سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

کاش اینجا بودی!

بعد از کلی وقت که دوست داشتم شهر ماسوله رو ببینم بالاخره راهی شدیم.نمی خوام سفرنامۀ ماسوله رو بنویسم.یعنی اصلا حسّ و حالِشو ندارم.چند وقتی هم هست که رو مودِ طنزنویسی هم نیستم.هَمَش هم از همین سفر بود.نمیدونم تو این شش هفت ساله رفتین اون طرفا یا نه.برای ورود به ماسوله باید از شهر فومن رد شد.همۀ چیزی هم که میخوام بنویسم از همین عبوره !.از فومن شروع شد.نه اینکه شروع شده باشه،نه،دوباره نمود پیدا کرد.یه کم طاقت بیاری منظورم رو میفهمی.اگه هم حالشو نداری اصلا بیخیال شو و ادامشو نخون!.من همیشه دوست داشتم فومن رو ببینم.توی این شهر یکی از دوست داشتنی ترین و تاثیرگذارترین آدمهای کلِّ زندگی من متولد شده.کسی که تو سنِّ ده سالگی اسمشو برای اولین بار شنیدم؛گل آقا!؛مرحوم کیومرث صابری فومنی؛شادروان گل آقای ملتِ ایران!!.هیچوقت یادم نمیره وقتی کودک بودم مجلۀ گل آقا داشت روزهای اول تولدشو میگذروند.اندازۀ مجله هم دقیقا مثل مجلۀ مرحوم شدۀ "بچه ها گل آقا" بود!.من توی اون زمان قائِدَتا از طنز سیاسی چیزی نمی فهمیدم،ولی با کاریکاتورهاش صفایی میکردم که نگو.پدر و مادرم بِهِم میگفتند آخه بچه تو از این مجله چی میفهمی که اینقدر الکی میخندی؟!.بزرگتر که شدم به غیر از کاریکاتورها از بقیۀ نوشته هاش هم کیف میبردم و حال میکردم.هرگز یادم نمیره که مطالبش رو با صداهای مختلف برای خودم ضبط میکردم،یه چیزی تو مایه های برنامۀ رادیویی صبح جمعه با شما که البته الان شده جمعۀ ایرانی!.یادِ منوچهر نوذری و فرهنگِ مهرپرور و بقیۀ درگذشتگان اون برنامه بخیر.دنیایی داشتم با گل آقا.آه،اون دو کلمه حرفِ حسابها چه طنز استادانه و قدرتمندی داشت.عجب تیمی بودند آن زمان؛صابری،صلاحی،شاپور،گلستانی و احترامی؛که الان از اون جمع فقط همین نفر آخری زنده است و ما هم فعلا باهاش کاری نداریم تا اون هم به بقیۀ رفقاش ملحق بشه تا اگه شد بعدا یه یادبودی براش برگزار کنیم!!.هیچوقت لحظۀ شنیدن خبر فوتِ گل آقا رو یادم نمیره.البته طبق روال معمول و سیاستِ صدا و سیما این خبر در صدر اخبار جایی نداشت ولی خُب برای من مهمترین خبری بود که شنیدم!.مهمتر از خبر حملاتِ اسرائیل به غزّه و مذاکراتِ مقاماتِ ایرانی با مقاماتِ خارجی،مهمتر از خبر نتیجۀ فوتبال،مهمتر از خبر وضع آب و هوا،که البته بعد از همۀ اینها پخش شد!!.خبر در حدِّ چند ثانیه بود ولی سالهاست که یاد آوری همون چند ثانیه بغض تو گلوم می نشونه و اشکمو در میاره.همیشه با خودم فکر میکردم که این اهالی فومن چه مباهاتی میکنن به این آدم.فکر میکردم وقتی قراره وارد این شهر بشی اون تابلویی که بِهِت خوشامد میگه بگه که به شهر زادگاهِ گل آقای ملت ایران خوش آمدید،بگه اینجا محل تولد انسانیست که بنیانگذار یک فرهنگِ طنزنویسی بوده،یک مَشی،انسانی بوده به تمام معنا.