دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

در نکوهش و مدح سيگار!

وقتی سيگار را ترک می‌کنيد تا چند روز حال‌تان خوب است، احساس سرزندگی می‌کنيد، حتی اگر آدم سيگاری از کنارتان بگذرد و دود سيگارش به شما برسد چنان پيف پيف می‌کنيد که انگار در تمام طول زندگی‌تان سنگين‌ترين خلاف‌تان همين استشمام هوای تهران بوده!

چند هفته‌ای که می‌گذرد کم‌کم وسوسه می‌شويد، دلتان می‌خواهد دو سه پُک از آن حجم لوله‌ای شکل کاغذی بگيريد. وقتی از کنار آدم سيگاری عبور می‌کنيد زيرچشمی به پک زدن‌هايش نگاه می‌کنيد و حتی ممکن است مقداری از بوی دودش را با ولع به دماغ‌تان بکشيد.
چند ماه که می‌گذرد ديگر سيگار برای‌تان دوست‌داشتنی نيست، بود و نبودش هم برای‌تان فرقی ندارد، سرتان به زندگی‌تان است و کاری به آدم سيگاری‌ای که از کنارتان می‌گذرد نداريد. دیگر خيالتان راحت شده که سيگار را ترک کرده‌ايد و حتی کمترين تمايلی برای گيراندن و فرو دادن دودش نداريد. فکر می‌کنيد کار تمام شده. اما خطرناک‌ترين زمان همين زمانی‌ست که فکر می‌کنيد ديگر تمايلی به سيگار نداريد.



***
تقريبا سه هفته از سکته‌ی قلبی پدرم می‌گذرد. چند روزی می‌شود که از بيمارستان مرخص شده و بايد با رگ‌های جديدی که خودشان را به قلبش چسبانده‌اند مدارا کند. اين دو خط را ننوشتم که ناراحت‌تان کنم يا بخواهم ترحم شما را جلب کنم، پس دليلش چيست؟ عرض می‌کنم خدمت‌تان.
پدرم چهل سال است که سيگار می‌کشد، روزی يک پاکت. هيچ‌وقت نتوانست سيگار را ترک کند، هيچ‌وقت هم حرفی از ترک کردنش نزد. در تمام اين سالها چنان با سيگار اخت شده بود که حتی اين دو هفته‌ای که در سی‌سی‌یو بستری بود باز هم سيگار می‌کشيد! بله، در سی‌سی‌یو سيگار می‌کشيد. تنها همان سه روزی که در آی‌سی‌یو بود نتوانست دود بگيرد، آن هم که يک روزش کاملا بی‌هوش بود و دو روز بعد هم داروهای خواب‌آور و مسکن به خوردش می‌دادند. دو روز بعد که به بخش منتقل شد باز هم سيگار می‌کشيد. طوری با دکترها بحث می‌کرد که آنها مجاب می‌شدند اين بيمار بايد سيگار بکشد! می‌دانم هنوز در شک سيگار کشيدن پدرم در آی‌سی‌يو هستيد اما بگذريد!



***
يک روز به خودت می‌آيی و می‌بينی تويی که ماه‌ها و حتی سال‌ها از ترک کردن سيگارت گذشته نشسته‌ای روی پله‌ی يکی از خانه‌های مقابل بيمارستان و چنان به سيگارت پک عميق می‌زنی که انگار از معشوق بوسه‌ی فرانسوی می‌ستانی. حتی سرفه‌های گاه و بی‌گاهت را هم به هيچ چيزت حساب نمی‌کنی، به اين فکر نمی‌کنی که روزانه در همين تهران خودمان بيش از چهل عمل باز قلب انجام می‌شود، فقط پکت را می‌زنی. کاری نداری که پدرت به خاطر همين سيگار کشيدن‌ها چهارتا از رگ‌های قلبش گرفته بود، فقط پک می‌زنی. می‌دانی که سيگار دشمن قلبت است، می‌دانی و پک می‌زنی، ياد حرف‌های دکتر می‌افتی که می‌گفت: «من نمی‌دونم اين زهرماری چی داره که شماها نمی‌تونين ترکش کنين» بعد تو هم با خودت می‌گويی :«منم نمی‌دونم» و پک می‌زنی. سختی‌ها و استرس‌ها کاری با تو کرده‌اند که همين «آن» برايت مهم است، همين «آن» که دود را فرو می‌دهی و... راستش خواستم بنويسم «حس خوبی پيدا می‌کنی» اما هيچ حسی ندارد، انگار ريه‌هايت لمس شده‌اند، يکهو ياد سيگار کشيدن پدرت در سی‌سی‌یو می‌افتی و اعصابت می‌ريزد به هم، بعد پک می‌زنی. با خودت می‌گويی «من می‌تونم ترک کنم اين زهرماری رو»، می‌دانی که همين جمله کار را خراب می‌کند، پس پک می‌زنی، عميق‌تر پک می‌زنی...

۱ نظر:

bahar alvand گفت...

سلام آقای فرد
وقتتون به خیر
ببخشید چرا من رو توی پیجتون بلاک کردید؟

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!