پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۵

قصه‌ی حاجی‌خان

حاجی‌خان قد کوتاه بود و ریز اندام. می‌گفتند جوانی‌هایش آنقدر عرق سگی خورده که گوشت تنش آب شده و هیکلش آب رفته. حتی صدایش هم جیغ بود، وقتی حرف می‌زد انگار کسی توی حنجره‌اش صدای قیژ قیژِ استکانی شسته را در می‌آورد. می‌گفتند شبی نبود که حاجی‌خان مست و پاتیل به خانه نیاید. آنقدر عرق می‌خورد که وقتی پا به کوچه می‌گذاشت بوی گند الکل همه‌جا را پر می‌کرد و حتی بعضی‌ها فتیله‌ی چراغ نفتی‌های‌شان را پایین می‌کشیدند که مبادا الکلِ نفسِ حاجی‌خان خانه‌ی‌شان را آتش بزند. او هم با همان حال مستی برای خودش می‌خواند: «من سیاه مستم... بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست...»

هر چقدر حاجی‌خان کوتاه و ریز بود اما زنش ربابه درشت بود و بلند. می‌گفتند وقتی حاجی‌خان به خاستگاری ربابه رفت ننه‌ی رباب زیر گوش دخترش گفته: «بله رو بگو! ببین چه ریزه میزه‌اس، راحت می‌تونی بگیریش توی مُشتت» ربابه هم بله را گفت، اما حاجی‌خان همان شبِ عروسی گربه را دم حجله کُشت و جوری با کمربند به جان تنِ سفید رباب افتاد که نمی‌شد فهمید خونی که روی لباس سفید رباب نشسته از شکافتن بکارتش بوده یا زخمهای تنش. می‌گویند وقتی ننه‌ی رباب صورت کبود و‌ سیاه دخترش را دید گفت: «تحمل کن ننه... درست می‌شه..‌‌. دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست...»

بچه‌ی اولشان پسر بود. آنقدر ریز و سیاه بود که جمجمه‌اش آدم را یاد لیمو امانی می‌انداخت. دهانش آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست سینه‌ی درشت رباب را بمکد. ربابه سینه‌اش را می‌دوشید و شیر را قطره قطره توی دهان بچه می‌ریخت. اما بچه‌ی بیچاره همانطور ریز و کوتاه ماند. دومین بچه‌شان هم ریز بود، حتی ریزتر از اولی. هر چه به حاجی‌خان می‌گفتند عرق نخور تا تخم و ترکه‌ات سیاه و ریز نشوند توی گوشش نمی‌رفت و می‌گفت: «بذار بشن... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»

رباب شکم سومش دوقلو زایید. آن یک قلوهایی که زاییده بود درست و درمان نبودند چه برسد به دو قلوهایش. دو قلوها نه تنها تن‌شان ریز بود که عقلشان هم نارس بود. وقتی ناقص‌العقل‌های حاجی‌خان ونگ ونگ‌شان افتاد حاجی‌خان کمربندش را شُل کرد و دوباره عزم میدان ربابه کرد. ربابه هم شکم چهارمش را که زایید، زد بر طبل بی‌عاری و آنقدر پا به پای حاجی‌خان عرق خورد که بچه‌های بعدی‌اش هر کدام اندازه‌ی زغالِ بالای قلیان شدند، همانقدر ریز و سیاه. 

رباب یازده بچه زایید که هر کدام از دیگری ریزتر و نحیف‌تر بودند. از کنار بچه‌ها که رد می‌شدیم بوی الکل می‌پیچید توی دماغمان. حاجی‌خان آنقدر عرق خورده بود که گوشت تنِ بچه‌هایش بوی الکل می‌داد. وقتی به حاجی‌خان می‌گفتند: «از بس عرق خوردی بچه‌هات بدبخت شدن» جواب می‌داد: «به تخم چپِ اسبِ آق‌علی‌عباس، فوق فوقش سیاه‌بخت میشن دیگه، بالاتر از سیاهی هم که دیگه رنگی نیست»

حاجی‌خان و رباب عرق می‌خوردند و بچه پس می‌انداختند. همه‌ی بچه‌های‌شان را می‌شد توی یک جعبه‌ی کوکاکولا جا داد، بس که ریز بودند. سالها گذشت. همه‌ی بچه‌هایش وقتی به سن پانزده سالگی می‌رسیدند عمرشان سر می‌آمد و رو به قبله می‌شدند. رباب می‌گریست و همانطور که شکم برآمده‌اش را می‌مالید زیرلب حاجی‌خان را تف و لعنت می‌کرد. بچه‌ی یازدهمش وسط قبرستان به دنیا آمد. توی غسالخانه نافش را بریدند و به جای قنداق دورش کفن پیچیدند. وقتی به رباب گفتند: «اینجوری بد شگونه» شانه بالا انداخت و گفت: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»

وقتی حاجی‌خان با موتورش تصادف کرد زنش وسط قبرستان بود و برای پانزده‌ساله‌ی تازه مرده‌اش زاری می‌کرد. وقتی حاجی‌خان نفس‌های آخرش را می‌کشید دهانش بوی عرق‌سگی می‌داد. می‌گویند وقتی بهش گفته‌اند: «از مرگ‌ نترس‌... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست» پوزخند زده و گفته: «هست... ما خودمون بالاتر از سیاهی بودیم...»

حاجی‌خان که مُرد رباب تنها شد. مجبور شد خودش باقی بچه‌هایش را کفن کند. بچه‌ی یازدهمش که مُرد خودش هم همان وسط قبرستان جانش در رفت. حاجی‌خان و رباب آنقدر عرق خورده بودند که حتی از تن‌های خودشان و بچه‌هایشان هیچ گیاهی نرویید. هیچ رنگی بالاتر از سنگ قبرهایشان نبود. کمی پایین‌تر از آنها زمین سیاه بود و پایین‌تر از زمین هم بیشمار آدم می‌زیستند. حاجی‌خان بالاتر از سیاهی بود، مثل من، مثل روزگار من، مثل همین چیزی که احاطه کرده دنیای‌مان را، مثل ما، که خودمان همان رنگِ بالاتر از سیاهی هستیم...

#حسن_غلامعلی_فرد

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۵

قصه‌ی چادر

ننه چادر سفیدش را سر می‌کرد و همانطور که زانوهای پر سر و صدایش را می‌مالید می‌نشست رو به قبله‌. آنقدر کمرش درد می‌کرد که جانِ رکوع و سجود نداشت، برای همین مُهر را توی دستانِ حنا زده‌اش نگه می‌داشت و هنگام سجده آن را روی پیشانی می‌نهاد. نمازش که تمام می‌شد چشمانِ آبی‌اش نم پس می‌دادند و قطرات اشک روی گونه‌هایش جاری می‌شدند‌. هر وقت ننه گریه می‌کرد می‌ترسیدیم نکند آبیِ چشمانش دیگر آبی نماند. شاید به خاطر چشمهای آبی‌اش بود که اشکهایش بوی دریا می‌داد. ننه اشک می‌ریخت و صدای موج دریا می‌پیچید توی اتاق. اشک می‌ریخت و آنقدر «یا اللهُ یا اللهً...» می‌گفت تا هق‌هقش بلند می‌شد. انگار چشمان ننه پشت‌شان به اقیانوس گرم بود و هیچ وقت از اشک تهی نمی‌شدند. ننه اشک می‌ریخت و از خدا پسرش را طلب می‌کرد، اما دایی هیچ‌وقت نیامد، حتی استخوانهایش هم پیدا نشد. ننه دق کرد از دوری پسرش.
  

وقتی ننه مُرد چادرِ سفیدش به مادرم رسید. صدای الله‌اکبر که می‌پیچید میان خانه، مادر چادرِ ننه را سر می‌کرد و می‌ایستاد رو به قبله. نمازش که تمام می‌شد مفاتیحش را باز می‌کرد و دعا می‌خواند. مادر همه‌ی دعاهای مفاتیح را خوانده بود. آنقدر از چشمان آبی‌اش اشک می‌چکید که نمِ اشک‌هایش فرش‌های خانه را پوسانده بود. مادر اشک می‌ریخت و از خدا می‌خواست تا شوهرش سر به راه شود، بی‌صدا می‌گریست و همانطور که دست روی خرده شکسته‌های قلبش می‌گذاشت از بخت سیاهش گله می‌کرد. اما مادر هر چه «یا رب یا رب» گفت شوهرش سر به راه نشد و روزگار مادر را سیاه‌تر کرد. مادر دق کرد از بی‌مهری شوهرش.

مادر که مُرد چادرش رسید به شقایق. شقایق خواهرم بود. اذان که می‌زدند چادر مادر را می‌گذاشت روی صورتش و آنقدر بو می‌کشیدش که چشمانِ آبی‌اش خیس می‌شدند. شقایق نای ایستادن نداشت، مثل یک تکه گوشت افتاده بود روی تخت، رو به قبله. مرضش لاعلاج بود. چادر مادر را می‌گذاشت روی صورتش و با همان جانِ بی‌رمقش خدا را صدا می‌زد بلکه از خر شیطان پیاده شود و شفایش دهد. اما شقایق شفا نگرفت. درد کشید و مُرد. وقتی مرد چادر مادر روی صورتش بود.

حالا چادرِ شقایق رسیده است به من. هر بار که صدای اذان توی خانه می‌پیچد چادر را می‌بندم دور گلویم و خودم را از سقف آویزان می‌کنم، رو به تمامِ جهات. اذان که تمام می‌شود صورت من کبود است و چشمانم از حدقه بیرون می‌زند. همانجا آویزان میان زمین و هوا می‌مانم تا اذان بعدی. صدای تَق‌ تقِ قبل از اذان که بلند می‌شود چادرِ شقایق از دور گلویم باز می‌شود و می‌افتم روی زمین. کمی طول می‌کشد تا جان به تنم بازگردد. با خشم، چشمان سرخم را می‌دوزم به آسمانی که از پنجره پیداست. حتی دیگر نمی‌دانم خدا را صدا بزنم یا نه. وجودم سراسر خشم می‌شود. اذان که آغاز می‌شود چادر را می‌بندم دور گلویم و... روزی سه وعده خودم را حلق آویز می‌کنم. همانطور که دست و پا می‌زنم، با نا امیدی خدا را می‌خوانم و از گوشه‌ی چشمان سُرخم قطره‌ای خون می‌چکد. برای همین است که چشمان من مثل ننه و مادر و شقایق آبی نیست. چشمان من سرخ است، سرخ‌تر از خون، سرخ‌تر از آتش، حتی سرخ‌تر از خونِ تمام آنهایی که زیر آتش و بمب و بیماری و هزار بدبختیِ دیگر خدا را فریاد زدند و هیچ پاسخی نشنیدند. آه... صدای اذان می‌آید، باید چادر را بپیچم دور گردنم...

#حسن_غلامعلی_فرد

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!