خانهی عمویم شیرهکِشخانه بود. خودش هر روز صبح زود دو بندهی قرمزش را برمیداشت و تا باشگاه میدوید. همین که پایش را از خانه بیرون میگذاشت بوی تریاک میپیچید توی کوچه.
عمویم هیکلی درشت و سبیلهایی کُهن داشت. وقتی وارد باشگاه میشد نصفی از بچهها از ترس به خودشان میشاشیدند و نصفی دیگر هم پیِ سوراخ موش میگشتند. آنقدر عبوس و جدی بود که کسی لبخندش را به یاد نمیآورد. کاری به این نداشت که بچههای باشگاه چند سالشان بود، طوری تمرینشان میداد که ریقشان درمیآمد. پدر و مادرهای بچهها البته راضی بودند که عمویم حسابی رُس بچههایشان را میکشید.
عمویم کُشتیگیر بود اما هرگز گوشهایش نشکست. با اینکه ورزشکار بود اما شکمش روز به روز آویزانتر میشد. عموی بزرگم میگفت: «همش به خاطر آب شنگولیه، اینقدر آب شنگولی نخور عباس!» اما عباس لیوان پشت لیوان مینوشید. آنقدر با پاهایش انگور توی لگن لِه کرده بود که کفِ پاهایش تاکستانی لهیده جا خوش کرده بود.
روزی که توی جیب پسر بزرگش قوطی کبریت پیدا کرد دلش شکست، اما وقتی بستهی تریاک توی قوطی کبریت را دید خودش شکست. کمربند از نیامِ شلوار کشید و همانطور که لیوان آب شنگولی توی دستش بود چنان پسرش را به باد کتک گرفت که بادِ کتکهایش همهی لباسهای خیس روی بندهای رخت را خشک کرد. چند روز بعد هم پسر کوچکش را توی زیرزمین در حال قُلقلی کشیدن دید. همانجا بود که اشک توی چشمانش بلور شد و آب مروارید افتاد به جانِ چشمانش.
وقتی جنازهی پسر بزرگش را میانِ کَرتهای سبزیکاری شده پیدا کرد مَست بود. آنقدر مست بود که سوزنِ سرنگِ مرفین روی ساعدِ پسرش را ندید. همان روز بود که کمرش شکست.
پیر که شد عموی کوچکم شبها روی پشتبامِ خانهی عباس منقلش را آتش میکرد و دود تریاک را میبلعید. اما عباس کاری به کارش نداشت. یک دبّه آب شنگولی کنار تشکش میگذاشت و تا صبح همهاش را مینوشید.
خانهی عمویم شیرهکشخانه بود. خودش با اینکه پیر بود اما هر روز صبح دو بندهی قرمزش را برمیداشت و آرام آرام سوی باشگاه میرفت. یک روز یکی از همان بچههایی که سالها پیش زیر دست عمویم ریقش در آمده و حالا برای خودش مردی شده بود از عمویم خواست تا حریف تمرینیاش شود. عباس قبول کرد و چند دقیقه بعد جوری سالتو بار انداز شد که کمرش شکست و همانجا روی تُشکِ کُشتی جانش در رفت.
وقتی عباس مُرد عموی کوچکم دو بندهی قرمزِ عباس را توی منقل انداخت و با پسر کوچکِ عباس تریاک کشیدند... چنان بوی تریاک توی کوچه پیچیده بود که انگار خانهی عمویم شیرهکشخانه بود، انگار نه انگار آنجا خانهی کُشتیگیری بود که هرگز گوشهایش نشکست...
____
حسن غلامعلیفرد
عمویم هیکلی درشت و سبیلهایی کُهن داشت. وقتی وارد باشگاه میشد نصفی از بچهها از ترس به خودشان میشاشیدند و نصفی دیگر هم پیِ سوراخ موش میگشتند. آنقدر عبوس و جدی بود که کسی لبخندش را به یاد نمیآورد. کاری به این نداشت که بچههای باشگاه چند سالشان بود، طوری تمرینشان میداد که ریقشان درمیآمد. پدر و مادرهای بچهها البته راضی بودند که عمویم حسابی رُس بچههایشان را میکشید.
عمویم کُشتیگیر بود اما هرگز گوشهایش نشکست. با اینکه ورزشکار بود اما شکمش روز به روز آویزانتر میشد. عموی بزرگم میگفت: «همش به خاطر آب شنگولیه، اینقدر آب شنگولی نخور عباس!» اما عباس لیوان پشت لیوان مینوشید. آنقدر با پاهایش انگور توی لگن لِه کرده بود که کفِ پاهایش تاکستانی لهیده جا خوش کرده بود.
روزی که توی جیب پسر بزرگش قوطی کبریت پیدا کرد دلش شکست، اما وقتی بستهی تریاک توی قوطی کبریت را دید خودش شکست. کمربند از نیامِ شلوار کشید و همانطور که لیوان آب شنگولی توی دستش بود چنان پسرش را به باد کتک گرفت که بادِ کتکهایش همهی لباسهای خیس روی بندهای رخت را خشک کرد. چند روز بعد هم پسر کوچکش را توی زیرزمین در حال قُلقلی کشیدن دید. همانجا بود که اشک توی چشمانش بلور شد و آب مروارید افتاد به جانِ چشمانش.
وقتی جنازهی پسر بزرگش را میانِ کَرتهای سبزیکاری شده پیدا کرد مَست بود. آنقدر مست بود که سوزنِ سرنگِ مرفین روی ساعدِ پسرش را ندید. همان روز بود که کمرش شکست.
پیر که شد عموی کوچکم شبها روی پشتبامِ خانهی عباس منقلش را آتش میکرد و دود تریاک را میبلعید. اما عباس کاری به کارش نداشت. یک دبّه آب شنگولی کنار تشکش میگذاشت و تا صبح همهاش را مینوشید.
خانهی عمویم شیرهکشخانه بود. خودش با اینکه پیر بود اما هر روز صبح دو بندهی قرمزش را برمیداشت و آرام آرام سوی باشگاه میرفت. یک روز یکی از همان بچههایی که سالها پیش زیر دست عمویم ریقش در آمده و حالا برای خودش مردی شده بود از عمویم خواست تا حریف تمرینیاش شود. عباس قبول کرد و چند دقیقه بعد جوری سالتو بار انداز شد که کمرش شکست و همانجا روی تُشکِ کُشتی جانش در رفت.
وقتی عباس مُرد عموی کوچکم دو بندهی قرمزِ عباس را توی منقل انداخت و با پسر کوچکِ عباس تریاک کشیدند... چنان بوی تریاک توی کوچه پیچیده بود که انگار خانهی عمویم شیرهکشخانه بود، انگار نه انگار آنجا خانهی کُشتیگیری بود که هرگز گوشهایش نشکست...
____
حسن غلامعلیفرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر