من بيشتر از همه میتوانستم نفسم را نگه دارم. محمد که شوختر از همه بود میگفت «تو هنوز کپسول اکسيژنت آکبند مونده» گاهی که با بچهها نفسمان را حبس میکرديم تا ببينيم کدام يکی ريههايش قویتر است آخرين نفری که نفسش را رها میکرد من بودم، برای همين شده بودم پای ثابت تمام عملياتهايی که اختفا و سکوت لازمهیشان بود.
«مرگ توی آب مثلِ شهادته، پس شهادت توی آب ديگه نور علی نوره» اين را علی گفته بود. اصلا برای همين غواص شده بود. محمد میگفت: «علی مثل ماهيه، خشکی بهش نمیسازه، اگه علی نفسِ تو رو داشت بايد با مصيبت از آب درش مياورديم» علی اهل دجله بود، بچهی شط. میگفت فاو و مجنون جزيره نيستند، آدمهاییاند که مسخ شدهاند، تودهای آدمند که به شکل جزيره در آمدهاند. میگفت «کسی که توی آب جنوب بميره میشه تکهای از مجنون»
***
حالا همهمان دراز کشيدهايم کنار هم. قرار بود در اعماق آب باشيم. قرار بود وقتی از آن پايين سرمان را بالا میگيريم نور خورشيد را ببينيم که شکنشکن شده و روی موجها میرقصد. قرار بود برای دختر سهسالهی محمد گوشماهی و سنگهای رنگی جمع کنيم.
بوی خاک پيچيده توی دماغم. دراز به دراز ما را خواباندهاند کنار هم. دستهایمان را بستهاند. نگاهم را میچرخانم سمت علی. شبيه ماهیای که از تُنگ بيرون افتاده مدام تقلّا میکند. دلم ريش میشود. نگاهم را از علی میدزدم و میچرخم سمت محمد. صورتش روی زمين است. روی چهرهی بیرمقش هنوز تهماندههايی از شوخی هست، میگويد «قسمت نشد توی آب شهيد شيم...» صدای بولدوزر میپيچد توی سرم.
حالا شروع کردهاند به ريختن خاک. نفسم را حبس میکنم. محمد فرياد میزند «ديوونه نفست رو حبس نکن، اينطوری بيشتر زجر میکشی...» ديگر صدايش را نمیشنوم. خاک رفته توی دهان و گلويش. علی و محمد هر دو کنار منند. تکان خوردنهايشان را زير خاک حس میکنم. سينهام سنگينی میکند. لايههای خاک بيشتر و بيشتر میشوند. بدنم شروع میکند به خارش. سنگينی خاک دارد دندههايم را خرد میکند. علی و محمد ديگر تکان نمیخورند.
***
قرار بود توی آب بميريم، يعنی اينطور فکر میکرديم. اما نه اينکه غرق شويم يا توی آب خفه شويم. علی میگفت «آب ما رو خفه نمیکنه، چيزی که ما رو میکشه خاکه، خاک» حالا هم داريم زير خروارها خاک خفه میشويم.
***
نمیدانم چشمانم بازند يا بسته، اما میسوزند. هر چه سعی میکنم مزهی آب را به ياد آورم نمیتوانم. فکرم میرود سمت محمد و علی. علی لابد تا الان شده تکهای از مجنون. محمد هم شده است سنگی رنگی در دستان دخترش. شايد هم آنها هم مثل من هنوز نفسشان را نگه داشتهاند... ماهیای که بيشتر از بقيه زنده بماند بيشتر زجر میکشد، اينطوری شاهد مرگ باقی ماهیهاست....
***
من اما... هنوز نفسم را حبس کردهام...