شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

ايستاده مقابل ديوار



هر روز موقع برگشتن به خانه می‌ديدمش. بعد از ظهرها وقتی پياده از مترو به سمت خانه می‌رفتم پشت آخرين پيچی که به خانه می‌رسيد جای هميشه‌گی‌اش بود. می‌ايستاد رو به ديوار و پشت می‌کرد به همه‌ی آدمهايی که روی صندلی‌های پارک نشسته بودند. همينطوری می‌ايستاد، بدون اينکه تکان بخورد، بدون اينکه چند وقت يکبار يکی از پاها را خم کند تا بلکه کمی خستگی‌شان در شود، بدون کوچکترین حرکتی می‌ايستاد رو به ديوار، نوک بينی‌اش با ديوار تقريبا یک وجب فاصله داشت. موهايش ژوليده بود و گرد و خاک رويشان نشسته بود، ريشش را هم انگار يک هفته‌ای می‌شد که اصلاح نکرده بود. بدون اينکه خسته شود می‌ايستاد و زل می‌زد به ديوار. دقايق و ساعتها همانطور می‌ايستاد و زل می‌زد.

اولين بار که ديدمش چهره‌اش کمی برايم آشنا آمد، از آن جور آشناها که هم می‌دانی ديدی‌اش هم نه، يکجور نوسانِ يادآوری‌ها. اولين بار که ديدمش زياد نگاهش نکردم، از کنارش گذشتم و به خانه رفتم. اما بار دوم بيشتر چهره‌اش برايم آشنا آمد، يا بهتر است بگويم نيم‌رخش، چون هميشه رو به ديوار می‌ايستاد، چشمانش را تنگ می‌کرد و با دهان باز نفس می‌کشيد. بار دوم بيشتر نگاهش کردم، آدمهای توی پارک گهگاهی نگاهش می‌کردند، به تاسف سری تکان می‌دادند، آه می‌کشيدند و درباره‌اش پچ‌پچ می‌کردند. خودش اما به هيچکس کاری نداشت.

يک روز رفتم نزديک چند نفری که روی صندلی پارک نشسته بودند، از حال و روز پسر جوان پرسيدم، يکی گفت «خل وضعه»، يکی جواب داد «معلوم نيست چه کوفت و زهرماری می‌کشه که اينطوری قفل می‌کنه رو ديوار»، يکی هم گفت «قرص خورده، ديگه مغزش به فنا رفته، هميشه همينطور مات و مبهوته»، يک نفر ديگر هم گفت «اين قبلا سالم بود، خونه‌شون همينجاست، عملی‌یه، البته قبلا می‌کشيد اما الان ديگه ننه‌اش نمی‌ذاره بکشه، ديگه مغز نداره، فقط راه می‌ره و نفس می‌کشه و گاهی هم يه کوفتی می‌خوره، هر روز بعد از ظهر از خونه مياد بيرون و رو به ديوار واميسته و زل می‌زنه»

چند روز بعد که آلبوم عکسهای دبستان را نگاه می‌کردم يکهو همه‌ی تنم لرزيد، بدنم يخ زد، انگار چيزی درون جمجمه‌ام می‌سوخت؛ خودش بود، رديف اول، همانی که خانم رفيعی کنارش ايستاده بود، من هم دو رديف عقب‌تر روی نيمکت‌ ديده می‌شدم. به آنی همه چيز يادم آمد، انگار مغزم خاطره‌ها را اسلايد به اسلايد جلوی چشمم می‌آورد. با آن عينک ذره‌بينی‌اش که چشمانش را درشت‌تر از چشمهای آدمهای معمولی نشان می‌داد زل زده بود به دوربين، شبيه همان زل زدنش به ديوار. 

روز بعد نديدمش. روزهای بعدتر هم همين‌طور. انگار فهميده بود شناخته‌امش، انگار برای همين می‌ايستاد رو به ديوار تا فکر مرا مشغول کند، انگار روزها منتظر بوده تا کسی او را بشناسد، بعد تنوره بکشد و محو شود. چهره‌اش اما به همين راحتی‌ها از يادم نمی‌رود. زل زدنش به ديوار و ايستادنش را هم فراموش نمی‌کنم، نمی‌دانم روی ديوار به چه زل می‌زد، شايد چشمانِ بی‌عينکش تصويری محو از ديوار به او نشان می‌داد، شايد هم هيچ‌کدام از حرفهايی که در موردش می‌زدند راست نبود و او فقط جوانکی بود که عينکش را گم کرده بود. 

