توهمات یک آمیب 45 کروموزومی:
عمهام چهل روز پس از مرگش دختری زایید پریچهر نام! هنوز سیاهیهای روی دیوار را برنداشته بودند که دختری بیست و یکی دو ساله زنگِ خانه را زد. وقتی پسر عمهام در را باز کرد جوری محو زیبایی دختر شد که آب از لب و لوچهاش راه افتاد و چند خانه پایینتر را سیل بُرد. وقتی بوی خاکِ بُزاق خورده توی خانه پیچید مردهای فامیل بدو بدو خودشان را جلوی در رساندند و همچون نجات غریقانی خبره دستِ دخترک را گرفتند و از میان سیلِ بُزاق نجاتش دادند.
همین که پریچهر پایش را در خانهی ماتمزده نهاد دلش همچو آبگینه فرو ریخت. بغضش را فرو داد و گفت: «من دخترِ صفورام... مادرم اینجاست؟» هیچکس یارای سخن گفتن نداشت. حتی پسر عمهام هم لب و لوچهاش خشکی زد و هیبتش از حالت پوزایدون (خدای دریا) در آمد و شکلِ کاظم قاقی به خود گرفت.
مادربزرگ میگفت وقتی عمه صفورا شکم اولش را زایید همه تُف و لعنتش کردند. پسرش آنقدر زشت بود که همان شب خسوف شد و همهی دنیا در تاریکی فرو رفت. کسی نمیدانست که صفورا آن شب دو قلو زاییده بود. کسی خبردار نشده بود که شوهرِ از خدا بیخبر صفورا قُلِ دختر را زیر قبایش گذاشته و شبانه به کوچه پس کوچههای مولوی خزیده و طفل را فروخته.
وقتی عموها داستان را از زبان پریچهر شنیدند خونشان به جوش آمد و هر چه از دهانشان در میآمد نثار صفر کردند و گفتند: «تو که فروختی لااقل اون ایکبیری رو میفروختی نه این پنجهی آفتاب رو» بعد هم یکی از عموها فریاد زد: «حالا مطمئنی دخترِ صفورایی؟ ما آبجی زیاد داریما!» تا عمویم این حرف را زد عمهها همه لپهایشان گل انداخت و هر کدام در خاطرهای شرمآور غوطه خوردند، هر چند شوهرهایشان هم بدشان نمیآمد زنشان بند را آب داده باشد و آن دخترِ پریچهر را به خانه ببرند.
پریچهر دیر رسیده بود. چهل روز دیر رسیده بود. چند سالی میشد که در به در دنبال مادرش میگشت. نه چشمانش خُماری چشمان هاچ زنبور عسل را داشت نه موهایش همچون نِل مواج بود. اما آنقدر پول و پله داشت که همهی مردان فامیل دلشان میخواست زنشان اعتراف کند و بگوید سالها پیش با فلانی خوابیده و این پریچهر نیز میوهی همان همآغوشیست.
وقتی پریچهر را سر قبر صفورا بردند صدای جیغش مو بر تنِ مردگان عمود کرد. وقتی قطرات اشکش روی خاک ریخت بوی خاکِ باران خورده همهجا پیچید. وقتی خاک و اشک روی صورتش در آمیختند کسوف شد و دنیا در تاریکی فرو رفت. صفر که زندگیاش در تاریکی میگذشت ماشین پریچهر را دزدید و برای همیشه گم و گور شد.
عمهام چهل روز پس از مرگش دختری زایید پریچهر نام... پریچهر آنقدر سر قبر عمهام گریست که هرگز از قبرستان باز نگشت. پسر عمهام میگفت پریچهر در اشکهایش غرق شد، اما هر بار این را میگفت صورتش به سُرخی میزد و سر به زیر میانداخت، انگار چیزی را پنهان میکرد، انگار از چیزی شرمگین بود، چون هر بار نام پریچهر میآمد آب از لب و لوچهاش سرازیر و بعد چشمانش خمار میشد...
