دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۲

بنداله!


الف) يک ايده برای نوشتن توی ذهنم بود اما هر چه درون‌ ذهن و پشت و پسله‌هايش را می‌گردم چيزی يادم نمی‌آيد. 
ر) امروز قرار بود به يک نفر تلفن بزنم. اما هر چه فکر می‌کنم با چه کسی قرار بود تماس بگيرم چيزی يادم نمی‌آيد.
ف) در مورد بندِ «الف» يک چيزی يادم آمد. آن متنی که می‌خواستم بنويسم تویش «جهنم» داشت. اما هر چه فکر می‌کنم اين جهنم کجای متن قرار بود بنشيند يادم نمی‌آيد. 
ش) در مورد بندِ «ب» هم اعتراف می‌کنم که اگر يادم می‌آمد به چه کسی می‌خواستم تلفن بزنم باز هم فايده‌ای نداشت، چون هر چه فکر می‌کنم موبايلم را کدام گوری گذاشته‌‌ام يادم نمی‌آيد.
م) امروز هم از همان خيابان هميشگی گذشتم. اما به يکباره همه‌جايش برايم غريبه شد. حتی نام خيابان و کوچه‌هايش را هم نمی‌شناختم. هر چه فکر کردم فرمانِ خودرو را کدام سمت بچرخانم چيزی يادم نيامد. 

ی) در مورد بند «الف» فقط همان «جهنمش» يادم مانده. اما نمی‌دانم اين جهنم بيشتر مربوط به بند «الف» بوده يا «ر» يا «م»؛ چيزی يادم نمی‌آيد.
و) درباره‌ی بند «م» بايد بگويم که همانجا توی خيابان آچمز شده بودم، تا اينکه «او» آمد و مرا با خود به خانه برد. اما او که بود؟ يادم نمی‌آيد.
؟) در مورد بند «الف» نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم که قرار بوده چيزی بنويسم! مخصوصا متنی که قرار بوده تويش «جهنم» داشته باشد. حتی درباره‌ی بند «ر» هم چيزی نمی‌فهمم! هرچه نام‌ها و شماره‌‌های ذخيره شده توی موبايلم را بالا و پايين می‌کنم هيچ‌کدام‌شان برايم آشنا نيستند چه برسد که بخواهم با يکی‌شان تماس هم بگيرم! حالا می‌رسم به بند «م»؛ همان بندی که «او» پيدايش شد.

!) حالا می‌رسم به بندِ «او»؛ می‌رسم به بندْ بندِ «او»؛ خيره می‌شوم به بند بندش. شايد قرار نبوده «جهنم» در نوشته‌ای بيايد، انگار بند بند «او»‌ست که «جهنم» است؛ داغ است؛ می‌سوزاند مرا... اين «او» کيست که مرا می‌بوسد و می‌سوزاند؟ هرچه فکر می‌کنم يادم نمی‌آيد.

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

چاقی و تمسخر

لوزه‌ام را که عمل کردم چاق شدم. برادرم هم که لوزه‌اش را عمل کرد چاق شد، برای همين هميشه فکر می‌کردم لوزه‌ چيزی شبيه بغض ِ توی گلوست و وقتی هست نمی‌گذارد غذا از گلويت پايين برود اما وقتی نيست گلوگاهت مثل اتوبان چهار بانده‌ می‌شود، اما اينطور نبود... 

چاق که شدم توی مدرسه سوژه‌ی خنديدن بچه‌ها بودم، سوژه‌ای که هميشه آماده‌ی مسخره شدن بود و القابی هم که برای چنین سوژه‌ای به کار برده می‌شد روز به روز بيشتر و بيشتر می‌شدند، القابی مثل خيکّی، چاقاله‌بادام، بوم‌غلتون و ...

اما چيز تلخ‌تری هم از مسخره شدنهای توی مدرسه بود: «تعطيل شدن». زنگ را که می‌زدند قلبم تند تند می‌تپيد و با ترسی عجيب به سمت خانه می‌رفتم. گاهی سريع می‌رفتم و گاهی هم دزدکی مسير پيش رو را دید می‌زدم تا مبادا به پست آن دسته‌ بچه‌های شور و شرّی بخورم که هر روز موقع رفتن به خانه دوره‌ام می‌کردند و دستم می‌انداختند، اما هميشه توی دام‌شان می‌افتادم و تمسخر‌های‌شان شرمگينم می‌کرد، سرم را می‌انداختم پايين و توی چشم رهگذارن نگاه نمی‌کردم و با بُغضی که جای لوزه‌ام را گرفته بود به خانه می‌رفتم...

به خانه که می‌رسيدم توی خودم بودم، گوشه‌گيری می‌کردم و به درس و مشق‌هايم می‌رسيدم. اگر قرار بود مهمان برای‌مان بيايد غمم می‌گرفت، چون شبش هم قرار بود سوژه‌‌ی خنديدنِ فاميل بشوم، انگار موضوع ديگری جز چاق بودنِ من کسی را نمی‌خنداند، حتی پدرم هم انگار از دست انداختن من و خنده گرفتن از جمع خوشش می‌آمد.

پسر دختر خاله‌ام به من می‌گويد دايی. از دايی گفتنش کيف می‌کنم. دوازده يا سيزده‌سالش است و استخوان‌بندی درشتی دارد. کم حرف است و اعتماد به نفسش هم نزديک به صفر. يکهو گفت: «دايی! خسته شدم از بس بچه‌ها توی مدرسه مسخره‌ام کردن... هی بهم می‌گن گامبو، خيکی.... چیکار کنم؟». بغضم گرفت. دلم می‌خواست بروم مدرسه‌ی‌شان و همه‌ی بچه‌هایی که او را مسخره می‌کردند کتک بزنم...

لوزه‌ام را که عمل کردم زندگی‌ام جور ديگری شد. گاهی دلم می‌خواهد فرياد بزنم. بگويم اصلا «عقل بزرگ در بدن بزرگ است!» بگويم به سلامتی همه‌ی چاقهای دنيا که مهربانند و کمتر آزارشان به کسی می‌رسد.

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۲

دکمه‌ْ پشت گردن آدمها

کاش خدا هم صندوق انتقادات و پيشنهادات داشت. کاش برای ادامه‌ی فرآيند آدم‌سازی‌اش با چند آدم هم مشورت می‌کرد. آن وقت بهش پيشنهاد می‌دادم پشت گردن همه‌ی آدمها يک دکمه‌ی قرمز بگذارد؛ دکمه‌ای که بشود با آن آدمها را خاموش و روشن کرد. 

اگر آدمها دکمه‌ی خاموش و روشن داشتند ديگر نه کسی خودکشی می‌کرد و نه کسی تنها می‌ماند. آن وقت اگر آدمی حس می‌کرد به درد هيچ‌چيز و هيچ‌کس نمی‌خورد دست می‌بُرد پشت گردنش و خودش خودش را خاموش می‌کرد. اگر هم بقيه‌ی آدمها او را دوست نداشتند بيانيه‌ای چيزی می‌نوشتند و درخاست خاموشی‌اش را می‌کردند. 

اگر آدمها دکمه‌ی خاموش و روشن داشتند هر وقت که دلت می‌گرفت، هر وقت احساس پوچی به سراغت می‌آمد، هر وقت که فکر می‌کردی هيچکس دوستت ندارد می‌توانستی خودت را خاموش کنی، برای مدتی در خاموشی‌ات بمانی و نفهمی دور و برت چه می‌گذرد. شايد سالهای سال خاموش می‌ماندی و هيچ‌وقت هم کسی روشن‌ات نمی‌کرد. 

کاش آدمها دکمه‌ی خاموش و روشن داشتند. آن وقت می‌فهميدی چند نفر دوستت دارند، می‌فهميدی چه تعداد آدم دلشان نمی‌خواهد تو خاموش بمانی و زود خودشان را به تو می‌رساندند و دست پشت گردنت می‌بردند و روشنت می‌کردند. آن وقت دلت گرم می‌شد، حتی لازم نبود کسی بگويد «دوستت دارم»، همين که نمی‌گذاشتند خاموش بمانی خودش دنيايی بود. آخ که چه نگاه‌هايی رد و بدل می‌شد در آن لحظه‌ی شيرين ِ روشن شدن!

راستی.... اگر هر کدام از ما دکمه‌ی روشن و خاموش داشتيم چند نفر دلشان می‌خواست ما را خاموش کنند؟ چند نفر دلشان برای بودن‌مان تنگ می‌شد و هر جا که خاموش شده بوديم می‌آمدند و روشن‌مان می‌کردند؟ چه کسی يا کسانی مرا روشن می‌کردند؟  

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!