پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

احمد آقا مُرغی

احمد آقا مايه‌ی حسادت مردان محل بود. پايش را که از خانه می‌گذاشت بيرون همه‌ی چشم‌ها می‌چرخيد سمتش. نه قيافه‌ی درست و حسابی داشت نه هيکل ورزشکاری و نه حتی مال و منال آنچنانی. تنها سرمايه‌اش خاوری زهوار در رفته بود که باهاش مرغ جابجا می‌کرد و همه جايش پُر بود از پَر مرغ و هميشه‌ی خدا هم بوی گُه مرغ می‌داد.
احمد آقا که وارد محل می‌شد مردها خيره می‌شدند به يمين و يسارش. شيرين خانم دست در بازوی چپش می‌انداخت و فاطمه خانم بازوی راست را می‌گرفت. احمد آقا دو تا زن داشت و با هر دوی‌شان هم زير يک سقف زندگی می‌کرد و با هر دوی‌شان توی يک اتاق می‌خوابيد. شيرين زنی تو پُر و بلند قامت بود اما فاطمه زنی کوتاه قامت و ترکه‌ای. صورت شيرين گرد بود و صورت فاطمه کشيده و تيز. احمد آقا دو سال بعد از عقد شيرين فاطمه را هم عقد کرد.
احمد آقا دو پسر داشت. خسرو از شيرين بود و محمد هم که دو سال کوچکتر از خسرو بود زاده‌ی فاطمه بود. خسرو تپل و مو فرفری بود و محمد لاغر بود با موهای لَخت. هر روز عصر که احمد آقا با خاور مرغ‌کِش‌اش از سر کار به خانه برمی‌گشت و کيسه‌ی موز به دست پا به درون خانه می‌گذاشت خسرو و محمد از خانه بيرون می‌آمدند و توی محل شوت يک ضرب بازی می‌کردند. اينجا بود که مردان محل با حسرت آه می‌کشيدند و سعی می‌کردند توی تخيل‌شان احمد آقا را تصور کنند که شيرين اين سويش خوابيده و فاطمه آن سويش.
شب‌ها هر کدام از مردان محل خودشان را جای احمد آقا می‌گذاشتند و هر کدام‌شان يکجور به مصاف شيرين و فاطمه می‌رفتند. بعضی‌هاشان هم که در قيد زن و زندگی بودند سعی می‌کردند فقط از فرمول سه نفره‌ی احمد آقا استفاده کنند! مردهای محل توی شوخی‌هاشان به احمد آقا می‌گفتند «مرد کمر آهنی» اما همگی‌شان او را می‌ستودند و آرزو می‌کردند يکبار هم که شده جای او باشند و لااقل دزدکی زاغ‌ِ شب جمعه‌هایش را چوب بزنند!
اهالی محل حواس‌شان پی اتاق خواب احمد آقا بود. کسی به خسرو و محمد کاری نداشت. کسی حواسش به چشمان آنها نبود که چطور برق می‌زد وقتی احمدآقا از خاورش پياده می‌شد و آنها بدو بدو خودشان را به او می‌رساندند و سهم موزشان را می‌گرفتند. کسی حواسش نبود که خسرو و محمد چطور شبيه چسب زخمی که آرام آرام وَر می‌آيد از هنجارهای جامعه کَنده می‌شدند. کسی به اين چيزها کاری نداشت، مردها که حواس‌شان پی اتاق خواب احمد آقا بود و زن‌ها هم همه‌ی حواس‌شان به اين بود که مردهای‌شان نروند و دست زنی ديگر را نگيرند و نياورندش خانه. کسی اما به آن چند تار موی سفيدی که روی شقيقه‌های خسرو و محمد نشسته بود کاری نداشت...

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

چاقی و ...

