پنج شش ساله بودم که خالهام دستِ مرا گرفت و همراه بچههایش به حمام عمومی برد. شوربختانه یا خوشبختانه تصاویر مبهمی از فضای حمام در خاطرم مانده و برای همین نمیتوانم شرح دقیقی از فضایش بنویسم! من و پسر خالهام تنها عناصر ذکور در حمام بودیم و اضطرابِ سپرده شدن دست دلاک آنقدری درگیرمان کرده بود که به فضای حمام دقت نکنیم، که اگر میدانستم روزی تصمیم به نوشتنش خواهم گرفت حتما با دقت بیشتری آنجا را تماشا میکردم!
نمیدانم چه شد که خالهام گفت: «هر وقت کسی نگاهتون کرد زود کونتون رو بخارونید تا خدایی نکرده چشم نخورین!» خب ما هم دست به کار (کپل) شدیم. آنقدر کپلهایمان را خاراندیم که همچون دو تکه لبوی گداخته چشمنوازی میکردند. اولش زیاد دستمان تند نبود، اما پشتکار زیاد از من و پسرخالهام خارندگانی حرفهای ساخت. مانند هفتتیرکشی ماهر توی چشم آدمها نگاه میکردیم و به محض اینکه نگاهشان به ما میافتاد انگشتانمان را به کپل میرساندیم و جوری میخاراندیمش که انگار کک به تنبانمان افتاده بود. آنقدر خاراندیم و خاراندیم که کپلهایمان شبیه سینهی بروسلی شده بود. خطوطی سرخ و موازی که از چند جاییشان هم خون بیرون زده بود. از ترسِ چشم زخم به چنان کپل زخمی دچار شدیم که تا چند روز جایش میسوخت.
ما کودکان زودباوری بودیم. اگر بهمان میگفتند خاراندنِ کپل چشم زخم را دور میکند بی هیچ تردیدی میخاراندیم. بوی تریاک که توی خانه میپیچید میگفتند بوی اِمشی (حشرهکش) است و خب ما هم باورمان میشد. وقتی عمویم تکهای تریاک انداخت لای انگشتانش و مالشش داد گفت قیر است باورمان شد. وقتی پدرم اشک ریخت و گفت جز مادرم زنِ دیگری توی زندگیاش نیست باورمان شد. ما آنقدر سادهلوح و زود باور بودیم که هر بار پا به پای پینوکیو فریب گربهنره و روباه مکار را میخوردیم، هر چند پینوکیو بعد از چند قسمت آدم شد و ما نه!... ما هنوز هم همان کودکان سادهلوح و زودباوری هستیم که هر گاه کسی نگاهمان میکند بیاختیار دست روی کپلمان میگذاریم و چنان میخارانیمش که خونِ تازه روی خونمردگیهای قبل مینشیند... ما صاحبین کپلهای زخم هستیم، صاحبینِ کونها و دماغهای سوخته...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر