جمعه، دی ۰۵، ۱۳۹۳

نمکی‌جات!

دو گروه هستند که دوری ازشان لازم است، يکی «نمک‌نشناس‌ها» و ديگری هم «نمکدان‌ها». گروه اول که تکليف‌شان مشخص است و دوری کردن ازشان راحت‌تر، حالا اينکه می‌گويم راحت نه اينکه خيلی هم راحت باشد، می‌آيند، نان و نمکت را می‌خورند، بعد هم زخم می‌زنند. وقتی زخمت زدند می‌فهمی بايد فاصله‌ات را باهاشان حفظ کنی، پس دور می‌شوی.
اما اين گروه دوم، «نمکدان‌ها». اين گروه تحمل‌شان از هر گروهی سخت‌تر است، منظورم نمکدان‌های وقت‌نشناسی‌ست (تاکيد می‌کنم: وقت‌نشناس) که زندگی‌شان بر مدار تمسخر‌ِ اين و آن می‌چرخد و هر جا پا می‌گذارند نمک‌شان را می‌پاشند و می‌روند. از شوخی‌ها و مزه‌پرانی‌های گاه و بی‌گاه و بی‌مزه‌شان که بگذريم (که نمی‌شود گذشت واقعا!) آن لبخندها و خنده‌های‌شان را که می‌بينی مور مورت می‌شود، خنده‌ها و نيشخندهایی که مصداق همان «خود گويی و خود خندی ...» هستند.
اين دو گروهِ نمکی هر کدام يکجور بهت زخم می‌زنند، آن «نمک‌نشناس‌ها» به دلت زخم می‌زنند و آن «نمکدان‌ها» هم به اعصابت! حالا از نمک‌هايی که به زخمت می‌پاشند چيزی نمی‌گويم...
آدم که سی سالگی را رد می‌کند بايد حواسش به مصرف نمکش باشد! بايد از گروه نمکی‌جات دوری کند مخصوصا آن گروه «نمکدان‌ها»، مخصوصا آن گروه «نمکدان‌ها»، مخصوصا «نمکدان‌ها»...
پس‌نوشت: اگر نمک داشتی و نپاشيدی و اسير وسوسه‌ی پاشيدن نمک بی‌هنگام نشدی آن وقت بيا با هم از جوانمردی حرف بزنيم.

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳

ریش تراشیدن و ...

تصميم می‌گيری ريشت را بزنی، می‌ايستی جلوی آينه، صورتت را با خمير ريش می‌پوشانی و کمی مالش می‌دهی، بعد آرام و با حوصله تيغ را می‌کشی روی صورتت، با دقت صورتت را می‌تراشی، هر بار لايه‌ای برمی‌داری و بعد تيغ را تميز می‌کنی و دوباره برمی‌گردی، همه‌جا را که تراشيدی صورتت را می‌شويی، بعد دست می‌کشی به صورتت، حس می‌کنی بعضی جاهايش هنوز زبر مانده، دوباره خمير ريش را می‌مالی به صورتت، اين بار کمی بی‌حوصله‌‌تر، عجول‌تر، بعد صورتت را می‌شويی، دوباره دست می‌کشی به صورتت، هنوز برخی جاها انگار زبرند، تيغ را بدون اينکه خمير ريش به صورتت بمالی روی جاهای زبر می‌کشی، خشن‌تر از قبل، محکم‌تر، حتی ممکن است صورتت را زخم بزنی، بعد دست می‌کشی به صورتت، هنوز زبر است، صورتت می‌سوزد، پدر پوستت را درآورده‌ای اما هنوز بعضی جاها زبرند، ديگر ادامه نمی‌دهی و تيغ را چپ‌چپ نگاه می‌کنی و می‌اندازيش توی سطل....
خاطرات هم همین‌طوری‌اند، هر چه سعی کنی بتراشی‌شان و فراموش‌شان کنی باز هم ته‌مانده‌هايشان توی ذهنت می‌مانند، همانقدر زبر، همان‌قدر خسته‌کننده، همان‌قدر سرسخت... 

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

در نکوهش و مدح سيگار!

وقتی سيگار را ترک می‌کنيد تا چند روز حال‌تان خوب است، احساس سرزندگی می‌کنيد، حتی اگر آدم سيگاری از کنارتان بگذرد و دود سيگارش به شما برسد چنان پيف پيف می‌کنيد که انگار در تمام طول زندگی‌تان سنگين‌ترين خلاف‌تان همين استشمام هوای تهران بوده!

چند هفته‌ای که می‌گذرد کم‌کم وسوسه می‌شويد، دلتان می‌خواهد دو سه پُک از آن حجم لوله‌ای شکل کاغذی بگيريد. وقتی از کنار آدم سيگاری عبور می‌کنيد زيرچشمی به پک زدن‌هايش نگاه می‌کنيد و حتی ممکن است مقداری از بوی دودش را با ولع به دماغ‌تان بکشيد.
چند ماه که می‌گذرد ديگر سيگار برای‌تان دوست‌داشتنی نيست، بود و نبودش هم برای‌تان فرقی ندارد، سرتان به زندگی‌تان است و کاری به آدم سيگاری‌ای که از کنارتان می‌گذرد نداريد. دیگر خيالتان راحت شده که سيگار را ترک کرده‌ايد و حتی کمترين تمايلی برای گيراندن و فرو دادن دودش نداريد. فکر می‌کنيد کار تمام شده. اما خطرناک‌ترين زمان همين زمانی‌ست که فکر می‌کنيد ديگر تمايلی به سيگار نداريد.



***
تقريبا سه هفته از سکته‌ی قلبی پدرم می‌گذرد. چند روزی می‌شود که از بيمارستان مرخص شده و بايد با رگ‌های جديدی که خودشان را به قلبش چسبانده‌اند مدارا کند. اين دو خط را ننوشتم که ناراحت‌تان کنم يا بخواهم ترحم شما را جلب کنم، پس دليلش چيست؟ عرض می‌کنم خدمت‌تان.
پدرم چهل سال است که سيگار می‌کشد، روزی يک پاکت. هيچ‌وقت نتوانست سيگار را ترک کند، هيچ‌وقت هم حرفی از ترک کردنش نزد. در تمام اين سالها چنان با سيگار اخت شده بود که حتی اين دو هفته‌ای که در سی‌سی‌یو بستری بود باز هم سيگار می‌کشيد! بله، در سی‌سی‌یو سيگار می‌کشيد. تنها همان سه روزی که در آی‌سی‌یو بود نتوانست دود بگيرد، آن هم که يک روزش کاملا بی‌هوش بود و دو روز بعد هم داروهای خواب‌آور و مسکن به خوردش می‌دادند. دو روز بعد که به بخش منتقل شد باز هم سيگار می‌کشيد. طوری با دکترها بحث می‌کرد که آنها مجاب می‌شدند اين بيمار بايد سيگار بکشد! می‌دانم هنوز در شک سيگار کشيدن پدرم در آی‌سی‌يو هستيد اما بگذريد!



***
يک روز به خودت می‌آيی و می‌بينی تويی که ماه‌ها و حتی سال‌ها از ترک کردن سيگارت گذشته نشسته‌ای روی پله‌ی يکی از خانه‌های مقابل بيمارستان و چنان به سيگارت پک عميق می‌زنی که انگار از معشوق بوسه‌ی فرانسوی می‌ستانی. حتی سرفه‌های گاه و بی‌گاهت را هم به هيچ چيزت حساب نمی‌کنی، به اين فکر نمی‌کنی که روزانه در همين تهران خودمان بيش از چهل عمل باز قلب انجام می‌شود، فقط پکت را می‌زنی. کاری نداری که پدرت به خاطر همين سيگار کشيدن‌ها چهارتا از رگ‌های قلبش گرفته بود، فقط پک می‌زنی. می‌دانی که سيگار دشمن قلبت است، می‌دانی و پک می‌زنی، ياد حرف‌های دکتر می‌افتی که می‌گفت: «من نمی‌دونم اين زهرماری چی داره که شماها نمی‌تونين ترکش کنين» بعد تو هم با خودت می‌گويی :«منم نمی‌دونم» و پک می‌زنی. سختی‌ها و استرس‌ها کاری با تو کرده‌اند که همين «آن» برايت مهم است، همين «آن» که دود را فرو می‌دهی و... راستش خواستم بنويسم «حس خوبی پيدا می‌کنی» اما هيچ حسی ندارد، انگار ريه‌هايت لمس شده‌اند، يکهو ياد سيگار کشيدن پدرت در سی‌سی‌یو می‌افتی و اعصابت می‌ريزد به هم، بعد پک می‌زنی. با خودت می‌گويی «من می‌تونم ترک کنم اين زهرماری رو»، می‌دانی که همين جمله کار را خراب می‌کند، پس پک می‌زنی، عميق‌تر پک می‌زنی...

سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۳

زندگی در لوله

من در لوله زندگی می‌کنم، در حجمی استوانه‌ای شکل که هم به چاه می‌ماند هم به سلولی انفرادی. زير پايم پر است از ذغال‌های گداخته‌ای که نمی‌دانم از کجا گُر می‌گيرند، زير پايم پر از ميخ است، پر از خرده‌های شيشه، پر از هر چيزی که بتواند زخم بزند به کف پاهايم. زمين کوچکی که درون لوله برای من در نظر گرفته‌اند نه جای قرار است نه جايی برای رفتن دارد. توی لوله هوا نيست، برای نفس گرفتن بايد مدام بپری. قد لوله از قد من بلندتر است، وقتی می‌پرم کف پاهايم کمی خنک می‌شوند، نسيمی خنک می‌خورد به صورتم، همه‌ی اينها در چشم بر هم زدنی می‌آيند و می‌روند. سر که کمی از لوله بيرون می‌زند نگهبان لوله با پتک بزرگش می‌کوبد توی سرم. مجال نمی‌دهد تا پريدن‌هايم بلندتر شود.
در همسايگی لوله‌ی من چندين لوله‌ی ديگر هستند و در مجاورت آنها نيز لوله‌های ديگر و همينطور لوله است که تا بی‌نهايت کنار هم در زمين فرو رفته‌اند. درون هر لوله کسی‌ست که زير پايش گداخته و تيز است و برای نفس گرفتن بايد بپرد اما تا سرش کمی از لوله بيرون می‌زند کسی با پتک بر سرش می‌کوبد. کسی که نگهبان همه‌ی لوله‌هاست. کسی که به تعداد همه‌ی لوله‌ها چشم دارد، به تعداد همه‌ی لوله‌ها دست دارد. کسی که می‌داند تنها خوشی آدمهای درون لوله همان «آنی»‌ست که کمی سرشان از لوله بيرون می‌زند، نفسی چاق می‌کنند و دورنمايی از سرهای بيرون آمده‌ی هم‌جوارشان را می‌بينند. نگهبانی که شش‌دانگ حواسش جمع است تا همين «آن» را زهر کند، بعد صدای پتک است و زمين خوردن، کف لوله پهن شدن، سوختن و تاول زدن و زخم برداشتن، سر درد و احساس خفگی پيدا کردن، بعد هم با هزار مشقت برخاستن، عزم جزم کردن و روی همان پاهای تاول زده پريدن، کمی نفس گرفتن و دوباره پتک و دوباره‌هايی که هزار باره و هزار باره تکرار می‌شوند.
نمی‌شود ته لوله ايستاد، بايد پريد، نمی‌شود دل‌خوشی‌ات کمی دوام داشته باشد، نگهبان کارش را خوب بلد است، همين که کمی نفس‌ات چاق شد می‌فهمد برای ضربه و سوختن‌ِ پشت‌بندش آماده‌ای، پس می‌کوبد. من در لوله زندگی می‌کنم در لوله‌ای که پريدن‌ها و کوبش‌هایش تمامی ندارند. من در کنار يک کلونی عظيم از پرندگان تو سری‌خور زندگی می‌کنم. يک کلونی بزرگ از بپر بپر کنندگانی که کف پای‌شان زخم است و سرشان پر است از ورم‌های نامنظم. تنها دلخوشی‌ام همان «آن» است، همان «آنی» که نسيم به پيشانی‌ام می‌خورد و بعد...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!