ولی افسوس،هیچ خبری نبود.شهری به این بزرگی هیچ نشانه ای از این آدم نداشت!.اینقدر گشتیم و پرسیدیم و چشم دواندیم تا به یک کوچه رسیدیم که در آن یک تندیس بسیار ساده از سَر پُر مغز این شخص بود.اصلا توی چشم نبود.اگه فومن رفته باشید مجسمه های زیادی در وسطِ میادین این شهر میبینید،مجسمه هایی متشکل از یک زن با یک کلوچه،از یک زن پشتِ ارابه،از میرزا کوچک جنگلی(که همه جای شمال هست)،از سربازانی که فریاد میکشند،پرچمها و نمادهایی از سیروس قایقران(که البته همه جای شمال هست!)،
ولی مجسمه هایی که زن و کلوچه و سبد و گاری را نشان میدهد خیلی بیشتر از سایر موارد است!.خُب حتما این مجسمه ها خیلی مهمتر از تندیس یک آدم معلوم الحال طنز نویسه که به گفتۀ خودش سوفافِ عالم بوده!.کل وجودِ گل آقا اِنگار خلاصه شده در آن کوچۀ فرعی،با همان حس و حال غریبانه.رفتم جلوی تندیسش ایستادم.هنوز هم میخندید و نگاهت میکرد.میخکوب شده بودم.بغضم گرفته بود.میخواستم بشینم و های های گریه کنم؛نه برای گل آقا،بلکه برای خودم؛برای ملتِ فراموشکاری که خودم هم جزئی از اونا هستم؛برای فرهنگی که داره به باد میره،نه!،اصلا به باد رفته.برای من اینها یک نشونه بود؛نشونه ای که میگه توی این مملکت و تو این نسل هیچ جایگزینی برای مفاخرمون نداریم.گل آقا که زنده بود برای چرخوندن چرخ مجله خیلی سختی کشید،به بحرانهای مالی زیادی خورد ولی هیچوقت جا نزد؛بود و می نِوشت؛بود و نوشته های نیشدارش سیاسیون را آزار می داد؛شاید اونها ژست های روشنفکرانه به خود میگرفتند و میگفتند که خودشان هم از طنزها و کاریکاتورها خوششان می آید ولی معلوم بود که آزرده اند و مترصد تعطیلی مجله.با رفتن گل آقا اونها هم به اهدافشون رسیدند و دیگه قلم قدرتمندی نبود تا نقدهای ظریف و طنازانه و در عین حال تند وتیز بر علیه شون بنویسه،زیرا چندی پس از مرگ گل آقا همه چیز تعطیل شد و مجله هم پا در هوا.هفته نامه،ماهنامه،بچه ها گل آقا،همه وهمه تعطیل شدند.هیچ کمکی هم از هیچ نهادی نشد تا مجله سر پا بمونه.حالا پس از مدتها دوباره مجله داره چاپ میشه منتهی در قطع روزنامه،آن هم فعلا دو هفته یکبار،اما اینبار بدون صابری،بدون صلاحی،بدون دل و دماغی برای نوشتن؛باز هم همون بحرانها رو داره که روز به روز بیشتر میشه.نسل نوی مجله هم اِنگار میدونه که داره فقط لِِک و لِک میکنه و تقلا.گل آقا شروع کنندۀ یک مکتب بود.چراغی بود برای نسلهای بعدی و آموزگاری بود برای طنازان آینده.هنوز که هنوزه طنزنویسانی که مشغول نوشتن هستند،درسته که خسته اند و دست بسته،ولی آگاه یا نا آگاه از مکتب گل آقایی بهره میبرند و از لغات و نیش و کنایه های او استفاده می کنند؛کلماتی مثل معلوم الحال و فلذا و غیره.