سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

کاش اینجا بودی!

بعد از کلی وقت که دوست داشتم شهر ماسوله رو ببینم بالاخره راهی شدیم.نمی خوام سفرنامۀ ماسوله رو بنویسم.یعنی اصلا حسّ و حالِشو ندارم.چند وقتی هم هست که رو مودِ طنزنویسی هم نیستم.هَمَش هم از همین سفر بود.نمیدونم تو این شش هفت ساله رفتین اون طرفا یا نه.برای ورود به ماسوله باید از شهر فومن رد شد.همۀ چیزی هم که میخوام بنویسم از همین عبوره !.از فومن شروع شد.نه اینکه شروع شده باشه،نه،دوباره نمود پیدا کرد.یه کم طاقت بیاری منظورم رو میفهمی.اگه هم حالشو نداری اصلا بیخیال شو و ادامشو نخون!.من همیشه دوست داشتم فومن رو ببینم.توی این شهر یکی از دوست داشتنی ترین و تاثیرگذارترین آدمهای کلِّ زندگی من متولد شده.کسی که تو سنِّ ده سالگی اسمشو برای اولین بار شنیدم؛گل آقا!؛مرحوم کیومرث صابری فومنی؛شادروان گل آقای ملتِ ایران!!.هیچوقت یادم نمیره وقتی کودک بودم مجلۀ گل آقا داشت روزهای اول تولدشو میگذروند.اندازۀ مجله هم دقیقا مثل مجلۀ مرحوم شدۀ "بچه ها گل آقا" بود!.من توی اون زمان قائِدَتا از طنز سیاسی چیزی نمی فهمیدم،ولی با کاریکاتورهاش صفایی میکردم که نگو.پدر و مادرم بِهِم میگفتند آخه بچه تو از این مجله چی میفهمی که اینقدر الکی میخندی؟!.بزرگتر که شدم به غیر از کاریکاتورها از بقیۀ نوشته هاش هم کیف میبردم و حال میکردم.هرگز یادم نمیره که مطالبش رو با صداهای مختلف برای خودم ضبط میکردم،یه چیزی تو مایه های برنامۀ رادیویی صبح جمعه با شما که البته الان شده جمعۀ ایرانی!.یادِ منوچهر نوذری و فرهنگِ مهرپرور و بقیۀ درگذشتگان اون برنامه بخیر.دنیایی داشتم با گل آقا.آه،اون دو کلمه حرفِ حسابها چه طنز استادانه و قدرتمندی داشت.عجب تیمی بودند آن زمان؛صابری،صلاحی،شاپور،گلستانی و احترامی؛که الان از اون جمع فقط همین نفر آخری زنده است و ما هم فعلا باهاش کاری نداریم تا اون هم به بقیۀ رفقاش ملحق بشه تا اگه شد بعدا یه یادبودی براش برگزار کنیم!!.هیچوقت لحظۀ شنیدن خبر فوتِ گل آقا رو یادم نمیره.البته طبق روال معمول و سیاستِ صدا و سیما این خبر در صدر اخبار جایی نداشت ولی خُب برای من مهمترین خبری بود که شنیدم!.مهمتر از خبر حملاتِ اسرائیل به غزّه و مذاکراتِ مقاماتِ ایرانی با مقاماتِ خارجی،مهمتر از خبر نتیجۀ فوتبال،مهمتر از خبر وضع آب و هوا،که البته بعد از همۀ اینها پخش شد!!.خبر در حدِّ چند ثانیه بود ولی سالهاست که یاد آوری همون چند ثانیه بغض تو گلوم می نشونه و اشکمو در میاره.همیشه با خودم فکر میکردم که این اهالی فومن چه مباهاتی میکنن به این آدم.فکر میکردم وقتی قراره وارد این شهر بشی اون تابلویی که بِهِت خوشامد میگه بگه که به شهر زادگاهِ گل آقای ملت ایران خوش آمدید،بگه اینجا محل تولد انسانیست که بنیانگذار یک فرهنگِ طنزنویسی بوده،یک مَشی،انسانی بوده به تمام معنا.ولی افسوس،هیچ خبری نبود.شهری به این بزرگی هیچ نشانه ای از این آدم نداشت!.اینقدر گشتیم و پرسیدیم و چشم دواندیم تا به یک کوچه رسیدیم که در آن یک تندیس بسیار ساده از سَر پُر مغز این شخص بود.اصلا توی چشم نبود.اگه فومن رفته باشید مجسمه های زیادی در وسطِ میادین این شهر میبینید،مجسمه هایی متشکل از یک زن با یک کلوچه،از یک زن پشتِ ارابه،از میرزا کوچک جنگلی(که همه جای شمال هست)،از سربازانی که فریاد میکشند،پرچمها و نمادهایی از سیروس قایقران(که البته همه جای شمال هست!)،
