پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۵

روایتی از کودکی...

پنج شش ساله بودم که خاله‌ام دستِ مرا گرفت و همراه بچه‌هایش به حمام عمومی برد. شوربختانه یا خوشبختانه تصاویر مبهمی از فضای حمام در خاطرم مانده و برای همین نمی‌توانم شرح دقیقی از فضایش بنویسم! من و پسر خاله‌ام تنها عناصر ذکور در حمام بودیم و اضطرابِ سپرده شدن دست دلاک آنقدری درگیرمان کرده بود که به فضای حمام دقت نکنیم، که اگر می‌دانستم روزی تصمیم به نوشتنش خواهم گرفت حتما با دقت بیشتری آنجا را تماشا می‌کردم!

نمی‌دانم چه شد که خاله‌ام گفت: «هر وقت کسی نگاهتون کرد زود کون‌تون رو بخارونید تا خدایی نکرده چشم نخورین!» خب ما هم دست به کار (کپل) شدیم. آنقدر کپل‌های‌مان را خاراندیم که همچون دو تکه لبوی گداخته چشم‌نوازی می‌کردند. اولش زیاد دست‌مان تند نبود، اما پشتکار زیاد از من و پسرخاله‌ام خارندگانی حرفه‌ای ساخت.  مانند هفت‌تیرکشی ماهر توی چشم آدمها نگاه می‌کردیم و به محض اینکه نگاه‌شان به ما می‌افتاد انگشتان‌مان را به کپل می‌رساندیم و جوری می‌‌خاراندیمش که انگار کک به تنبان‌مان افتاده بود. آنقدر خاراندیم و خاراندیم که کپل‌های‌مان شبیه سینه‌ی بروسلی شده بود. خطوطی سرخ و موازی که از چند جایی‌شان هم خون بیرون زده بود‌. از ترسِ چشم زخم به چنان کپل زخمی دچار شدیم که تا چند روز جایش می‌سوخت.

ما کودکان زودباوری بودیم. اگر بهمان می‌گفتند خاراندنِ کپل چشم زخم را دور می‌کند بی هیچ‌ تردیدی می‌خاراندیم. بوی تریاک که توی خانه می‌پیچید می‌گفتند بوی اِمشی (حشره‌کش) است و خب ما هم باورمان می‌شد. وقتی عمویم تکه‌ای تریاک انداخت لای انگشتانش و مالشش داد گفت قیر است باورمان شد. وقتی پدرم اشک ریخت و گفت جز مادرم زنِ دیگری توی زندگی‌اش نیست باورمان شد. ما آنقدر ساده‌لوح و ‌زود باور بودیم که هر بار پا به پای پینوکیو فریب گربه‌نره و روباه مکار را می‌خوردیم، هر چند پینوکیو بعد از چند قسمت آدم شد و ما نه!... ما هنوز هم همان کودکان ساده‌لوح و زودباوری هستیم که هر گاه کسی نگاه‌مان می‌کند بی‌اختیار دست‌ روی کپل‌‌مان می‌گذاریم و چنان می‌خارانیمش که خونِ تازه روی خون‌مردگی‌های قبل می‌نشیند... ما صاحبین کپل‌های زخم هستیم، صاحبینِ کون‌ها و دماغ‌های سوخته...

#حسن_غلامعلی_فرد

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۵

روایتی از ما...

عمه‌ام هنوز چهل‌سالگی‌اش را رد نکرده بود که مُرد. وقتی مُرد دعوا افتاد توی فامیل. هر کسی برای خودش یک پا شرلوک هلمز شده بود و پیِ مقصر می‌گشت. یکی می‌گفت تقصیر شوهرِ بی‌غیرتش است، سیف‌الله البته بی‌غیرت بود، وگرنه سر زنش هوو نمی‌آورد و با داشتن پنج شش‌تا بچه‌ی قد و‌ نیم‌قد عمه‌ام را نمی‌گرفت. هر چند عمه‌ی من هم بی‌غیرت بود خدابیامرز که قبول کرد هوو شود!

می‌گفتم... هر کس پی مقصر بود. یکی تقصیر را انداخت گردن عمویم و دیگری هم پسر عمویم را گناهکار تشخیص داد که چرا عمه‌ی بیچاره را به بیمارستان نبرده بودند و وقتی زنِ بیچاره تا صبح بالا می‌آورده کسی پی به علائم سکته نبرده. مادربزرگم هم مدام سیف‌الله را ناله نفرین می‌کرد که چرا برای زنش حتی یک قطره اشک هم نریخته.

مادربزرگ هر کدام از دخترانش را به یکی از متعلقات خداوند داد! یکی را به سیف‌الله داد و دیگری را به عین‌الله، یکی را عروس شمس‌الله کرد و دیگری را به حجله‌ی قدرت‌الله فرستاد، ته‌تغاری‌اش هم نصیب عزت‌الله شد. هیچکدام از این فلان‌الله‌ها آدم حسابی نبودند و هر کدام یکجور مورد غضب فامیل بودند. شبی نبود که مادربزرگ لعنت‌الله‌هایش را سوی یکی از این فلان‌الله‌ها شلیک نکند و جلوی چشم خدا متعلقاتش را تف و لعنت نکند!

عمه‌ام که مُرد شوهرش یکی دو بار توی مراسم پیدایش شد و بعد رفت سر خانه و زندگی‌اش. حتی بچه‌هایش را هم ول کرد به امان خدا و رفت. وقتی عمه‌ام مرد تنها کسی که موقع تشییع‌اش می‌خندید دخترش بود. دختر بچه‌ای شش هفت ساله که نمی‌دانست مرگ چیست و مدام روی قبرها لِی‌لِی می‌کرد و می‌خندید. فامیل یک چشمشان به قبر بود و یک چشمشان به دختر بچه و لعنت به سیف‌الله هم ورد زبان‌شان بود.

عمه‌ام که مرد همه دنبال مقصر بودند. دلشان می‌خواست یکی را پیدا کنند تا همه‌ی کاسه کوزه‌ها را سرش بشکنند و بی‌غیرتی خودشان را ماله بکشند، که کسی نپرسد شما که اینقدر با غیرتید چرا اجازه دادید خواهرتان هووی زنی بیچاره‌ شود؟ که چرا او را به سیف‌الله نامی دادید که نه تنها شمشیر خدا نبود که حتی ابرة‌الله (سوزن خدا) هم برایش زیاد بود. که کسی نپرسد شما که اینقدر رگ گردن‌تان ورم کرده چه گلی به سر باقی زنده‌های فامیل زده‌اید و جز اینکه بدگویی‌شان را کنید چه کرده‌اید؟

خب... تقصیر خودمان نیست، ما همیشه پی مقصر گشته‌ایم‌. ناکامی‌های‌مان همیشه تقصیر کسی دیگر بوده. هر کدام از ما دست‌کم یک سیف‌الله یا شمس‌الله یا ایکس و ایگرگ‌الله داریم که هر شب قبل خواب تف و لعنش کنیم... خدا را چه دیدید؟ شاید من و شما هم هر کدام سیف‌الله یا فلان‌الله کسی دیگر باشیم که هر شب قبل از خواب نفرین‌مان می‌کند و ما در داد و ستدی ابدی که کالایش نفرین است شراکت داریم. شاید ما سهامداران نفرینی ازلی-ابدی هستیم... شاید...

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۵

سلام

نمی‌دانم هنوز کسی این وبلاگ‌ را می‌خواند یا نه، اما خب‌... دلم برایش تنگ شده بود... شاید دوباره این کلبه خرابه را راه انداختم... نمی‌دانم...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!