چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

قصه سه دخترون

«ننه‌فرخنده» سه دختر داشت، «صدف»، «جواهر» و «گيسو». آوازه‌ی دختران ننه‌‌فرخنده توی همه‌ی روستاهای اطراف پيچيده بود و بهشان می‌گفتند: «سه دخترون». آوازه‌‌ی آنها نه از زيبايی و رعنايی‌شان بلکه از اشک‌های‌شان بود. 

«صدف»، دختر ارشد ننه فرخنده، هر وقت بنا می‌کرد به گريه کردن، از چشمانش به جای اشک مرواريد غلتان می‌ريخت. «جواهر» وضعش بهتر بود. او هر وقت گريه‌اش می‌گرفت به جای قطرات اشک بلورهای الماس از گوشه‌ی چشمش پايين می‌افتاد. وقتی جواهر می‌زد زير گريه فضای خانه امنيتی‌تر می‌شد، همه شش‌دانگ حواس‌شان را جمع می‌کردند تا حرامی‌ها بهشان حمله نکنند و سراغ اشک‌های «جواهر» نروند. برای همين «جواهر» مجبور بود بيشتر از باقی خواهرهايش بغضش را فرو بخورد و با صدای آرام گريه کند. هر وقت ننه‌فرخنده نيازمند پول می‌شد به صدف و جواهر سيلی می‌زد تا گريه‌شان بگيرد و با فروختن مراوريدها و الماسهای آنها زندگی را بچرخاند. 

«گيسو» دختر ته‌تغاری ننه‌فرخنده بود. او هم مثل دو خواهر ديگرش وقتی اشک می‌ريخت چيزی که از چشمش خارج می‌شد آبِ شور نبود، ولی مثل آنها بختش بلند نبود که از چشمانش دُرّ و الماس بريزد. وقتی «گيسو» گريه می‌کرد از گوشه‌ی چشم‌هايش تکه‌های زُغال می‌افتادند پايين و ردی سياه روی صورتش به جا می‌گذاشتند. با اين حال کار «گيسو» سخت‌تر از باقی خواهرهايش بود. زمستان که از راه می‌رسيد ننه‌فرخنده با چوب می‌افتاد به جان «گيسو» و آنقدر می‌زدش که گريه‌اش بگيرد و با زغال‌هايش آتش بخاری را تامين کند. زمستان‌ که می‌شد يک چشم گيسو زغال بود و يک چشمش خون. 

سالها گذشت. مردم روز به روز فقير و فقيرتر می‌شدند. فقرا مدام دست به دامن «صدف» و «جواهر» می‌شدند تا گريه کنند و مرواريد و الماس پای آنها بريزند. اما آنها گريه‌‌شان نمی‌گرفت. فقرا هر کاری می‌کردند تا اشک صدف و جواهر را دربياورند ولی هر چقدر هم که خودشان را به کوری می‌زدند يا لنگان لنگان راه می‌رفتند ثمری نداشت. انگار که چشمهای دو خواهر خشک شده بودند. ننه‌فرخنده مجبور بود هر روز با چوب بيوفتد به جان فقرا تا آنها جُل و پلاس‌شان را جمع کنند. برای همين شبها زمين‌ِ جلوی خانه‌ی ننه‌فرخنده از خون فقرا قرمز می‌شد.

يک شب «صدف» و «جواهر» دلشان گرفت، رفتند جلوی پنجره‌ و ناگهان جوری زدند زير گريه که صدای هق‌هقشان تا هفت آبادی آن سو تر هم رفت. حرامی‌ها تا صدای ‌هق‌هق آنها را شنيدند با گوش‌های تيزشان ردّ صدا را گرفتند و به تاخت خودشان را به آنجا رساندند. 

کمی بعد حرامی‌ها «صدف» و «جواهر» را با خود بردند و برای اينکه مدام گريه کنند روزگارشان را سياه کردند. فقط «گيسو» برای ننه‌فرخنده ماند. اما او هم از غم دوری خواهرهايش آنقدر گريه کرد که همه‌جا پر از زغال شد. روستاييان از ترس اينکه روستای‌شان زير زغال‌های گيسو دفن شود او را دست بستند و راهی کوره‌های آجر پزی کردند تا هر چقدر دلش می‌خواهد آنجا گريه کند. مدتی بعد گيسو آنقدر گريه کرد که همه‌ی صورتش سياه شد.

يک روز به ننه‌فرخنده خبر دادند «صدف» و «جواهر» آنقدر گريسته‌اند که افتاده‌اند رو به قبله. بهش گفتند شيره‌ای‌ها و مافنگی‌ها و پا منقلی‌ها هم رفته‌اند سراغ «گيسو» و تا جايی که می‌خورده کتکش زده‌اند تا زغال‌ِ خوب از چشمانش بريزد. همان شب پيکر نيمه‌جان هر سه دختر را انداختند جلويش. وقتی ننه‌فرخنده چشمش به دختران نيمه‌جان و بی‌رمقش افتاد بغض چندين و چند ساله‌اش ترکيد. هيچکس تا آن روز گريه‌ی ننه‌فرخنده را نديده بود. هيچکس نمی‌دانست از چشمان ننه‌فرخنده جای اشک سنگ می‌ريزد. ننه‌فرخنده آنقدر گريه کرد که زير پايش پر شد از سنگريزه. کمی بعد او و سه دخترش بی‌جان روی زمين افتاده بودند. وقتی ننه‌فرخنده و دخترهايش مردند تمام سنگ‌ها و مرواريدها و الماس‌ها و زغال‌هايی که توی دنيا بودند تبديل به اشک شدند و همه جا سيل راه افتاد. دخترهای ننه‌فرخنده هر کدام‌شان به صخره‌ای بلند تبديل شدند و کنار هم قد کشيدند. ننه‌فرخنده هم چند قدم آن طرف‌تر به کوهی بزرگ تبديل شد. 