چقدر دلم برای شاغلام و ممصادق و غضنفر که مسئول کوبیدن مُشت بر دهان استکبار جهانی بود تنگ شده.بعد از رفتن صابری،صلاحی هم دل و دماغی برای نوشتن نداشت و او هم زود پَر کشید و رفت.وقتی سالمرگ گل آقا میرسه به غیر از موسسۀ(آبدارخانۀ!)گل آقا هیچ جا هیچ خبری نیست.اِنگار خیلی ها انتظار مرگِشو میکشیدند.با خوش قریحه ترین طنزنویس ایران اینگونه برخورد شد؛حالا تو هم از دست من ناراحت نشو که چند وقته طنز نمی نویسم؛توقع نداشته باش که مجلۀ طنز و کاریکاتور مثل قبل باشه؛ناراحت نشو که دیگه خبری از خورجین ها و گل آقا ها نیست؛گیر نده که چرا مجلۀ چلچراغ چی بشه که طنز بنویسه و بیشترش مصاحبه اس؛از ابراهیم رها انتظار نداشته باش که دوباره شروع به طنزنوشتن کنه؛از برنامۀ جمعۀ ایرانی توقع نداشته باش که بشه همون صبح جمعه با شمایی که میشناختی؛شاید اگه ابراهیم نبوی هم در ایران بود و زنده،او هم دیگر نمی نوشت،حتی همین چند وقت به چند وقت نوشتنها رو؛دیگه منتظر نباش کسی بخندونتت؛الان اکثر نوشته های به ظاهر طنز بیشتر جنبۀ هتاکانه و بی پرده داره و ما هم به اونا میخندیم،اینجور نوشتنا که کاری نداره،مَرد میخوام مثل گل آقا بنویسه،مثل صلاحی و احترامی بنویسه.من هم فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره.آخه برای چه کسی؟!،اصلا کسی به این چیزا فکر میکنه؟،اصلا یادت مونده چجوری بخندی؟،اصلا خندیدن یادمون رفته.الان همه دارن سگدو میزنن برای یه لقمه نون.باید التماس کنی تا بیان نوشته هاتو بخونن،باید التماس کنی تا یه نموره لبخند بزنن.نوشتن برای این آدمهای فراموشکاری که نه حافظۀ کوتاه مدتی برایشان مانده و نه حافظۀ بلند مدت به چه دردی میخوره؟.سیاسیون هم که انگار در مقابل این چیزها واکسینه شدند و بی توجه!.اکثر روزنامه ها و مجلاتی که توقیف شدند به خاطر درج مطالبِ طنازانه به خاطره ها پیوستند؛چه کلمۀ مسخره ای!؛خاطره!؛کدوم خاطره،کدوم یاد،کدوم کشک،کدوم پشم!.صحبت از گل آقا بود.هم تراز او کسی متولد نخواهد شد.آدمی بزرگ بود با فکری کلان از طنز و ایده.با او که اینقدر بزرگ بود و معلم طنزنویسی،اینگونه رفتار شد چه برسد به ما جوجه طنزنویسها و به قول چلچراغی ها نو قلمان!.باید به جای طنز نوشتن درام نوشت.باید چرت نویس شد تا طناز.اصلا بیخیال،برو زندگیتو کن؛طنز و طنزنویس کیلویی چند؟!."گل آقای ملت ایران" جملۀ زیباییست ولی گل آقا در موطن و زادگاهش هم گل آقای آنجا نیست اِنگار،چه برسد به بقیۀ ایران و ملتِ مزخرفش!.من چند ساله که یه چیزیو گم کردم و هیچوقتم نمی تونم پیداش کنم،سر در گمم اصلا..اگه وقت کردی و حالشو داشتی یه فاتحه برای گل آقا بخون!،یه فاتحه هم برا من بخون!،یکی هم برای خودت!،اصلا فاتحتو Send to all کن!!!.

