«ننهفرخنده» سه دختر داشت، «صدف»، «جواهر» و «گيسو». آوازهی دختران ننهفرخنده توی همهی روستاهای اطراف پيچيده بود و بهشان میگفتند: «سه دخترون». آوازهی آنها نه از زيبايی و رعنايیشان بلکه از اشکهایشان بود.
«صدف»، دختر ارشد ننه فرخنده، هر وقت بنا میکرد به گريه کردن، از چشمانش به جای اشک مرواريد غلتان میريخت. «جواهر» وضعش بهتر بود. او هر وقت گريهاش میگرفت به جای قطرات اشک بلورهای الماس از گوشهی چشمش پايين میافتاد. وقتی جواهر میزد زير گريه فضای خانه امنيتیتر میشد، همه ششدانگ حواسشان را جمع میکردند تا حرامیها بهشان حمله نکنند و سراغ اشکهای «جواهر» نروند. برای همين «جواهر» مجبور بود بيشتر از باقی خواهرهايش بغضش را فرو بخورد و با صدای آرام گريه کند. هر وقت ننهفرخنده نيازمند پول میشد به صدف و جواهر سيلی میزد تا گريهشان بگيرد و با فروختن مراوريدها و الماسهای آنها زندگی را بچرخاند.
«گيسو» دختر تهتغاری ننهفرخنده بود. او هم مثل دو خواهر ديگرش وقتی اشک میريخت چيزی که از چشمش خارج میشد آبِ شور نبود، ولی مثل آنها بختش بلند نبود که از چشمانش دُرّ و الماس بريزد. وقتی «گيسو» گريه میکرد از گوشهی چشمهايش تکههای زُغال میافتادند پايين و ردی سياه روی صورتش به جا میگذاشتند. با اين حال کار «گيسو» سختتر از باقی خواهرهايش بود. زمستان که از راه میرسيد ننهفرخنده با چوب میافتاد به جان «گيسو» و آنقدر میزدش که گريهاش بگيرد و با زغالهايش آتش بخاری را تامين کند. زمستان که میشد يک چشم گيسو زغال بود و يک چشمش خون.
سالها گذشت. مردم روز به روز فقير و فقيرتر میشدند. فقرا مدام دست به دامن «صدف» و «جواهر» میشدند تا گريه کنند و مرواريد و الماس پای آنها بريزند. اما آنها گريهشان نمیگرفت. فقرا هر کاری میکردند تا اشک صدف و جواهر را دربياورند ولی هر چقدر هم که خودشان را به کوری میزدند يا لنگان لنگان راه میرفتند ثمری نداشت. انگار که چشمهای دو خواهر خشک شده بودند. ننهفرخنده مجبور بود هر روز با چوب بيوفتد به جان فقرا تا آنها جُل و پلاسشان را جمع کنند. برای همين شبها زمينِ جلوی خانهی ننهفرخنده از خون فقرا قرمز میشد.
يک شب «صدف» و «جواهر» دلشان گرفت، رفتند جلوی پنجره و ناگهان جوری زدند زير گريه که صدای هقهقشان تا هفت آبادی آن سو تر هم رفت. حرامیها تا صدای هقهق آنها را شنيدند با گوشهای تيزشان ردّ صدا را گرفتند و به تاخت خودشان را به آنجا رساندند.
کمی بعد حرامیها «صدف» و «جواهر» را با خود بردند و برای اينکه مدام گريه کنند روزگارشان را سياه کردند. فقط «گيسو» برای ننهفرخنده ماند. اما او هم از غم دوری خواهرهايش آنقدر گريه کرد که همهجا پر از زغال شد. روستاييان از ترس اينکه روستایشان زير زغالهای گيسو دفن شود او را دست بستند و راهی کورههای آجر پزی کردند تا هر چقدر دلش میخواهد آنجا گريه کند. مدتی بعد گيسو آنقدر گريه کرد که همهی صورتش سياه شد.
يک روز به ننهفرخنده خبر دادند «صدف» و «جواهر» آنقدر گريستهاند که افتادهاند رو به قبله. بهش گفتند شيرهایها و مافنگیها و پا منقلیها هم رفتهاند سراغ «گيسو» و تا جايی که میخورده کتکش زدهاند تا زغالِ خوب از چشمانش بريزد. همان شب پيکر نيمهجان هر سه دختر را انداختند جلويش. وقتی ننهفرخنده چشمش به دختران نيمهجان و بیرمقش افتاد بغض چندين و چند سالهاش ترکيد. هيچکس تا آن روز گريهی ننهفرخنده را نديده بود. هيچکس نمیدانست از چشمان ننهفرخنده جای اشک سنگ میريزد. ننهفرخنده آنقدر گريه کرد که زير پايش پر شد از سنگريزه. کمی بعد او و سه دخترش بیجان روی زمين افتاده بودند. وقتی ننهفرخنده و دخترهايش مردند تمام سنگها و مرواريدها و الماسها و زغالهايی که توی دنيا بودند تبديل به اشک شدند و همه جا سيل راه افتاد. دخترهای ننهفرخنده هر کدامشان به صخرهای بلند تبديل شدند و کنار هم قد کشيدند. ننهفرخنده هم چند قدم آن طرفتر به کوهی بزرگ تبديل شد.
حالا اگر مسيرتان به جادهی چالوس افتاد، وقتی به آن گردنهای رسيديد که سه صخره کنار هم قد علم کردهاند، چشم بدوزيد به آن صخرههايي که ايستادهاند لب درّه، بعد به کوهی که مقابلشان سر به آسمان گذاشته نگاهی بياندازيد، آن صخرهها «صدف»، «جواهر» و «گيسو» هستند و آن کوه هم مادرشان «ننهفرخنده» است. محلیها به آنجا میگويند گردنهی «سه دخترون».
-----
حسن غلامعلی فرد/ بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)/ ستون گنبد کبود
۲ نظر:
وقتی بچه تر بودم ، داستانی خواندم ، چند نفری بخواطر کمکی که دختر به آنها کرد براش دعا هایی کردند ، مربوط به اشک نبود ولی هر وقت لب تر میکرد یک تیکه طلا یا همچین چیزی از دهانش بیرون پرت میشد ، ناخواهریش برعکس این شد
حالا حتما رفتن به جاده چالوس برام جالب تر از دفعات قبل میشه
عالی بود
ارسال یک نظر