حالا اگر مسيرتان به جاده‌ی چالوس افتاد، وقتی به آن گردنه‌ای رسيديد که سه صخره کنار هم قد علم کرده‌اند، چشم بدوزيد به آن صخره‌هايي که ايستاده‌اند لب درّه، بعد به کوهی که مقابلشان سر به آسمان گذاشته نگاهی بياندازيد، آن صخره‌ها «صدف»، «جواهر» و «گيسو» هستند و آن کوه هم مادرشان «ننه‌فرخنده‌» است. محلی‌ها به آنجا می‌گويند گردنه‌ی «سه‌ دخترون».
-----
حسن غلامعلی فرد/ بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)/ ستون گنبد کبود

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۴

خاورمیانه

باید توی خاورمیانه مرد، باید کشته شد. دایناسورها هم روزی اهل خاورمیانه بودند، همین جا مردند و تبدیل به نفت شدند. زمین خاورمیانه خوب بلد است از کشته ها پشته بسازد و بعد ازشان نفت بگیرد. ما هم دایناسورهای این زمانه ایم، همانقدر پوست کلفت، همانقدر ریقو!... ما سوختن و سوزاندن را خوب بلدیم، برای همین ما در زندگی بعدی مان نفت خواهیم شد، نفت.

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۴

قصه مرد آرزوها

مرد يک روز چشم باز کرد و ديد آرزوهای زيادی به دلش مانده. طعم گس آرزوهای تحقق نيافته دهانش را خشک کرد و قلبش شروع کرد به سوزن سوزن شدن، انگار که سوزن را دست پسر بچه‌ای تخس داده باشند. همانجا روی تخت بود که فهميد مرگ برای آدمهای آرزومند همان تلخی‌ای را دارد که کارگرها هر روز صبح خروس‌خوان موقع کَنده شدن از رختخواب می‌چشندش. پس هنوز پلک نزده بود که با خودش عهد کرد آدمهای دمِ مرگ را به آخرين آرزوهای‌شان برساند. 
همان شب او را به بالين پيرمردی رو به موت بردند. اتاق را که خلوت کردند مرد زير گوش پيرمرد زمزمه کرد: «بگو آرزوت چيه؟»
پيرمرد با نگاهش به پوشک بزرگسالی که بهش بسته بودند اشاره کرد و گفت: «بازش کن، می‌خوام گند بزنم به تخت»
مرد وقتی از خانه‌ی پيرمرد بيرون آمد صدای جيغ بلند شد. پيرمرد مُرده بود و بچه‌هايش وقتی ديده بودند چه گندی به تخت زده شروع کرده بودند به جيغ کشيدن. مرد وقتی صدای جيغ را شنيد پوشک بزرگسال را از زير پالتويش در آورد و آن را درون سطل زباله انداخت و رفت. 
روزهای اول فکر می‌کرد رساندن آدمها به آرزوهای‌شان به همان راحتی باز کردن پوشک بزرگسال يک پيرمرد است، اما هر روز که می‌گذشت آدمهای رو به موتی را می‌ديد که فهرست آرزوهای‌شان بلند بالاتر می‌شد. آدمهايی را می‌ديد که آرزومند چيزهايی بودند که داشتن‌شان برای آدمهای جاهای ديگر دنيا امری عادی بود. مرد تازه داشت می‌فهميد کسانی که دور و بر او زندگی می‌کنند با هر نفسی که می‌کشند آرزويی را توی دلشان دفن می‌کنند. 
روزی بالای سر پيرزنی رفت که غمگين بود و رو به موت. پرسيد: «آخرين آرزوت چيه؟»
پيرزن آهی کشيد و گفت: «غمگینم» اين را که گفت روی بسترش از اين پهلو به آن پهلو شد، دست مرد را گرفت و با همان حال احتضارش به چشم‌های مرد چشم دوخت. چشمان پيرزن از شوقِ وصل می‌درخشيدند.
مرد خسته بود. از عهدی که با خودش بسته بود حالش به هم می‌خورد. آدمهای رو به موت وقتی می‌ديدند کسی آمده که می‌خواهد آنها را به آخرين آرزوهای‌شان برساند حجب و حيا را کنار می‌گذاشتند و از او مثل خر بارکش کار می‌کشيدند و وقتی ریغ رحمت را سر می‌کشيدند روی صورت‌شان لبخندی می‌نشست که انگار دارند به ريش او می‌خندند. 
مرد يک روز چشم باز کرد و ديد ديگر هيچ آرزويی به دلش نمانده. ديد آنقدر دل‌مرده شده که حتی حوصله‌ی اينکه برود سراغ آدمهای رو به موت و آرزوهای‌شان را برآورده کند ندارد. اما اين کار شغلش شده بود. بايد کاری می‌کرد. پس به اولين داروخانه‌ی شهر رفت، يک سرنگ خريد و از آن روز به بعد وقتی از اتاق آدمهای رو به موت بيرون می‌آمد با همان چهره‌ی سردش رو به بازماندگان مرحوم می‌گفت: «آرزو داشت که مرگِ راحتی داشته باشه»

   

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!