از تو دورم،دور

گاهی وقتا پیش میاد که حِسِّ خندیدن نداری ولی باید بخندی،اونم به حرفای صد تا یه غاز و خزعبل گوینده ای که حتی نگاه کردن بِهِش هم بَرات سخته!،ولی ادب حکم میکنه که بخندی!،میدونم این لحظه چرت ترین لحظۀ زیستِ هر آدمیه!.گاهی وقتا پیش میاد که حِسِّ خندیدن نداری ولی باید بخندونی،که البته این شَرف داره به هرچی صواب و هرچی حِسِّ دیگه اس!.این صورت به خودِ من نزدیکتره.انگار یه جور وظیفه اس،یه جور برداشتن غم از روی دوش بقیه،البته نه هر بقیه ای!.گاهی وقتا پیش میاد که هم دوست داری بخندی و هم بخندونی که این ملزم به داشتن دوستا و اطرافیان خوبه.این موقعیت خیلی کم پیش میاد،یعنی روزگار اجازشو کمتر میده.گاهی وقتا پیش میاد که دلت برای یه خندیدن دِبش له له میزنه ولی هیچ رفیقی نیست تا یه حالی بِهِت بده.میدونم تویی که میای تو این وبلاگ،اومدی یه نوشتۀ طنز بخونی تا یه بهانه ای برای خودت جور کنی که اگه بشه یه لبخندکی بزنی،ولی تو این پُست خبری از خنده نیست،شرمنده!.همین الان که دارم این پُست رو تایپ میکنم کلّی مطلب طنز و دری وری تو جیبمه ولی دست و دلم به تایپشون نمیره.اصلا حوصله ندارم.میدونی چرا؟،چون تو برزخم!.میدونم که حوصلۀ خوندن پُستای طویل و درازو ندارین ولی الان تنها چیزی که آرومم میکنه نوشتنه.پس بِهِم خُرده نگیر که مطلبم طولانیه!.تا چند وقت پیش تو دوزخ بودم،تو جهنم!.البته اصلا منظورم زندگی خصوصیم نیست،چون حداقل یه نفرو دارم که فضا رو برام تلطیف میکنه.منظورم عذابکده ایه که اسمش زندگی روتین و تکراریه.صبح برو سر کار و شب برگرد خونه،یه وقتایی یه کلاسی برو و بعضی وقتا یه ورزشکی بکن و یه کوفتی به شیکمت ببند و آخرشم برو خالیش کن،همین!.نه تفریحی،نه خوشگذرونی ای،نه کوفتی،نه زهرماری!.بعد از کلی دودوتا چهارتا کردن و سبک سنگین کردن خرج و مخارج و آمادن ملزومات و برنامه ریزی با دوستان،گفتیم یه حالی به خودمون بدیم و اومدیم سفر!.از دوزخ اومدیم به بهشت!.بهشتی که میگم از لحاظ مکانی نیست،برای من بهشت جاییه که پیش معشوقم باشم،پیش دوستای خوبم باشم.برای من بهشت اونجاییه که میبینم دوستام دارن حال میکنن و بالاخره فرصتی برای شاد بودن پیدا کردن و دارن صفا میکنن.بهشتِ با هم بودن.من این بهشتِ کوچیکمو به صدتا فردوس برین و باغ اِرم ترجیح میدم!.عاشق اون بی تکلفیهام،دلسپردۀ دردِدل کردنا و دردِدل شنفتنا.ولی وقتی هم که تو این بهشت هستی باز از یه چیزی میترسی.از این میترسی که میدونی این حال و هوای با صفا خیلی زود گذره.میدونی که باید غنیمت بشمریش.تو روزای آخر با هم بودن هم تمام تلاشتو میکنی تا این جشنوارۀ مصفّا و بی آلایش رو به هر ضرب و زوری که شده تمدیدش کنی ولی خودتم خوب میدونی که داری کاری عبث میکنی!.شاید اومدن دست خودت باشه ولی رفتن دیگه دست تو نیست!.وقتی همسفرات ازت جدا میشن خیلی پکر میشی،برای من که اینجوریه.کاری ندارم که کجاها رفتیم و چیا خوردیم،فقط به این فکر میکنم که چقدر از این با هم بودنها لذت بردم.وقتی از هم جدا میشین فقط خودت میمونی و خودت و یه بغل خاطره.اینقدر این جدا شدنا سخته که آرزو میکنی که ایکاش اصلا این با هم بودنا بهت خوش نمی گذشت تا راحت تر دل بکنی!!.الان تو برزخم.اصلا دقیقا مثل لحظۀ تدفین میمونه،مثل لحظۀ جدا شدن روح از بدن.همه دور سنگِ قبرت جمع میشن و تو یک لحظه همه ازت جدا میشن.تو میمونی و یه دنیا ترس و وحشت.تو برزخی ام که میدونم تا چند وقت دیگه میشه همون جهنم تکراری قبلی با همون عذابهای مکرّر،با همون سگدو زدنای آزمندانه برای یه پاپاسی پول گند و گه!،فقط اجازه داری روزی سه چهار ساعت پیش معشوقت بمونی.تو برزخی هستم که میدونم دیگه بهشتی حالا حالاها تو دورنماش نیست!.میدونی چیه؟،اصلا بهشت برای من شده مثل شیر یارانه ای!،زود تاریخ انقضاش میرسه!،تازه اونم باید به هزار دنگ و فنگ ردیفش کنی!.آخ که چقدر دلم تنگه برای با هم بودنا،برای دوستای خوب.آخ که چقدر سخته که میدونی وضع قراره از این بدتر هم بشه،قراره رفیقات ازت بیشتر دور بشن.قراره خیلی کمتر ببینیشون.قراره مصافتشون باهات طولانیتر بشه.آخ که چقدر تلخه وقتی از زبون عزیزانت میشنوی که میگن دیگه خسته شدم،میخوام از اینجا برم،اینجا جای من نیست،برای فلان کشور درخواست اقامت فرستادم.وای دارم دیوونه میشم.هرکسی رو که بهش دلبستگی داری میخواد بره!.قراره جهنم برات سوزانتر بشه.قراره فتیلۀ آتیشتو بیشتر بکشن بالا.آخ که چه نسل بی بهشتی هستیم ما!.مسیرمون فقط از دوزخ به برزخه و از برزخ به دوزخ.دیگه بهشت برامون مفهومی نداره.اون بهشتِ اصلی هم که خدا گفته اینجور که میگن ما توش سهمی نداریم!!.آخ که این غم نوستاژیک سپوخت مرا!.صدایی تو گوشم میپیچه و میگه:ستاره ها نهفته در آسمان ابری،دلم گرفته ای دوست،هوای گریه با من.......

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

حلوا با طعم پاستیل!

نمی دونم چقدر اهل روزنامه خوندن هستید و یا اگه اهلش هستین نمی دونم که به قسمت تسلیت ها که توش چاپ میشه هم نگاه میندازین یا نه.بهتون پیشنهاد میکنم که از خوندن این قسمتها غافل نشین!.البته منظورم این نیست که براتون تلنگر بشه یا یاد مرگ بیوفتید،نه اصلا!،بنده اهل دادن پیامهای اخلاقی نیستم،بلکه منظورم اینه که بعضی وقتا تو این پیامهای تسلیت به نکاتِ با مزه و خنده داری برخورد میکنید که به جای اینکه یاد عزراییل بیوفتید یاد دلقکِ سیرکِ خلیل عقاب میوفتین!.من اینجا به چند نمونه از این پیامهای تسلیت اشاره میکنم تا دورِ هم حال کنیم!.یک آگهی بود به این مضمون که: تنها صداست که می ماند؛بدین وسیله درگذشتِ هنرمند نقاش جناب استاد فلانی را به عموم هنرمندان...الی آخر..!.راستش وقتی تیتر آگهی رو می خونی فکر میکنی الان با اعلامیۀ یک خواننده یا مداح یا سخنور یا هر آدمی که به این تیتر ربط داره مواجه میشی،ولی اطرافیان این هنرمند مرحوم با این تیتر به صورت خواسته یا ناخواسته گند کشیدن به سوابق هنری اون بیچاره که یعنی استاد هرچی تا حالا کشیده یعنی پشم!،اینا هیچکدوم ماندگار نیست و فقط صداست که می مونه!.و یا در اعلامیۀ دیگه ای زده بود که درگذشت نابهنگام جناب فلانی را که استوانه ای از کِرامات بودند را به..الی آخر..!.نگاه که به عکس مرحوم میندازم میبینم که تقریبا یه پیرمرد(دیگه نابهنگامش چیه دیگه؟!) با صورتی نه چاق و نه لاغره.حالا اگه مقیاس این آدم برابر با استوانه باشه پس اگه یه آدم چاق مثل بنده از هستی ساقط بشه در اعلامیه اش میخوانیم که:درگذشت قابل پیشبینی جناب مرحوم فلانی که کُره ای از صفات حسنه بودند...و یا اگه یک خانم چادری فوت کند در اعلامیه اش مینویسند:درگذشت حاجیه خانم فلانی را که مخروطی از خوبی ها بودند!،اگه طرف خیلی مهم باشه میگن:هِرَمی از بزرگواری!!،اگه طرف راننده اتوبوس باشه میگن مکعب مستطیلی از معرفت!،اگه یه خانم مانتویی فوت کنه میگن متساوی الساقینی از وجاهت!،اگه طرف خیلی لاغر باشه می نویسند:درگذشت فلانی را که بُرداری(و یا وَتری!) بود از نیکوکاری!،اگه مرحوم عقب مونده باشه میگن متوازی الاضلاعی از سادگی!.یک آگهی دیگه هم دیدم که از مرحوم یک عکسی زده بود با صورت شیش تیغه و موهای ژل زده و سبیل هرکول پوارویی و کتِ راه راهِ فشن و کراواتِ نقرابی و کلا خیلی تمیز و های کلاس.با خودم گفتم این حتما دکتر بوده ولی اشتباه کردم چون توی آگهی نوشته بودند:حاج آقا فلانی،خادم اهل بیت!...خلاصه که طنز و جوک و مزاح،در تمام عرصه ها و در تمام اعضا و جوارح ما نهادینه شده!،کلا ما همه با هم شوخی داریم.اصلا این روزها همه با هم شوخی دارن،شما با خودتان چطور؟!!

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

همینجوری بیخودی!

دوستی از من پرسید متولد چه سالی هستی؟!،گفتم سال هزاروسیصد و خورده ای!...پرسید فکر میکنی چه سالی از دنیا بری؟!،گفتم با این رویه ای که من در پیش گرفتم سال هزاروسیصد و خورده ای!

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

آموزش مستطاب آشپزی بدون سانسور!

برخی از دوستان به بنده گوشزد کرده اند که سعی کنم کمتر مطالب طنز بنویسم و کمتر گیر بدم و تلاش کنم در سایر زمینه ها نیز خودی نشان دهم تا خدایی نکرده دردسری،تشویش اذهان عمومی ای،چیزی پیش نیاید!(وا!،چه دردسری؟!).بنده هم از آنجا که به شدت انتقادپذیر هستم(!) و از پیشنهادات استقبال میکنم تصمیم گرفتم که در زمینه های مختلف هم خودی نشان بدهم!(بالاخره این روزها چند شغلی مُده!).در راستای همین تغییرات مطلبی که در ذیل آمده ،آموزش مسططابِ آشپزی است!!..خانومای عزیز!،امروز طرز تهیۀ پلو خورشت فسنجان که یک غذای محلی در رفسنجان است رو براتون توضیح میدم!.مواد لازم:1-برنج ایرانی(هرچه کمتر بهتر!)-2-روغن(ضرر داره ولی توتال و شِل بهتره!)-3-نمک(هرچه قدر که دوست داری عزیزم!،چیزی که زیاده گولّۀ نمکه!)-4-فلفل(خیلی خیلی خیلی زیاد!)-5-رُب انار(هان؟!!)-6-گردو(اگر حقوقدان هستید زیاد در غیر این صورت کم!)-7-گوشت!(چرا میخندی؟!شوخیم کجا بود؟جدی جدی گوشت هم میخواد!).طرز تهیه: ابتدا قابلمه را از آب پُر میکنیم(البته اگه شانس بیارین و آب قطع نباشه بالاخره خشکسالیه دیگه!) و مقداری نمک به دلخواه به آن اضافه کرده و یک قاشق روغن،جان؟!روغن ندارین؟!گرون شده؟!،خوب کره بریزین!،اون گرونتره؟!خوب پس بیخیال روغن،همون آب و نمک را روی گاز گذاشته و بجوشانید.البته در زمستان این غذا و غذاهایی که محتاج گاز هستند با مشکل قطع شدن گاز مواجه شده و باید بیخیال آنها شوید!!.پس از آنکه آب و نمک جوش آمد برنج ایرانی را در آن ریخته،بله؟!برنج ایرانی ندارین؟!همۀ شالی کارها با خشکسالی روبرو شدن؟!،بازار سیاه داره؟!،چی؟،مافیا؟!!!خوب برنج پاکستانی بریزین!اونم ندارین؟!،گیر نمیاد؟!،یک پیمانه هم ندارین؟!،چی؟!،شده کیلویی خُداد تومن؟!!،پس میخواین بیخیال برنج شیم با نون بخوریم؟!،نون هم نیست؟!،آرد گیر نمیاد؟!،دارن از آمریکا گندم وارد میکنن؟!،مرگ بر آمریکا؟!!،پس میخواید یه کار دیگه بکنیم،برنج و نون رو بیخیال میشیم و فعلا همون آب نمک رو بجوشونید تا ببینیم چی میشه!.حالا میریم سراغ طرز تهیۀ خورشت.ابتدا گردوها را آسیاب میکنیم..،اِی بابا!،دیگه چی شده؟،گردو ندارین؟،کیلویی 20000 تومن؟!!،شوخی میکنید؟!،ببین!،میتونید از هر چیز دیگه ای که گِرده استفاده کنین!،هر چیز گِردی میتونه جای گردو رو بگیره ها!،اصلا یه چیزِ گِرد ندارین؟!،عجبا!،اگه تو محلتون قاضی هست برین ازش چندتا بگیرین،میگن خونۀ قاضی ها گردو زیاده!،چی؟!،حساب کتاب؟!،نه بابا!،حساب کتاب نداره که!!،چی؟!،راست میگینا!،ممکنه به جرم ارتشا و اختلاص و احتکار بیان فقط شما رو دستگیر کنن!.ببینید!،گردو رو بیخیال،میتونید از کدو هم استفاده کنید،کدو هم گرون شده؟!،اصلا بیخیال!،ببینم!،خونتون رب انار دارین؟،نه؟!،رب گوجه چی؟!،اونم نه؟!،از صاحاب خونتون بپرسید تو گاوصندوقش گوجه فرنگی ای چیزی داره!،نه؟!،اجاره صاحاب خونتون دیر شده جواب سلامتونم نمیده؟!،پس این مورد رو هم بیخیال میشیم میریم سراغ گوشت!.اگر گوشت قرمز دوست ندارید میتونین از گوشت مرغ هم استفاده کنید!.ابتدا گوشتها را چرخ کرده...اِ!،چی شده؟!،چرا دارین به پهنای صورت اشک میریزین؟!،شیش ماهه که گوشت قرمز نخوردین؟!!،نکنه دانشمندای ایرانی گفتن ضرر داره؟!!،پس چی؟!،چقدر گرون شده؟!،اندازۀ پول خون پدرتون؟!!،مگه قحطی گاو و گوسفند و مرغ اومده؟!،ماشالله چیزی که تو این مملکت زیاده گاوه که!!،مگه بازار گوشت و مرغ متولی نداره؟!چی؟!،اینقدر مرغ گرون شده که خروسا دارن تخم میذارن؟!!،آره منم شنیدم!،برین تو کوچه ببینین لاشۀ گربه ای،کلاغی،آدمی،چیزی رو زمین نیوفتاده!،چی؟!مرده که رو زمین نمیمونه؟!چرا بابا میمونه!،حالا چرا اینقدر چشم و ابرو و ادا اصول از خودتون در میارین؟!،هان؟!،واردِ سیاست نشم؟!،من کی وارد سیاست شدم؟!،من غلط بکنم!،اصلا پلو خورشت فسنجان بوخوره تو سرتون!،همتون برین کاهو و سبزیجات بخورین!،چی؟!،وبا اومده؟!یعنی اونا رو هم نمیتونین بخورین؟!،وزیر بهداشت؟!،استیضاح؟!!،اصلا برین علف و یونجه بوخورین!،اونام همه به خشکسالی خوردن؟!!،اصلا برین کوفت بخورید!،همۀ دغدغتون شده خوردن!،اِی کارد بوخوره به این شیکم!،حالا یه شب سر گرسنه بذارین زمین،نمی میرید که!،تازه دانشمندا اعلام کردن که وقتی گرسنه هستید احساس شَعَف میکنید!(به خدا تو روزنامه نوشته بود!)،بی خود نیست که شادترین ملت دنیا هستیم!.فعلا بروید همان قابلمه آب نمک را بردارین و قرقره کنید تا لااقل دندانهای سالمی داشته باشید تا وقتی همدیگرو گاز میگیرید زیاد دردتون نگیره!!!........(این هم یک نوشتۀ بدون متلک و خالی از طنز از بنده که فرموده بودید کمتر گیر بدمو طنز کمتر بنویسم و سعی کنم در سایر زمینه ها هم کار کنم تا دردسری برایم پیش نیاید!.گفتم که بنده بسیار انتقادپذیر هستم و شنونده!،اصلا منتقدین دلسوز روی سر ما جا دارند!!)

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!