دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۵

روایتی از ...

یک روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

به اینجای نوشته‌ام که می‌رسم دستم یخ می‌زند. تمام ذهنم پُر می‌شود از صدای باد و شاید هم آن وسط بوته‌ای خار از این سوی ذهنم به آن سویش قِل بخورد. چند باری انگشتانم را مشت می‌کنم تا بلکه یخ‌شان بشکند. کمی بعد شروع می‌کنم به نوشتن، می‌نویسم:

یک روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

در لایه‌های ذهنم شغالی زوزه می‌کشد. سه بوته‌ی خار شبیه سه‌نقطه‌ی کوفتی‌ای که وسطشان گیر کرده‌ام از ذهنم می‌گذرند. در انتهای ذهنم چشم می‌دوانم، دلم می‌خواهد سایه‌ی کسی را در دوردستها ببینم، اما کسی نیست. از سکوت و تنهایی کلافه می‌شوم، مشت می‌کوبم روی زانویم، قلبم تند می‌زند، دندانهایم را به هم می‌فشرم و با خود می‌گویم:

یک‌ روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

جز صدای باد هیچ صدایی نمی‌شنوم. اصلا شال و کلاه کنم که چه شود؟ کجا را برای رفتن دارم؟ مقصدم کجاست؟ سایه‌ی چه کسی را بیابم که دلم از بودنش بلرزد؟ گمشده‌ام در کدامین لایه‌ی ذهنم مدفون است؟ سرم داغ می‌شود. حالا جمجمه‌ام به برهوتی می‌ماند که حتی بوته‌های خار هم مسیرشان به آنجا نمی‌افتد، چه برسد به کسی که بیاید و بنشیند میان آن سه‌نقطه‌ی لعنتی و وسوسه‌ام کند تا یک روزی شال و کلاه کنم و...

نه، نمی‌شود، آرزویش بر دلم خواهد ماند. نمی‌توانم این سه‌نقطه‌ی منحوس را با واژه‌ای دیگر پُر کنم‌. جایی برای من نیست. من سرگشته‌ام در برهوتِ ذهنم، برهوتی که در دوردست‌هایش هیچ دلخوشی‌ای نیست، حتی سرابی هم به جان چشمانم نمی‌افتد تا دست کم دلم خوش شود به پوچ. خسته‌ام. باید یک روزی شال و کلاه کنم و...

لعنت به این صدای شغال. لعنت به هو هوی باد. لعنت به هر بوته‌ای که قِل می‌خورد روی شن‌های بیابان. نفسم بالا نمی‌آید، باید هر طور شده این سه‌نقطه‌ی کُشنده را پُر کنم. مقصدم کجاست؟ او کجاست؟ آه می‌کشم. شروع می‌کنم به نوشتن:
یک روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

#حسن_غلامعلی_فرد

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!