانی بودند و عده‌ای از اهالی به حساسيت‌های فصلی مبتلا گشته بودند، شورای روستا تشكيل جلسه داد. گويند كه برخی از اعضای شورا نيز دچار حساسيت فصلی شده بودند و در وصف ايشان آورده‌اند:
يكی از اعضا هی عطسه می‌زد
يكی فين‌فين می‌كرد و پرسه می‌زد
يكی ديگر كه وول می‌خورد چپ و راست
ز خارش‌های پشتش خلصه می‌زد!!
يكی هم چشمانش خون‌فشان بود
و از درد بَصَر هی نعره می‌زد
يكی هم كز دماغش آب می‌رفت
به دستمال كاغذی‌اش وصله می‌زد!
آورده‌اند كه چون ميرزا چمقلی‌خان كه رياست جلسه را برعهده داشت متوجه حال و روز اين اعضا شده بود برای جلوگيری از بی‌نظمی و درمان نمودن اعضا دست به دامن حكيم‌باشی شد و حكيم نيز با خوراندن آنتی‌هيستامين و هيدروكسيزين و آپوسيتريزين و عرق‌خارشتر به اعضا ايشان را سرحال آورد و جلسه به روال عادی‌اش برگشت. گويند كه يكی از اعضايی كه دچار حساسيت بود گفت: «اين حساسيت‌های فصلی پدر ما و رعايا را درآورده و بايد چاره‌ای برای آن انديشيد و بنده پيشنهاد می‌كنم تا تمام درختانی كه مشغول گرده‌پرانی هستند را به ضربِ تبر از پا درآوريم و از آنجايی كه گياهان نيز موجودات زنده‌ای هستند اين احتمال وجود دارد كه ساير گياهان ديگر نيز حسابِ كار دستشان بيايد و مثل بچه‌ی آدم گرده‌شان را بپرانند آن هم در مواقع ضرورت!» يكی گفت: «پای درختان نمك بريزيم تا خشك شوند و با چوبش دست به تجارت بزنيم و پول درآوريم و پولش را به زخم مونوريل بزنيم. يكی گفت كه درختان نر را به حومه‌ی روستا منتقل كنيم تا آنجا به صورت مجردی به زندگی‌شان ادامه دهند و ديگر هوس گرده‌پرانی نكنند! يكی گفت كه بهتر است روستا را در شرايط گلخانه‌ای قرار دهيم و دمای گلخانه را به زير صفر برسانيم تا درختان فكر كنند كه هنوز زمستان است و بگيرند بخوابند. يكی گفت روستا را به قطب جنوب منتقل كنيم. يكی گفت با درختان گفتمان كنيم. در آن ميان يكی كه از همه داناتر بود پيشنهاد داد كه بهتر است قرص و دارو در اختيار رعايا قرار دهيم و بدن‌شان را در مقابل آلرژی‌ها مقاوم نماييم اما به دليل اينكه اين كار مخارج درمانی زيادی به دنبال داشت با آن مخالفت شد و طبق خردجمعی قرار بر اين شد كه به بهانه‌ی تاسيس قطارهوايی آن دسته از درختان كه مشغول ايجاد آلرژی بودند را قطع نمايند و از چوبش برای تهيه كاغذ و خلال‌دندان استفاده کنند.
آورده‌اند كه:
همه اعضا با اره‌برقی
نشستند هر كدام روی الاغی
روان گشتند سوی جنگل‌ها و باغات
فتاندند هر درختی را ز باغی
جدال اره‌برقی و تبرزين
دگر سبزينه‌ای نگذاشت باقی
شبانگاهان كه اعضا بازگشتند
بفهمستند كه خاموش است هر چراغی!
گويند كه اعضا وقتی به روستا برگشتند متوجه شدند كه همه‌جا تاريك شده و برق‌ها رفته و فهميدند كه تيرهای برق را نيز با اره انداخته‌اند و دوزاری‌شان افتاد كه آن جرقه‌هايی كه در حين كار به وجود آمده بودند از رعد و برق نبوده و از پاره شدن سيم‌ها بوده! پس همگی با اضطراب فرياد زدند كه:
اوهوووی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی سالمه؟!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی فرهنگ آشتی به تاریخ 8/2/89

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!