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

شهادتِ زمین

علمای دين به مومنین توصيه کرده‌اند در جاهای مختلف نمازشان را ادا کنند، اينطوری در آن دنيا همه‌ی محل‌هایی که فرد مومن روی‌شان نماز خوانده ناطق می‌شوند و به نفع وی شهادت می‌دهند.


«زمين» خودش بهترین شاهد است. می‌داند من کجا رفته‌ام و کجا نه. آن روزها که با هم قدم می‌زديم را يادش است، همان روزهایی که تو حرف می‌زدی و من با طنين صدايت مالک همه‌ی دنيا می‌شدم. زمين اگر به حرف می‌آمد يکی يکی می‌شمرد آن جاهايی را که با هم می‌رفتيم و ‌می‌نشستيم و حتی همان زمين را هم به هيچ چيزمان حساب نمی‌کرديم. اگر زمين زبان باز می‌کرد می‌گفت آن روز که روی نيمکت پارک‌ زانوهايم به زانوهايت خورد چقدر لرزيدم. يکی يکی نام می‌بُرد از کافه‌ها و صندلی‌هايی که روی‌شان نشسته بوديم و به ريش زمين خنديده بوديم. زمين حافظه‌اش خوب است، همه‌ی جاهايی که با تو رفته‌ام را يادش مانده. 

حالا که تو رفته‌ای من هم جايی نمی‌روم. زمينی که پا رویش می‌گذارم کوچک است، شايد اندازه‌ی همين اتاق، اندازه‌ی همين يک صندلی، اندازه‌ی همين يک تخت. بعد از رفتن تو زمين اگر به حرف بيايد می‌خواهد چه بگويد؟ می‌خواهد به چه شهادت دهد؟ تنها می‌تواند به روزمره‌هایم اشاره کند و بعد هم خودش از گفته‌هايش شرمنده شود، شايد بعدش هم نخی سيگار بگيراند. شايد هم تخيلش گل می‌کرد و از جاهایی نام می‌برد که دلش می‌خواست من و تو آنجاها می‌بوديم، که دلمان می‌خواست... از وقتی تو رفته‌ای زمينِ من هم الکن شده انگار، حتی فکر نکنم هيچ‌وقت راضی شود دهان باز کند، اينطوری بيشتر احساس کوچکی می‌کند انگار!

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۳

دل‌تنگی

دل‌تنگی برای کسی که نديده‌ای يا کسی که فقط يک بار ديده‌ايش آن هم نه يک دل سير عجيب‌ترين نوع دل‌تنگی‌ست. شاید با خودت بگويی اين ديگر چه صيغه‌ای‌ست؟ مگر می‌شود برای کسی که نديده‌ای دلتنگی کنی!؟ من که می‌گويم می‌شود. 

گاهی دلم برای آن دختری که ايستاده بود کنار دريا تنگ می‌شود. قد بلند بود و موهايش را پشت سرش جمع کرده بود. خيره شده بود به دريا. يکی دو بار خيلی کوتاه زير چشمی نگاهش کردم، نيم‌رخش به نظرم زيبا آمد. عجيب دلم می‌خواست تماشايش کنم، سکوتش برايم گيرايی داشت اما از کنارش گذشتم و کمی جلوتر خيره شدم به دريا. ديگر هيچ‌وقت نديدمش اما دريا را که می‌بينم دلم يکهو برايش تنگ می‌شود؛ برای همين اسمش را گذاشته‌ام «دريا»، اينطوری وقتی دلم تنگ می‌شود می‌فهمم که بهانه‌ی «دريا» دارد. 

گاهی هم دلم برای دختری که توی کلاس نقاشی بود تنگ می‌شود. يک بار بيشتر نديدمش اما زيبایی‌اش چنان بود که با همان نگاه اول مهرش نشست به دلم. اين يکی را بر خلاف «دريا» يک دل سير نگاه کردم، بايد طراحی فيگور می‌آموختم و برای همين او را به عنوان مدل انتخاب کردم. او سرش به کار خودش بود و من هم طراحی‌اش می‌کردم. يکی دو باری بهم لبخند زد، لبخندی که هر چه از شیرينی‌اش بگويم کم است. جلسه‌ی بعد فهميدم که با پدر و مادرش عازم سوئد شده. هيچ‌وقت نفهميدم نامش چه بود اما خودم اسمش را گذاشته‌ام «لبخند».

گاهی دلم برای مرد جوان کافه‌چی‌ای تنگ می‌شود که ازم اجازه گرفت و نشست روبرويم و يک ساعتی با هم گپ زديم. هيچ وقت نام همديگر را نپرسيديم و تنها چيزی که ازش می‌دانم اين است که روی پيشانی‌اش يک زخم کهنه داشت. صدايش دل‌نشين بود، چند نخ سيگار با هم گيرانديم و راجع به چيزهایی که نوشته بود حرف زديم. ديگر هيچ‌وقت نديدمش، از کسی هم سراغش را نگرفتم. اما گاهی دلم برايش تنگ می‌شود. اسم اين يکی را هم گذاشته‌ام «زخم».

گاهی هم دلم برای کسی تنگ می‌شود که تا کنون نديده‌امش و فکر هم نمی‌کنم ببينمش. اما اين دل‌تنگی شديدتر از دل‌تنگی‌های ديگر است. به دل‌تنگی برايش کششی عجيب دارم که می‌ريزدم بهم. جوری دلم تنگ می‌شود که انگار جای خالی‌اش را نمی‌توانم تحمل کنم. دلم می‌خواهد بنشيند کنارم، دست بياندازد روی شانه‌ام و برايم لبخند بزند. اما تا می‌آيم صورتش را تصور کنم يکهو خشکم می‌زند، من که هنوز نديده‌امش! نمی‌دانم چه شکلی‌ست، حتی نامش را هم نمی‌دانم؛ انگار ملغمه‌ایست از «دريا»، «لبخند»، «زخم» و خيلی‌های ديگر، حتی تکه‌ای هم از آن پيرمرد و پيرزن خوش‌خنده‌ای که يکبار از برابرم عبور کردند دارد. تنها چيزی که می‌دانم اين است که دلم برايش تنگ است. راستی، نام اين يکی را گذاشته‌ام «هوا»...

جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۳

پيرمردها

بيمارستانی بود که اتاق‌هايش شش تخت داشت. در يکی از اتاقها پيرمردی که تازه توی قلبش باطری گذاشته بودند نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «نيم ساعت ديگه ساعت ملاقات شروع می‌شه» بعد به آرامی دستی روی سينه‌اش کشيد و به پيرمردی که روی تخت کناری دراز کشيده بود نگاه کرد و گفت: «شما امروز مرخص می‌شی؟» پيرمرد کناری که تازه دريچه‌ی ميترالش را ترمیم کرده بودند شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد: «فکر نکنم، آخه پنجشنبه‌ها کسی رو مرخص نمی‌کنن، صبر می‌کنن تا شنبه. آخه دکترا پنجشنبه‌ها نميان.» پيرمردی که تختش کنار پنجره بود و از سکته‌ی دومش هم جان سالم به در برده بود پوزخندی زد و همانطور که انگشت اشاره‌اش را توی هوا تکان تکان می‌داد گفت: «اينا درد‌شون درد پوله. اينطوری به اندازه‌ی دو شب بيشتر می‌تونن تيغت بزنن.» پيرمردی که قلبش باطری‌دار بود دوباره به ساعت نگاهی کرد و از پيرمردی که روی تخت روبرو دراز کشيده بود پرسيد: «شما امروز هم چيزی نخوردیا، نمی‌خوای يکم از اون ميوه‌ها بخوری؟» پيرمرد که به تازگی از آی‌سی‌يو وارد بخش شده بود جواب داد: «با اين دندون مصنوعی‌ها نمی‌تونم چيزی بخورم. لثه‌ام پر از زخم شده. بهم گفتن چسب دندون هم نمی‌تونم بزنم فعلا. خوردنی هم که توش جويدن نباشه مفت نمی‌ارزه» پيرمردی که دو بار سکته کرده بود با حرارت گفت: «اين دکترا رو ولشون کن، ياوه زياد می‌بافن، آدم بايد حال کنه، مثلا خود من، بار اول که سکته کردم هی گفتن اين رو نخور اون رو نخور من هم نخوردم اما نتيجه‌اش چی بود؟ هيچی، بازم سکته کردم! با خودم عهد کردم ديگه حرف هيچ دکتری رو گوش نکنم. می‌خوام واسه خودم آقایی کنم و هر چی دلم می‌خواد بخورم» پيرمردی که دريچه‌ی ميترالش را تازه عمل کرده بود گفت: «ديگه چيزی به ساعت ملاقات نمونده، شما باز هم می‌خوای بخوابی؟» بعد چشم دوخت به پيرمردی که چند روزی می‌شد توی قلبش فنر کار گذاشته بودند. پيرمرد قلب‌فنری همانطور که لبه‌ی تختش قوز کرده بود جواب داد: «آره. دلم می‌خواد ساعت ملاقات که می‌شه بخوابم.» پيرمرد قلب‌باطری‌ای گفت: «نکنه چون ملاقاتی نداری خيلی ناراحتی؟» جواب داد: «نه. می‌خوابم که اگه زمانی بچه‌هام اومدن ملاقاتم ببينن که خوابم. می‌خوام بفهمن که تخمم هم حساب‌شون نمی‌کنم!» کمی بعد پرستار وارد اتاق شد و رفت سراغ پيرمردی که دو بار سکته کرده بود و گفت: «پدر جان برگرد می‌خوام آمپولت رو بزنم.» پيرمردی که دندان مصنوعی داشت با شیطنت گفت: «اينطوری می‌خواستی حال دنيا رو ببری!؟» توی همين شلوغی‌ها بود که پيرمرد قلب‌فنری طبق معمول هر روزه‌اش چشمانش را بست و در شروع ساعت ملاقات به خوابی عميق فرو رفت.

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

دفترچه تلفن عمه‌خانم

عمه‌ی مادرم از آن پيرزن‌های خواستنی و دوست‌داشتنی بود. در بحبوحه‌ی انقلاب دو تا از پسرهايش را از دست داده بود، شايد به همين خاطر بود که چشمهايش سو نداشتند و زياد نمی‌توانست راه برود. خانه‌اش پر از چيزهای دوست‌داشتنی بود، از خوردنی‌های جور وا جور بگير تا حوض پر از ماهی و گل‌های شمعدانی يکی در ميان سفيد و قرمز. روی طاقچه هم ساعتی شماطه‌دار داشت که پايينش به جای ثانيه‌شمار پرنده‌ای کوچک بال‌بال می‌زد، اين ساعت برای من که کودکی شش هفت ساله بودم يکی از عجايب تکنولوژی به حساب می‌آمد. 


از همان بچگی نقاشی‌ام خوب بود، برای همين وقتی به خانه‌ی عمه می‌رفتيم کارم می‌شد نقاشی کشيدن توی دفترچه‌ی چهل برگی که عمه‌خانم از آن به عنوان دفترچه تلفن استفاده می‌کرد. البته اين را هم بگويم که عمه‌ی مادرم يکی از معدود افراد فاميل بود که تلفن داشت برای همين شماره‌های زيادی هم توی دفترچه تلفنش نبود اما همان دفترچه پر از نقاشی‌های جور وا جور بود، نقاشی‌هايی که بعضی‌هايشان بامزه و خنده‌دار بودند و بعضی ديگر هم زمخت و کج و معوج. 

عمه خانم سواد نداشت برای همين هر وقت کسی می‌خواست شماره‌ی خانه‌ يا محل کارش را توی دفترچه‌ی تلفن بنويسد بايد اعداد را بزرگ و شبيه اعداد روی تلفن برای او نقاشی می‌کرد و از همه مهمتر بايد کنار شماره تلفنش چيزی می‌کشيد که عمه‌خانم با ديدن آن نقاشی بفهمد که اين شماره برای چه کسی بوده؛ مثلا نقاشی ناشيانه‌ی ميدان آزادی نماد شماره‌ی دکان فلانی بود که نزديکی‌های خيابان آزادی قرار داشت يا مثلا اگر عمه‌جان می‌خواست به پسر بزرگش زنگ بزند دنبال تصوير مردی سبيلو توی دفترچه تلفنش می‌گشت. 

همه‌ی اينها را گفتم که بگويم همه‌ی ما در دفترچه‌ی درون خاطره‌ی آدمها صاحب يک يا چند تصوير هستيم، تصويرهايی که با آنها به ياد ما می‌افتند يا وقتی نام‌مان را می‌شنوند آن تصوير‌ِ به‌خصوص در ذهن‌شان نقش می‌بندد. حالا ممکن است اين تصوير خوب باشد يا بد، زشت باشد يا زيبا، مسخره باشد يا دلگرم کننده؛ اما خواسته يا ناخواسته اين خود ما هستيم که جلوی نام‌مان در ذهن بقيه‌ی آدمها نقش می‌کشيم، پس کاش تصوير خوب و چشم‌نوازی از خود به يادگار بگذاريم. البته اينکه آدم بداند بقيه‌ او را با چه تصويری به ياد می‌آورند هم می‌تواند دل‌نواز باشد هم ترسناک، دانستنش جرات می‌خواهد اما با اين حال آدم دلش می‌خواهد بداند آن تصويری که در ذهن بقيه از او نقش بسته چه شکلی‌ست؟

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!