ولی مجسمه هایی که زن و کلوچه و سبد و گاری را نشان میدهد خیلی بیشتر از سایر موارد است!.خُب حتما این مجسمه ها خیلی مهمتر از تندیس یک آدم معلوم الحال طنز نویسه که به گفتۀ خودش سوفافِ عالم بوده!.کل وجودِ گل آقا اِنگار خلاصه شده در آن کوچۀ فرعی،با همان حس و حال غریبانه.رفتم جلوی تندیسش ایستادم.هنوز هم میخندید و نگاهت میکرد.میخکوب شده بودم.بغضم گرفته بود.میخواستم بشینم و های های گریه کنم؛نه برای گل آقا،بلکه برای خودم؛برای ملتِ فراموشکاری که خودم هم جزئی از اونا هستم؛برای فرهنگی که داره به باد میره،نه!،اصلا به باد رفته.برای من اینها یک نشونه بود؛نشونه ای که میگه توی این مملکت و تو این نسل هیچ جایگزینی برای مفاخرمون نداریم.گل آقا که زنده بود برای چرخوندن چرخ مجله خیلی سختی کشید،به بحرانهای مالی زیادی خورد ولی هیچوقت جا نزد؛بود و می نِوشت؛بود و نوشته های نیشدارش سیاسیون را آزار می داد؛شاید اونها ژست های روشنفکرانه به خود میگرفتند و میگفتند که خودشان هم از طنزها و کاریکاتورها خوششان می آید ولی معلوم بود که آزرده اند و مترصد تعطیلی مجله.با رفتن گل آقا اونها هم به اهدافشون رسیدند و دیگه قلم قدرتمندی نبود تا نقدهای ظریف و طنازانه و در عین حال تند وتیز بر علیه شون بنویسه،زیرا چندی پس از مرگ گل آقا همه چیز تعطیل شد و مجله هم پا در هوا.هفته نامه،ماهنامه،بچه ها گل آقا،همه وهمه تعطیل شدند.هیچ کمکی هم از هیچ نهادی نشد تا مجله سر پا بمونه.حالا پس از مدتها دوباره مجله داره چاپ میشه منتهی در قطع روزنامه،آن هم فعلا دو هفته یکبار،اما اینبار بدون صابری،بدون صلاحی،بدون دل و دماغی برای نوشتن؛باز هم همون بحرانها رو داره که روز به روز بیشتر میشه.نسل نوی مجله هم اِنگار میدونه که داره فقط لِِک و لِک میکنه و تقلا.گل آقا شروع کنندۀ یک مکتب بود.چراغی بود برای نسلهای بعدی و آموزگاری بود برای طنازان آینده.هنوز که هنوزه طنزنویسانی که مشغول نوشتن هستند،درسته که خسته اند و دست بسته،ولی آگاه یا نا آگاه از مکتب گل آقایی بهره میبرند و از لغات و نیش و کنایه های او استفاده می کنند؛کلماتی مثل معلوم الحال و فلذا و غیره.چقدر دلم برای شاغلام و ممصادق و غضنفر که مسئول کوبیدن مُشت بر دهان استکبار جهانی بود تنگ شده.بعد از رفتن صابری،صلاحی هم دل و دماغی برای نوشتن نداشت و او هم زود پَر کشید و رفت.وقتی سالمرگ گل آقا میرسه به غیر از موسسۀ(آبدارخانۀ!)گل آقا هیچ جا هیچ خبری نیست.اِنگار خیلی ها انتظار مرگِشو میکشیدند.با خوش قریحه ترین طنزنویس ایران اینگونه برخورد شد؛حالا تو هم از دست من ناراحت نشو که چند وقته طنز نمی نویسم؛توقع نداشته باش که مجلۀ طنز و کاریکاتور مثل قبل باشه؛ناراحت نشو که دیگه خبری از خورجین ها و گل آقا ها نیست؛گیر نده که چرا مجلۀ چلچراغ چی بشه که طنز بنویسه و بیشترش مصاحبه اس؛از ابراهیم رها انتظار نداشته باش که دوباره شروع به طنزنوشتن کنه؛از برنامۀ جمعۀ ایرانی توقع نداشته باش که بشه همون صبح جمعه با شمایی که میشناختی؛شاید اگه ابراهیم نبوی هم در ایران بود و زنده،او هم دیگر نمی نوشت،حتی همین چند وقت به چند وقت نوشتنها رو؛دیگه منتظر نباش کسی بخندونتت؛الان اکثر نوشته های به ظاهر طنز بیشتر جنبۀ هتاکانه و بی پرده داره و ما هم به اونا میخندیم،اینجور نوشتنا که کاری نداره،مَرد میخوام مثل گل آقا بنویسه،مثل صلاحی و احترامی بنویسه.من هم فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره.آخه برای چه کسی؟!،اصلا کسی به این چیزا فکر میکنه؟،اصلا یادت مونده چجوری بخندی؟،اصلا خندیدن یادمون رفته.الان همه دارن سگدو میزنن برای یه لقمه نون.باید التماس کنی تا بیان نوشته هاتو بخونن،باید التماس کنی تا یه نموره لبخند بزنن.نوشتن برای این آدمهای فراموشکاری که نه حافظۀ کوتاه مدتی برایشان مانده و نه حافظۀ بلند مدت به چه دردی میخوره؟.سیاسیون هم که انگار در مقابل این چیزها واکسینه شدند و بی توجه!.اکثر روزنامه ها و مجلاتی که توقیف شدند به خاطر درج مطالبِ طنازانه به خاطره ها پیوستند؛چه کلمۀ مسخره ای!؛خاطره!؛کدوم خاطره،کدوم یاد،کدوم کشک،کدوم پشم!.صحبت از گل آقا بود.هم تراز او کسی متولد نخواهد شد.آدمی بزرگ بود با فکری کلان از طنز و ایده.با او که اینقدر بزرگ بود و معلم طنزنویسی،اینگونه رفتار شد چه برسد به ما جوجه طنزنویسها و به قول چلچراغی ها نو قلمان!.باید به جای طنز نوشتن درام نوشت.باید چرت نویس شد تا طناز.اصلا بیخیال،برو زندگیتو کن؛طنز و طنزنویس کیلویی چند؟!."گل آقای ملت ایران" جملۀ زیباییست ولی گل آقا در موطن و زادگاهش هم گل آقای آنجا نیست اِنگار،چه برسد به بقیۀ ایران و ملتِ مزخرفش!.من چند ساله که یه چیزیو گم کردم و هیچوقتم نمی تونم پیداش کنم،سر در گمم اصلا..اگه وقت کردی و حالشو داشتی یه فاتحه برای گل آقا بخون!،یه فاتحه هم برا من بخون!،یکی هم برای خودت!،اصلا فاتحتو Send to all کن!!!.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

كوچيكتر كه بودم مجله گل آقا هميشه رو ميز بود و پدرم مشتري و خواننده پر و پاقرصش بود!. بزرگتر كه شدم ديگه نديدمش! يه تصوير قشنگ از كاريكاتورهايي كه تو گل آقا مي كشيدن، براي هميشه تو ذهنم نقش بسته : وزير نيرو رو كشيده بود كه داشت از روي يه شمع مي پريد.
كلا" ما ملت به تاراج رفته ايم! قريحه ، طنز ، فرهنگمون همه به باد رفتن! بعضي وقتا بودن بعضي چيزا از بعضي چيزاي مهمتر ديگه ، اهميت بيشتري پيدا مي كنه.
واسه خودم و گل آقا فاتحه فرستادم اما واسه شما نه! بابا جان! جووني ، آرزو داري!
http://mashi.blogsky.com

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!