اسمش را گذاشته بودند «اوشین». دختری هفت هشت ساله بود با چشمان بادامی و گونههایی گندمگون. مادرش سرِ زا رفته بود و جایی کنارِ دیوارهای ابنبابویه خاکش کرده بودند. روزها همراه پدرش در انبار میوهای که برای پدربزرگم بود کار میکرد و شبها هم توی آلونکی که پشت و پسلهی همان انبار بود میخوابید. بس که پیازها و خیارها و گوجههای گندیده را از سالمها جدا کرده بود دستانش همیشه بوی سالاد شیرازی میداد.
نام پدرش حسین بود، با اینکه جز او هیچ حسینِ دیگری آنجا نبود اما «حسین افغانی» صدایش میزدند. حسین اما برای من «عمو حسین» بود. چهرهاش پر چروک بود و همیشهی خدا لبخندی مهرآمیز روی لبانش دیده میشد. سالها طول کشید تا بفهمم آن لبخند از جنس همان لبخندهایی بوده که روی لبان همهی وطن به دوشان پیدا میشود.
حتی حسین هم دخترش را اوشین صدا میزد. انگار بدش نمیآمد دخترش را به چشمِ ستارهی آن سالهای سریالهای تلویزیونی ببیند. گاهی که مشتری پا به انبار میگذاشت و چشمش به دخترک میافتاد حسین باد توی غبغبش میانداخت و میگفت: «دخترمه، اوشین!»
گاهی با اوشین میان جعبههای میوه و کیسههای سیبزمینی قایمباشک بازی میکردیم و گاهی هم با چوبها و میخهای جعبههای شکسته برای خودمان سازههای بد ریخت میساختیم، اما بازیمان هیچوقت به درازا نمیکشید، چون مجبور بود بعد از ظهرها به خانهی پیرمردِ آینهبین برود.
اوشین دستیارِ پیرمردِ آینهبین بود و هر وقت به خانهی او میرفت باید چشمانش را میبست و برای مشتریانی که هر کدام گمشدهای داشتند از نوری که میان تاریکی سراغش میآمد و شمایلِ آدمیزاد داشت میگفت، گاهی هم نشانیای میداد و مشتریان را برای یافتن گمشدههایشان امیدوار میکرد. پیرمردِ آینهبین میگفت: «هر کسی نمیتونه نور رو ببینه، آدم باید دلش پاک باشه... اینجا فقط اوشین دلش پاکه» و من چقدر از این حرفش دلم میشکست.
اوشین اما هرگز هیچ نوری ندید. روزی که میان جعبههای چوبیِ میوه نام واقعیاش را فریاد زد و جای سوختگیهای آتشِ سیگار روی پوست تنش را نشان داد کسی کَکَش نگزید. پدرش هم فقط آه کشید و گفت: «زندگی سخته اوشین... اوشینِ واقعی هم خیلی سختی کشید...»
اوشین اما نمیخواست اوشین بماند. نامش لیلا بود. هنگامی که نام واقعیاش را فریاد زد اشک از میان چشمان بادامیاش روی گونههای گندمگونش سُرید و وقتی روی زمین چکید بوی بادام و گندم همهجا پخش شد. اما کسی کاری به این چیزها نداشت. لیلا هنوز هم برای آدمهای آنجا اوشین بود و باید هر روز بعد از ظهر به خانهی پیرمرد آینهبین میرفت، چشمانش را میبست و همانطور که پیرمرد آتش سیگارش را روی پوست او خاموش میکرد برای مشتریان از نوری میگفت که خبر از گمشدههایشان میآورد، گمشدههایی که نشانیِ همهشان یکجور بود: «جایی کنار دیوارهای ابنبابویه»
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر