سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۴

کمربند

يکی از تکيه کلام‌هايش هم اين است: «خدا پدر رضاشاه رو بيامرزه که کمربند رو آورد ايران، وگرنه شما شلوارتون رو هم نمی‌تونستين نگه دارين» هر وقت عصبانی می‌شود سيگارش را کجکی لای انگشت‌هايش نگه می‌دارد و با چهره‌ای عبوس جمله‌اش را می‌گويد، البته سنش به دوره‌ی رضاشاه قد نمی‌دهد، پُر پُرش پنجاه و پنج سالش است، اما خودش می‌گويد پدرش هر وقت از دست او و برادرهايش به تنگ می‌آمده آن جمله را می‌گفته و برای روح پدر رضاشاه بابت واردات کمربند طلب آمرزش می‌کرده. حالا او هم هر وقت بچه‌هايش جايی اشتباه می‌کنند و بندی به آب می‌دهند همان تکيه کلام پدرش را قرقره می‌کند و بعد از گفتنش هم حسی نخوت‌آلود همراه با اشمئزاز روی چهره‌اش می‌نشاند که انگار بايد حرفش را با آب‌طلا بر سر در سازمان ملل بکوبند.
راستش وقتی جمله‌اش را می‌گويد آدم بی‌اختيار دست می‌برد به کمربند و شلوارش،يکجور ترس از افتادن شلوار می‌اندازد به جان آدم، مخصوصا وقتی که با آن نگاهِ شماتت‌بارش نيم‌نگاهی به ميانه‌ی هيکلت می‌اندازد، از همان نگاه‌هايی که آدم شک برش می‌دارد که نکند زيپش باز شده يا خشتکش پاره است.
از نگاهش می‌فهمم که بدش نمی‌آيد پسرش هم همين تکيه کلام را ياد بگيرد و به وقتِ سرکوفت زدن به فرزندان خودش از آن بهره ببرد، حتی اگر سن پسرش اندازه‌ی سالهای پس از انقلاب باشد و هيچ شاهِ همايونی‌ای را به چشم نديده باشد، اصلا ديدن که مهم نيست، مهم اين است که توی خانواده‌شان تا چند نسل برای روح پدر رضاشاه طلب آمرزش کنند که کمربند را به ايران آورد، وگرنه نسل امروز نمی‌توانست شلوارش را نگه دارد، حتی مهم هم نيست اصلا رضاشاه به مقوله‌ی کمر و کمربند کاری نداشته، مهم اين است که فحش‌ها و نفرين‌های خانوادگی پشت به پشت و نسل به نسل بچرخند و به وقت نفرين و ناسزا کسی کميتش لنگ نزند، اصلا اين فحش‌ها و نفرين‌ها و سرکوفت‌ها يکجور اصالت خانوادگی به حساب می‌آيند، اصالتی که خوب بلد است گند بزند به شخصيت آدم‌ها!

ترس

گاهی هم هنر‌ِ آدم می‌شود «ترسيدن»،اينکه توی هر چيزی بگردی تا جنبه‌ی ترسناکش را پيدا کنی تا رخت‌شورهايی که توی دلت نشسته‌اند بيکار نشوند، اينکه بترسی از چيزهايی که به وقت‌شان نمی‌آيند و به وقت‌شان نمی‌روند...
هر چيزی بايد به وقتش بيايد و به وقتش برود، غير از اين اگر باشد ترس می‌اندازد به دل آدم. اصلا «چيزها» مثل دانه‌های برفی‌‌اند که توی خواب می‌بينی، اگر زمستان باشد و به خوابت بيايند که خُب، غمی نيست، تعبيرشان برکت است و آبادانی، اما وای از آن شبی که تابستان باشد و دانه‌های برف به خوابت بيايند، تعبيرش نکبت است و ويرانی. «چيزها» هم همينطورند.

می‌گفت «بارون مال‌ِ بهار و پاييزه، اگه تابستون باشه و بارون بباره سه تا قل هو الله بخون و دور خودت فوت کن، يحتمل پشت‌بندش زلزله‌ای چيزی مياد» حرفش پر بيراه هم نبود، توی همه‌ی آن سالهايی که زندگی کرده بود چند باری «زلزله‌ی پشت‌بندِ بارانِ تابستانی» را ديده بود، اما خوب بلد بود «ترس» بياندازد به دل آدم، اصلا همين که می‌گفت «سه تا قل هو الله بخون و دور خودت فوت کن» چهار ستون بدن آدم می‌لرزيد، اين حرفش حکم همان آژير سالهای جنگ را داشت!
حالا من مانده‌ام و ترسی که دست به دست و دل به دل توی خانواده گشته، عادت کرده‌ام از هر چيزی که به وقتش نمی‌آيد و نمی‌رود بترسم، رخت‌شورهای دلم لحظه‌ای آرام نمی‌گيرند و مثل خر‌ِ وامانده‌ منتظر چُش‌اند، در هنر ترسيدن آنقدر زبردست شده‌ام که ديگر نه کاری از قل هو االله خواندن‌های سه باره برمی‌آيد نه چهار قُل و نه هيچ‌کدام از قُل‌های عالم، اصلا دلی که مثل سير و سرکه قل قل می‌کند چاره‌اش چيز ديگری‌ست، کسی ديگر...
راستش از «تو» بيشتر از باقی چيزها می‌ترسم، از تويی که نه آمدنت به وقت بود نه رفتنت، حتی از همين «ياد»ی هم که از تو توی ذهنم مانده می‌ترسم، از همين يادی که گاه و بی‌گاه چنگ می‌زند به مغزم و هوايت را توی دلم می‌اندازد، هوايت می‌چرخد توی دلم و رخت‌شورها رخت‌هاشان را باد می‌دهند و بعد دوباره همان رخت‌ها را می‌شويند، من هم تسليم همين ترس می‌شوم و سه بار «آه» می‌کشم و دور خودم فوت می‌کنم...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!