وزنش رسيده بود به صد و هفتاد و پنج کيلو. دکترها بهش گفته بودند اگر وزنش را کم نکند ممکن است جوانمرگ شود، از آن طرف زنش هم تهدید کرده بود که اگر لاغر نکند ازش طلاق می‌گيرد. هر چه رژيم می‌گرفت و عرق می‌ريخت بی‌فايده بود. انگار توی شکمش جانوری نشسته بود و شبيه بنّاهايی که مدام آجر روی آجر می‌گذراند او هم چربی روی چربی می‌گذاشت. روز به روز زندگی برايش سخت‌تر می‌شد، چشمش که به ترازو می‌افتاد عرق شرم می‌ريخت، ترازو کابوس هميشگی‌اش بود. آنقدری که از زخم زبان اطرافيان و تهديدهای زنش به طلاق کلافه شده بود از کمر درد و پا درد و تنگی نفس شکايتی نداشت. آخر سر کارد به استخوانش رسيد، خودش را سپرد به تيغ جراحان، آنها هم نامردی نکردند و هفت هشت متر از روده‌اش را بريدند و انداختند توی شيشه‌ی تُرشی و به جای سرکه از الکل پرش کردند، بعد از عمل هم همان شيشه را دادند دستش که يادگاری نگه دارد. چند ماه بعد شده بود مردی شصت هفتاد کيلويی. صورتش پر بود از چين و چروک و زير چشمانش گود افتاده بود، حتی موهايش هم به جوگندمی می‌زد. وقتی راه می‌رفت کمی خم می‌شد، انگار که زانوهايش قدرت نداشتند. وزنش را کم کرده بود که جوانمرگ نشود اما در عوض بيماری‌های ديگری افتاده بودند به جانش. با اينکه لاغر شده بود اما زنش طلاق گرفته و رفته بود پی زندگی‌اش. کسی هم ازش نپرسيد که چرا زنت طلاق گرفت و رفت؟ يکبار نشست کنارم، شروع کرديم به گپ زدن، بعد برايش چای ريختم، خنديد، گفت: «از وقتی روده‌‌ام رو کوتاه کردم هر وقت چای داغ می‌خورم کونم می‌سوزه» خنده‌اش بيشتر شد، من اما نخنديدم، دلم گرفت. وقتی رفت من هم رفتم و ايستادم جلوی آينه، نگاهی به شکم ورآمده‌ام انداختم، يک آه عميق کشيدم، آهی به اندازه‌ی همه‌ی چربی‌های اضافه‌ام، بعد بی‌اختيار زدم زير خنده، با خودم گفتم ما آدمهای چاق حکايت‌مان مثل حکايت آنهايی‌ست که به اميد زندگی‌ بهتر ترک ديار کرده‌اند اما آخرش کارشان افتاده به کمپ‌ پناهجوها و همانجا گرفتار شده‌اند. ما هم وضع‌مان همين است، چاقی‌مان يکجور مکافات است و لاغری‌مان هم يکجور. انگار که يکجور بی‌وطنی‌ِ بدنی داريم ما!

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۴

سگدونی


"اتاق که نیست، اتاقکه" این را که گفت گوشه لبش چال افتاد، انگار که خندید. 
اتاقکش اما اتاقک هم نبود، کوچکتر از این حرفها بود. چشمم اول همه افتاد به قوری و کتری اش. قوری اش را یکی از همسایه ها بهش داده بود اما از همان اول در نداشت، که اگر داشت دیگر به او نمی دادنش. رختخوابش را جمع کرده بود و گذاشته بودش پایین کابینت دو دری که کنار یخچال بود. یخچالش را هم از همسایه ای دیگر گرفته بود. قرار بوده بیاندازندش کنار خیابان اما او رفته و یخچال را نجات داده، هر چند سی هزار تومان هم بابت حضانت یخچال پرداخت کرده بود!
با نگرانی پرسید: "چای بریزم برات؟" جز چای چیز دیگری برای پذیرایی نداشت. نگران بود که با خودم فکر کنم استکان و سایر ملزومات چایش تمیز نیست، برای همین تندی رفت پای سینک و استکان را آنقدر شست که صدای قژ قژش درآمد. گفتم "بریز" خندید. همانطور که چای میریخت گفت: "آدم اگه توی کارتن هم زندگی کنه باید بند و بساط چاییش به راه باشه" بعد یکهو صدایش لرزید، گفت: "چه برسه به من که دارم توی این ..." سکوت کرد. بعد دوباره زد زیر خنده، بلند بلند خندید، گفت: "سگدونی... بچه های محل به اینجا میگن سگدونی" خنده اش بیشتر شد. من هم از خنده اش خنده ام گرفت. چند باری دو نفری زیر لب گفتیم "سگدونی" و خندیدیم. 
چای را که نوشیدم ازش پرسیدم: "میشه از اشپزخونه ات عکس بگیرم؟" گفت بگیر. پرسید: "آشپزخونه ام خیلی زشته؟" خندیدم و گفتم: "نه. هر جا که توش چای به این خوشمزگی دم بیاد حتما خوشگله" این را که گفتم خندید. خوشحال بود انگار. پرسید: "حتی این سگدونی؟" دیگر چیزی نگفتم. او هم چیزی نپرسید.
حالا ساعتهاست که از او و اتاقکش دور شده ام. تمام تصویری که ازش توی ذهنم مانده همان قوری ایست که کاسه ای استیل به جای در رویش گذاشته بود. راستی هنوز طعم چایش هم زیر زبانم است. انگار تلخی اش حالا حالاها از کامم نخواهد رفت، تلخی ای که یادآوری صدای خنده های او آن را تلختر هم می کند...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!