حسن غلامعلیفرد
عمهام چهل روز پس از مرگش دختری زایید پریچهر نام! هنوز سیاهیهای روی دیوار را برنداشته بودند که دختری بیست و یکی دو ساله زنگِ خانه را زد. وقتی پسر عمهام در را باز کرد جوری محو زیبایی دختر شد که آب از لب و لوچهاش راه افتاد و چند خانه پایینتر را سیل بُرد. وقتی بوی خاکِ بُزاق خورده توی خانه پیچید مردهای فامیل بدو بدو خودشان را جلوی در رساندند و همچون نجات غریقانی خبره دستِ دخترک را گرفتند و از میان سیلِ بُزاق نجاتش دادند.
همین که پریچهر پایش را در خانهی ماتمزده نهاد دلش همچو آبگینه فرو ریخت. بغضش را فرو داد و گفت: «من دخترِ صفورام... مادرم اینجاست؟» هیچکس یارای سخن گفتن نداشت. حتی پسر عمهام هم لب و لوچهاش خشکی زد و هیبتش از حالت پوزایدون (خدای دریا) در آمد و شکلِ کاظم قاقی به خود گرفت.
مادربزرگ میگفت وقتی عمه صفورا شکم اولش را زایید همه تُف و لعنتش کردند. پسرش آنقدر زشت بود که همان شب خسوف شد و همهی دنیا در تاریکی فرو رفت. کسی نمیدانست که صفورا آن شب دو قلو زاییده بود. کسی خبردار نشده بود که شوهرِ از خدا بیخبر صفورا قُلِ دختر را زیر قبایش گذاشته و شبانه به کوچه پس کوچههای مولوی خزیده و طفل را فروخته.
وقتی عموها داستان را از زبان پریچهر شنیدند خونشان به جوش آمد و هر چه از دهانشان در میآمد نثار صفر کردند و گفتند: «تو که فروختی لااقل اون ایکبیری رو میفروختی نه این پنجهی آفتاب رو» بعد هم یکی از عموها فریاد زد: «حالا مطمئنی دخترِ صفورایی؟ ما آبجی زیاد داریما!» تا عمویم این حرف را زد عمهها همه لپهایشان گل انداخت و هر کدام در خاطرهای شرمآور غوطه خوردند، هر چند شوهرهایشان هم بدشان نمیآمد زنشان بند را آب داده باشد و آن دخترِ پریچهر را به خانه ببرند.
پریچهر دیر رسیده بود. چهل روز دیر رسیده بود. چند سالی میشد که در به در دنبال مادرش میگشت. نه چشمانش خُماری چشمان هاچ زنبور عسل را داشت نه موهایش همچون نِل مواج بود. اما آنقدر پول و پله داشت که همهی مردان فامیل دلشان میخواست زنشان اعتراف کند و بگوید سالها پیش با فلانی خوابیده و این پریچهر نیز میوهی همان همآغوشیست.
وقتی پریچهر را سر قبر صفورا بردند صدای جیغش مو بر تنِ مردگان عمود کرد. وقتی قطرات اشکش روی خاک ریخت بوی خاکِ باران خورده همهجا پیچید. وقتی خاک و اشک روی صورتش در آمیختند کسوف شد و دنیا در تاریکی فرو رفت. صفر که زندگیاش در تاریکی میگذشت ماشین پریچهر را دزدید و برای همیشه گم و گور شد.
عمهام چهل روز پس از مرگش دختری زایید پریچهر نام... پریچهر آنقدر سر قبر عمهام گریست که هرگز از قبرستان باز نگشت. پسر عمهام میگفت پریچهر در اشکهایش غرق شد، اما هر بار این را میگفت صورتش به سُرخی میزد و سر به زیر میانداخت، انگار چیزی را پنهان میکرد، انگار از چیزی شرمگین بود، چون هر بار نام پریچهر میآمد آب از لب و لوچهاش سرازیر و بعد چشمانش خمار میشد...
حسن غلامعلیفرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر