پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۷

کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)..قسمت شیشم(ششم!)

شاهین با صدایی رَسا گفت:«ببینید که کار ما به جایی رسیده که یک جانور غربزده و خود فروخته و ترسو می خواهد سلطانِمان شود!.اینهایی که دَم از صلح می زنند همانهایی هستند که در آخرین جنگی که در جنگل اتفاق افتاد رفتند و زیر لحافها و برگهایشان استتار کردند و پنهان شدند!.بدون جنگ،صلحی نیز نخواهد بود!.به نظر من نباید زمام امور جنگل را به افرادی سپرد که از جنگ هراسانند.من هم فرمایشاتِ جنابِ کرگدن را دربارۀ میلیتاریسم قبول دارم منتها همانطور که ساعاتی پیش اعلام کردیم کاندیدای ما جناب عقاب است.شما کسی را تیزبین تر و قوی پنجه تر از او نخواهید یافت.چشم ایشان چندین مگاپیکسل قدرت دارد و همه چیز را با کیفیتی بالا و وضوح تصویر فوق العاده ضبط می کنند.گوشهای ایشان هم آنتن دهی خوبی دارد.بنده به نمایندگی از جنابان فاخته،باز و قوش این سخنان را گفتم و اعلام میکنم که ما به عقاب رای میدهیم».شاهین پس از سخنرای اش از عقاب خواست تا دوباره سخنرانی کند به همین دلیل فاخته نوبتش را به عقاب داد و به نفع او کنار کشید.عقاب که با حالتی مغرورانه و پیروزمندانه نشسته بود بادی در گلویش انداخت و گفت:«بنده کاری با حیواناتی که دَم از تغییرات و اصلاحات در جنگل را میزنند ندارم،بلکه روی سخنم با جنگلیان قانونگرا است.نباید گذاشت که جنگل ما به دستِ یک اقلیتِ سکولاریست بیافتد،باید از ارزشهایمان دفاع کنیم و مخالفان خود را سرکوب نماییم.من و هم پیمانانم در صورت پیروزی در این رقابتها آمادۀ هرگونه جنگل تکانی و از بین بردن این نیروهای خود فروخته هستیم.»حاجی لکلک هم که از همین جناح بود ولی کمی محافظه کار تر،با سیاست خاصی از رقابتها به نفع عقاب کنار کشید.به دنبال کنار کشیدن حاجی لکلک به نفع عقاب،پلیکان،اردک،مرغابی،غاز و مرغ دریایی نیز به حمایت از لیدرشان که حاجی لکلک بود به نفع عقاب کنار کشیدند.قبل از اینکه گنجشک صحبت کند،حاجی لکلک دوباره شروع به سخن گفتن کرد و در حالی که یک حلقۀ جلبک را در بالش میچرخاند گفت:«از حاضرین عذر میخواهم که دوباره وقت شریفشان را میگیرم،خواستم تا عمر باقی است کمی شما را ارشاد کنم تا شاید به راه درست هدایت شوید.اولاً بنده چون پایم در گچ است وشکسته،نمی توانم که شخصاً عهده دار این امر خطیر یعنی حکمرانی شوم،ولی قول خواهم داد که در تمامی عرصه ها یک مشاور و معاون خوب برای حکمران آینده باشم!.در ثانی بنده می خواهم خواهش کنم که هر حیوان درست گرایی که بر مسند جنگل نشست از وی حمایت کنید،حتی اگر اشتباهاتِ وحشتناکی هم داشت از حمایتش غافل نشوید!.از رسانه های جنگل هم می خواهم که از وی حمایت کنند.اگر هم یک حیوان تغییرطلب بر راس جنگل نشست که خُب معلوم است که خونش حلال است و گوشتش خوردن دارد!.زیاده عرضی نیست.»گنجشک که نوبتش رسیده بود،آب دهانش را قورت داد و گفت:«وقتی گفتند قرار است سلطان انتخاب شود ما خوشحال شدیم و جیک جیکِ مستانه ای سر دادیم،ولی همین الآن بر من روشن شد که از این به بعد حتی نمی توانیم فکر زمستونمون باشیم.بنده با این وضع اگر عُمری برایَم باقی ماند به نفع پرستو خانم کنار میکشم.»جغد که از طیفِ کاخ سازان کوخ نشین بود نگاهی عاقل اندر سفیهانه به گنجشک انداخت و گفت:«این پرستویی که شما از او دَم میزنی کاملاً معلوم الحال است.جنگل فروش تر از او سراغ ندارم.او باعثِ خروج سرمایۀ جنگلی از جنگل میشود.من و دوستانم جنابان عقاب و شاهین دیگر به ایشان اجازۀ ورود به جنگل را نخواهیم داد و روادیدش را صادر نخواهیم کرد!.ما را چه کاری است با غربزده ها و ددری دودوری ها!.طیفِ ما برای آبادانی آماده است!»سپس نگاهی وحشتناک و غضب آلود به گنجشک کرد و گفت:«گنجشککِ اشی مشی!،لبِ بوم ما مَشین!،بارون میاد خیس میشی،برف میاد گوله میشی میوفتی تو هَچَل!.»پس از این سخنان جغد بود که دیگر گنجشک لام تا کام حرفی نزد!.هُدهُد که به رُک گویی در جنگل شهرت داشت پس از مرتب کردن کاکلش گفت:...........ادامه دارد!

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

کلیلیسم و دمنیسم.(سیر حکمت در آکادمی جنگل!).قسمت پنجم

بُز با پَرخاش گفت:«ناگهان قائله ِرا باخته اید یعنی چه؟،این چنین معرکه انداخته اید یعنی چه؟،تا کِی حمایتِ کورکورانه؟،تا کِی چشم بستن و پیروی کردن؟،چرا مثل بُز سرتان را پایین میاندازید؟،آیا این همه بُز بیاری برای جنگل کافی نیست؟!،آهای آقای گوسفند!،مگر شما از نسل همان شیر مادیون افسانه ای بُز زنگوله پا نیستین که با نمادِ مارکسیست و فرودیسم جنگید؟!،دشمنان ما می خواهند از ما آبگوشتِ بُزباش طبخ کنند آن وقت شما دارید به سمتِ نهیلیستِ خود ساخته می روید؟!،به خاطر همین سطحی نگری ها و ساده اندیشی هاست که من مدتهاست به فکر فرار مغزها افتاده ام!،بهتر است کمی به خود آیید و نَر باشید!....»زرّافه پرید وسط سخنرانی بُز و گفت:«آقای بُز بهتر است کمی به خود مسلط باشد».بُز با عصبانیت چیزی گفت ولی چون میکروفونش خاموش شده بود کسی چیزی نفهمید!.زرّافه ادامه داد:«این انتخابات کاملا آزاد است و حیوانات مُختار به تصمیم گیری هستند.بهتر است اینقدر بر علیه همدیگر سمپاشی نکنیم.جنابِ اسب و شتر و گاو و گوسفند به بنده لطف داشتند که مرا انتخاب کردند.شما هم اگر بنده را انتخاب کنید،با یک انتخاب سه انتخاب کرده اید،یعنی یک سیاستِ سه جانبۀ موفق در جنگل پدید خواهد آمد که به زمامداری شترگاوپلنگ که بنده هستم خواهد بود!.من با گردن درازی که دارم می توانم دیده بان خوبی برای حقوق بشر حیوانات باشم!».مرغ با حالتِ مغرورانه ای گفت:«اگر قرار بر این است که یک حیوان مخلوط و مُرَکَّب به مسند جنگل تکیه بزند بهتر است شترمرغ را انتخاب کنیم،چون ایشان از جناب زرّافه اصلح تر است،هم سریعتر است،هم با کیاست تر،هم شجاع تر و هم ارزنده تر،ایشان تخم دارند این هوا!(بالهایش را تا آنجا که میتوانست باز کرد!)»کَبک هم پس از کمی خرامیدن که با تذکُّر حراستِ جنگل متوقف شد گفت:«امروز روز بزرگی است.امروز روزی است که کبکِ جنگلیان خروس می خواند.من به سخنان سرکار خانم مرغ صحه می گذارم و به نفع لیدر بزرگمان جناب شترمرغ کنار میروم و توقع دارم که با کبکبه و دبدبه از ایشان حمایت شود.»شترمرغ که از هیاهوی زیاد استرس گرفته بود و طبق غریضه اش سرش را در زمین پنهان کرده بود با تلنگر کبک سرش را درآورد و گفت:«سوری(افاضاتِ شتر مرغ غالباً انگلیسی است که به سبب تنبلی اینجانب با حروفِ فارسی تایپ شده اند!) که لِیت اورایو کردم!(ببخشید که دیر رسیدم!)،امیدوارم این غیبت را به حسابِ آنتایم نبودن می(من) نگذارید!.فِروم می(از من) وانت شده(خواسته شده) که پروگرامهایی که در ذهن دارم را برای اَنیمالهای جانگِل ریدینگ کنم!.اوکِی.خدمتِ یو تالکینگ کنم که از من سیکس(شش) دانگ تر و حواس جمع تر فایند(پیدا) نخواهید کرد!.من از جناح ناندوویست ها برخاسته ام و نویدِ جانگِلی فیری(آزاد) و آباد را می دهم،جانگلی به دور از وار(جنگ)،جانگِلی سرشار از دموکراسی و آرامش فور اِوری بادی!..»در همین لحظه سار که مشغول آش سرد کردن بود،عطسه اش گرفت که همین باعث شد تا شترمرغ دوباره سرش را در زمین فرو کند!،آخرین جمله ای که شترمرغ گفت این بود:«اِس کیوزمی!،من یه مسئلۀ فورس ماژور بَرام پیش اومده که داره تو می(به من) آلارم میده که ماست(باید) گو کنم(بِرَم( ولی زود برمیگردم،بای!...»بیشتر حیواناتِ جنگل هم به او گفتند:«بای بای!».شاهین که حواسش به همه جا بود با صدایی رَسا گفت:.........ادامه دارد!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!).قسمت چهایُّم!(چهارم!!)

گورخر در اعتراض به سخنان قاطر از جا برخاست و گفت:"بنده مُجِِدّانه با افکار پوپولیستی جناب قاطر مشکل دارم،ایشان با اینکه خودشان از راستۀ خرسانان هستند ولی نسل کُشی کردند و با جانِبداری از موش کور رسماً فرهنگ و قدمتِ غنیِّ خریَّت را زیر سؤال بردند.بنده بر اصل هموژنتیک اصرار داشته و دارم و از این رو اعلام میکنم که به نفع هیچ جَک و جانوری کنار نخواهم کشید،از همین حالا هم اعلام میکنم که کابینۀ خود را خر محور تشکیل خواهم داد!.".اسب که از سخنان گورخر برآشفته بود،با وقار و سیاستِ خاصّی که خالی از نجابت بود گفت:"نَران و مادیونهای گرامی!،تمامی شما عزیزانی که در این محفل حاضر هستید جزو مفاخر و مشاهیر این جنگل هستید!،بنده خود خوب میدانم که شما حیواناتی هستید که زود تحت تاثیر سخنان قرار نمی گیرید!،ولی وظیفۀ خود می دانم که کمی در مورد شخص گورخر شفاف سازی کنم.طبق مدارکی که بنده از طریق سِرچ کردن در سایتِ yaboo به دست آورده ام،ایشان جزو سابقه داران و حَبس کشیدِگان جنگل هستند و همین لباسی که بر تن دارند خود گویای واقعیت است.بر طِبق شواهد و قرائِن ایشان با پرداختِ رشوه به آدمیزادگان دایرکتور و مستندساز اینگونه جا انداخته اند که لباس راه راهِشان ربطی به زندان و حَبس و آلکاتراس ندارد،ولی ما و شما خوب می دانیم که با این سیاه بازی ها نمیشود این جنگلیان فهیم و همیشه در جنگل را فریب داد!.بنده البته این مدارک را به مراجع ذی صلاح هم ارجاع داده بودم و توقع داشتم که ایشان ردِّ صلاحیت شوند ولی از بَس که آزادی در جنگل ما موج میزند به ایشان هم اجازۀ رقابت و عرض اندام داده شد!.به نظر بنده این خرسانان همگی عقدۀ اودیپ دارند و نباید به آنها پُست و مقامی داده شود چه برسد به اینکه زمام امور جنگل را در دست بگیرند!.".پس از سخنان اسب سکوتی چند ثانیه ای در جنگل پدید آمد که شتر این سکوت را شکست و گفت:"عزیزان اَنَا(من)!،اولاً به نظر حقیر، جناب اسب فقط فعل شفاف سازی را صَرف نمودند و این دلیل نمی شود که هولاء(ایشان،همان اسب) با جناب گورخر و سایر حِماریون عِناد داشته باشند،شاهدِ این امر هم همین آغا قاطر است که ماحصل همین هم آغوشی ها و دوستی ها بوده البته در چهارچوبِ قواعد و ضوابط!.ثانیاً نَحنُ(ما) قبل از اینکه با هم رقیب باشیم،با هم رفیقیم و حبیبیم!.ثالثاً اگر جنابِ گورخر از کرده ها و افعال و مسبوقاتِ خود خِجل باشد و توبه کرده باشد ما هم در قبال ایشان سیاستِ شتر دیدی ندیدی را پیش میگیریم،در غیر این صورت که اشتر مرکبی(شتر سواری) که دولا دولا نمی شود.بندۀ سراپا تقصیر و جنابِ اسب به نفع نور چشممان جناب زرّافه کنار می رویم.".گاومیش گفت:"ما با اینکه اصولاً چیزی از سیاست حالیمان نمی شود و فقط وظیفۀ تامین مایحتاج جنگل را بر عهده داریم و بیشتر هم به مانندِ گاو نُه مَن شیر دِه می مانیم و بیشتر وقتمان هم صرفِ خوردن و زاییدن گوساله های نَر میشود،به همین خاطر چون می پنداریم که هرچه جنابان شیخ نشین اسب و شتر می گویند صحیح است ما نیز به تبعیت از ایشان به نفع جناب زرّافه کنار می کشیم!.البته برخی از همنوعان روشنفکر بنده عقیده دارند که ما هم میتوانیم مانند اجدادِ هندوی خود مورد پرستش قرار بگیریم ولی ما(من) بالکل با اینجور عقایدِ مائوییستی مخالفم!،چون ایمان دارم که ما گاویم و نه بیشتر!".گوسفند که هنگام سخنرانی گاو مُدام سرش را به علامتِ تایید تکان میداد و حالتی هم ذات پندارانه با او در خودش حِس میکرد گفت:"بنده هم به مانندِ گاو چیزی از سیاست نمی فهمم و به اصرار دوستان بود که واردِ گود شدم فقط به این دلیل که آنها مُصِرّانه خواهان این بودند که از طیفِ عَوام جنگل هم نماینده ای حضور داشته باشد وَلو اینکه فقط به صورتِ نمایشی و شعاری باشد!.شما خود خوب میدانید که برای بنده و هم نوعانم پَشمِمان خیلی مهمتر از سیاست است!.بنده و برادرانم شنگول و منگول و حبّۀ انگور مدتهاست که برایمان یک سوالی مطرح است و آن این است که آخه تو این جنگل گوسفند چی کار می کنه؟اون هم اینقدر زیاد؟!.الان بیشتر حیوانات این جنگل یا گاون یا گوسفند.ما با هویّتِ خودمان مشکل داریم چه برسد به سیاست و پاسداری از هویّتِ جنگلی!.ما هم هرچی سرکاران اسب و شتر بگویند قبول داریم.".بُز که از طیفِ نوابغ فرهیخته بود از سخنان گاو و گوسفند به شدت عصبانی شد و گفت:.....ادامه دارد!

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!).قسمت سِیُّم(سوم!)

خرس که مشغول خاراندن خود با تنۀ یک درخت بود گفت:«به نظر من هم ما باید قلمرو خود را گسترش دهیم و اقدام به جهانگشایی کنیم.در مورد ما خرسها تفکراتِ منفی زیاد است و بارها شده که ما را ایندیویژوالیست نامیده اند که البته این خود به تنهایی بد نیست ولی ما در ادبار گذشته ثابت کرده ایم که منفرد نیستیم.لازم به ذکر است که از طریق برخی روابط هم توانسته ایم در این اواخر تبلیغاتِ خوبی به نفع خودمان انجام دهیم و کمی افکار عمومی را به خود جلب کنیم،نمونه اش هم زیاد است،مثل یوگی و دوستان و یا پاندای کونگ فو کار و غیره.به هر حال من هم موافق جنگ هستم،اصلا ما نباید به دفاع فکر کنیم بلکه باید به یورش بیاندیشیم!».گوزن گفت:«به کجا چنین شتابان آقایان؟!،کمی آرام تر لطفاً!.بنده هم موافقم که ما باید قوای نظامی خود را تقویت کنیم ولی اینگونه سخنان شایستۀ این محفل نیست،باید ابتدا با گفتگو و مدارا مسائل را حل کرد،جنگ راهکار آخر است.»آهو گفت:«من قبل از هر چیز مراتب اعتراض خود را اعلام میکنم که به خانمهای جمع اصلا خوب نوبت دهی نشده،من الان چندین ساعته که روی پاهایم ایستاده ام تا نوبتم شود(حضّار نر بدجور به پاهای آهو نگریستند!)،خانم ها و آقایان!،ماده ها و نر های عزیز!،بیایید اینقدر فاشیستی عمل نکنیم.در مانیفستِ ما جایی برای اینگونه افکار نیست.تا کِی می خواهید دیکتاتوری عمل کنید؟،ما هر ضربه ای که خوردیم از جانب همین افکار مازوخیستی و اگزوخیستی است.بیایید کمی هم زیبایی ها را ببینیم،من به نمایندگی اپوزیسیون ماده گان مُشک طلب،نویدِ صلح و دوستی می دهم،نه جنگ و خون ریزی و وایلدیسم!.»کبوتر درحالی که شاخۀ زیتونی را در نوکش نگه داشته بود به طوری که انگار به نوکش چسبیده بود،گفت:«پیام ما به همۀ جنگلیان صلح،صفا و دوستی است.به نظر من هم اینقدر نباید جنگ طلب بود.قبل از هر کاری باید تحقق کرد.پوزیتیویسم را فراموش نکنید که همانا مکتبِ ماست.».سینه سرخ بالهایش را روی سینه هایش گذاشت و خود را پوشاند و گفت:«اولاً لطف کنید چشماتونو درویش کنید،جدیداً پروتز کردم!،دوماً من از جانبِ حزبِ سینه چاکان صلح طلب به نفع سرکار خانوم قو از رقابتها انصراف میدم.»قو که زیر چشمی همه را می پایید پس از کمی ناز و کرشمه و با تلفظ غلیظِ حرفِ "ر" گفت:«اوه مای گاد!،مرسی سینه سرخ جون،چقدر پروتزت خوب شده!،پیش کی رفتی؟!،شما به من انرژی مثبت دادین!.من از صحبتهای آقای عقاب و همرزماشون خیلی دپرس شدم،اصلا نوع کلام اینها خیلی کِریزیه!،آخه تا کِی جنگ و دعوا؟،بیایین کمی هم با هم روابطِ حسنه داشته باشیم!،آدرس من رو که همتون بلدین!،اینقدر که شما حرص می خورین یه وقت خدایی نکرده به سردی مزاج مبتلا میشیدا!».الاغ که از صحبتهای قو یک جوری شده بود به سرعت پایین تنۀ خود را پشتِ یک سنگِ بزرک پنهان کرد و پس از سُرفه کردن و صاف کردن صدایش گفت:«شما که خود خوب می دانید که من الاغم و الاغ هم که خُب الاغ است و اگر هم من الاغ نیستم پس چی هستم و اگه هستم یعنی نیستم و چون الاغ نیستم نیستم ولی چون هستم پس حتما الاغم که هستم!.الاغ جماعت که سر از سیاست و جنگلداری در نمی آورد.آقا اصلا خَر ما از کُره گی دُم نداشت،ما اگه سیاست داشتیم که الاغ نمی شدیم.اگر اجازه بدهید من به نفع خانوم قو کنار بروم،اصلا حالم خوش نیست!»قاطر چشم غُرّه ای به الاغ کرد و گفت:«جنابِ الاغ شکسته نفسی می کنند.من هم قبلاً خودم الاغ بودم ولی اِوولوشِنیسم را باور کردم و تحصیلاتم را ادامه دادم و مدرکِ قاطری ام را گرفتم و همچنان دارم ادامه میدهم تا مدرکِ اَسبی خود را نیز اخذ نمایم،ولی به نظر بنده مدرک اصلا مهم نیست و نباید برای ما این مقولاتِ پاره و پوره اهمیتی داشته باشد.بنده خود بارها دیده ام که در خیلی از جنگلهای دیگر الاغها صاحب نفوذ و قدرت هستند و در کُل خیلی خَرشان می رود و خیلی هم خَر پول هستند.ولی حالا که جنابِ الاغ خود را به خَریّت زده اند و احتمالاً از خَر شیطان پیاده نمی شوند بنده هم به نفع جنابِ موش کور کناره گیری میکنم،چون ایشان تحصیلاتشان از بنده بیشتر است و مدارکِ معتبری هم از جنگلهای فرنگ دارند!.»موش کور که از حزبِ روشن دلان مُساوات خواه بود کمی از عینکِ پنسی اش را جابجا کرد و پُشت به حُضّار گفت:«بله،بنده دکترین مشخصی برای ادارۀ جنگل دارم و کسی بهتر از من نمی توتند کارهای زیربنایی انجام دهد.»وقتی موش کور سخن می راند افکار عمومی جنگل اینگونه می پنداشت که طیفِ موش مَنِشان اصل اندیش از وی حمایت می کنند ولی به محض اتمام سخنرانی موش کور،موش خُرما شروع به شاتناژ علیه او کرد و به عنوان مخالف گفت:«کی گفته موش کور مدرک داره؟من تحقیقات کردم و فهمیدم اصلا جنگلی که ایشان ازش مدرک گرفته وجودِ خارجی ندارد.این جانور به ما دروغ گفته و نباید ازش حمایت کرد.اصلاً مگر ایشان کور نیستند؟!،پس چگونه توانسته مدارج عالی را طی کند و راجع به رنگهای موجود در آثار رامبراند مقاله بنویسند؟!»و اینگونه بود که در کار موش کور موش دوانده شد!.....ادامه دارد!

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

کلیلیسم و دمنیسم!.(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)،قسمت دُیُّم(دوم!)

کوسه گفت:بنده به نمایندگی اپوزیسیون آبزیان رادیکال (خودش هم اِذعان داره!)عرض می کنم که باید با خشونت با همه چیز برخورد کنیم اصلاً باید دیکتاتوری عمل کرد تا دشمنان حساب کار دستشان بیاید، آقا جان الآن دنیا را نظامی ها می چرخانند.در پی فرمایشات کوسه،ائتلافِ دلقک ماهی و اره ماهی به نفع او کنار کشیدند. نوبت به عروس دریایی رسید که از حزب مادیان و نسوان جنگل ودریا بود،گفت: آقایان!، بیایید کمی به دور از افکار تحجّری و رادیکالیستی تصمیم گیری کنیم. چه اشکالی دارد که یک مادِّه به مسند جنگل بنشیند. بنده به تمام مادیون جنگل وعده می دهم که در صورتی که انتخاب شوم اولین کاری که می کنم این است که این لایحۀ حمایت از نرهای جنگل را بِالکُل لغو خواهم کرد. اظهارات عروس دریایی با استقبال حضّار ماده ونیز نرهای فمنیست رو به رو شد. هشت پا و نیز ماهی قرمز به نفع عروس دریایی کنار کشیدند. نوبت خرچنگ شد، گفت:بنده می خواهم تذکر بدهم که اصلاً ما سوراخ دعا را گم کرده ایم آقایان!، مسئلۀ ما مسئلۀ دریا نیست،مسئلۀ کل جنگل است!.عزیزانی که پیشتر از بنده سخن گفتند غالباً معلوم الحال هستند. همین آقای نهنگ، همیشه دو قورت ونیم اش باقی است و ممکن است ما را فدای زیاده طلبی های خودش گرداند. یا همین جناب کوسه،که پرونده های فساد اخلاقی بیشماری دارد و حتی در محکمۀ جنگل از ایشان به عنوان اراذل و اوباش نام برده میشود!. به نظر بنده این دو عزیز صلاحیت ندارند، البته سرکار خانم عروس دریایی جای خودشان را دارند ولی به نظر بنده شخصی باید انتخاب شود که به هر دوی این اماکن،یعنی جنگل ودریا تسلط داشته باشد. بنده وجناب میگو به نفع جناب لاک پشت کنار می رویم و اعلام می کنیم که حزب چَپَکی اندیشان راست پیما به ایشان رأی خواهد داد. لاک پشت که تازه از راه رسیده بود، سرش را از لاکش درآورد و پس از اینکه لبخند ملیحی تحویل حاضرین داد گفت:از جناب خرچنگ ومیگو سپاسگزارم که بنده را لایق این امر می دانند،خدمتِ شما عارضم که برنامه های بنده عبارتند از:گسترش خطوط پیاده رو مخصوص حیوانات آرام رونده و نیز خطوط مخصوص تندرو معروف به BRT برای حیوانات سریع رونده، افتتاح پروژه برج دیده بانی در جنگل و زیر نظر گرفتن اطراف و نیز احداث تونل از جنگل به دریا برای سهولت رفت و آمد حیوانات!. حلزون نیز از جانب اپوزیسیون میانه روهای آرام پیما به نفع لاک پشت از دور رقابت ها کنار کشید. نوبت فیل شد، گفت:بنده به نمایندگی از حزب فیلاری فیلینتون که تشکیل شده است ازجنابان فیل ماهی و فیل دریایی،دراینجا حاضر شدم و باید عرض کنم که به نظر اینجانب سلطان جنگل باید یک حیوان درشت جثه و آقازاده باشد تا زیر پای بنده و امثال بنده له نشود!. البته بنده یک گلایه ای هم دارم که اخیراً بر علیه بنده شب نامه پخش کرده اند به این مضمون که من از موش میترسم! ویا بنده را جنگل فروش نامیده اند که هی یاد دیار هندوستان می کنم و آنجا مستغلات دارم،در همین اواخرهم که بنده را با فنجان مقایسه کرده اند. بنده از این قبیل اقداماتِ مذبوحانه شاکی هستم ولی امیدوارم که اگرانتخاب شوم بتوانم بدون هیچ چشمداشتی به امورات رسیدگی کنم!. در پی سخنان فیل،مورچه خوار نیز به نمایندگی از جامعهء بادکشان مقیم گفت: بنده خود بارها با چشمانم دیده ام که جناب فیل چه خدمات ارزنده ای برای جنگل انجام می دادند،بنده خود بارها وقتی با اتوبوس جهانگردی تصادف می کردم دچار یأس فلسفی می شدم ولی این جناب فیل بود که با آن خرطوم گرمشان بنده را مورد لطف و بادکش قرار می دادند و زیر خرطوم من را می گرفتند، بنده به حمایت ایشان از این رقابت کنار می کشم!.حال نوبت به کرگدن بود، او گفت:بنده به عنوان حیوانی که سالها در قوای جنگی جنگل مشغول به نبرد و رزم بوده ام و توانسته ام که به عنوان ژنرالی برسم وبه هر چیز مشرف شوم، اعلام می کنم که بنده با حرفهای جناب کوسه تا حدی موافقم.با تساهل و تسامح نمی توان کاری از پیش برد، باید گازنبُری عمل کنیم و به مواضع دشمن یورش ببریم و در هر جایی که رفتیم قدرت خود را بیان کنیم و از موضع زورمندی حرف بزنیم. ما باید اقداماتِ بی نظیر را در بوتو(بوته!) خفه کنیم!،زیرا همۀ دشمنان می دانند که جنگل ما بسیار غنی است و هرکسی به ما میرسد میگه شما زَر داری!.(احتمالا کرگدن از نژاد نظامیان پاکستانی بوده!).ما باید جنگ های نمایشی شاخ به شاخ و کُشتی گونه را راه بیاندازیم تا همه ببینند و ترس برشان دارد.پس از فرمایشاتِ کرگدن،کانگورو که از گروهِ فشارات و نوسانات بود گفت:من در همینجا اعلام می کنم که همه جوره با جناب ژنرال کرگدن همراه هستیم و در هر دعوا و بزن بزن حاضر میشویم برای بوکس و از شکستن انگشتِ سَبّابه و سر و کلّۀ مهاجمان و مهاجران(!) هم هیچ اِبایی نداریم!.بنده از جانب جناح کیسه داران خود جوش به نفع جناب کرگدن کنار می کشم!(کانگورو در دو جناح عضو بود!).پس از اِفاضاتِ کانگورو،تمساح کمی خود را جابجا کرد و دهان مبارکش را که به زاویۀ صد و سی درجه باز بود و یک پرنده در آن مشغول اورتودنسی بود،بَست و گفت:احسنت بر ژنرال کرگدن!،ایشان بسیار مواضع شفاف و روشنی را اِتِّخاذ نموده اند و به نظر من هم بهتر است که ما از عقایدِ میلیتاریستی ایشان دفاع کرده و روح جنگ را فراموش نکنیم.تنازع بقاءِ ما در جنگیدن است آقایان!.به نظر من سلطان جنگل باید یک حیوان کاریزماتیک و پر قدرت بوده و تاکتیک و ادبیاتِ جنگ طلبانه را خوب بلد باشد!.نوبت به گورکن رسید که این حیوان با خندۀ موذیانه ای مشغلۀ زیاد را بهانه قرار داد و با مارموزی خاصی خود را به حزبِ کرگدن و تمساح وصل کرد و با چند تا چشمکِ ریز و تیز به نفع ایشان از دور رقابتها کنار کشید!.نوبت به عقاب رسید،او با وقار و جذبۀ خاصی گفت:من مدتهاست که از سیاست کناره گیری کرده ام و قصد نداشتم که در این مقوله هم وارد شوم،ولی به اصرار هم حزبان و هم مسلکان بر آن شدم که پنجه آزمایی کنم.سپس نگاه عاقل اندر سفیهی به جمع انداخت و اضافه کرد:من هم با ایدۀ سخنران قبلی موافقم با این تفاوت که به نظر من ما باید خود را آماده کنیم برای تسخیر تمام جنگلهای دنیا!،من میخواهم که حزب نازیسم عقابی را در همۀ جنگل ها پیاده کنم!.من اعلام میکنم که در صورتِ احراز پستِ سلطانی،جنابِ شاهین را وزیر اول(معاون اول) و جنابان باز و قوش را مشاوران خودم قرار میدهم!.پس از سخنان عقاب،بیشتر پرندگان گوشتخوار یکصدا گفتند:های عقاب!.خرس که مشغول خاراندن خود با تنۀ یک درخت بود گفت:.....ادامه دارد!

راز خلقت

خاک،پاک بود که آدم شد.
شیطان،فرشته بود که اهرمن شد
آدم،بی هوس بود که حوّا آمد!
حوّا بی هوا بود که طرد شد
زمین اَمن بود که انسان آمد.
آسمان آبی بود،سیاه شد
زمین می چرخید،لرزان شد.
جنگل سبز بود،بیابان شد.
صلح،خواب بود که جنگ شد.
عجل بیکار بود،سرش شلوغ شد!
زمینی ،که روزی،دور بود،گور شد
قرار بود، انسان، خِیر باشد،شَر شد!
و خدا با خود گفت:چه می خواستیم و چه شد!
آری،....خدا نیز،بیکار بود که خدای ما شد!!!!

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)..قسمت اول

روزی روزگاری،یک جنگلی بود،پُُُُُُُُُر دار و درخت و سرسبز(البته قاعدتا جنگل باید پُر دار و درخت و سرسبز باشد در غیر این صورت به بیابان تغییر کاربری میدهد!).این جنگل از لحاظ موقعیت جغرافیایی و ژئوفیزیکی هم به کوه راه داشت هم به دریا هم به صحرا هم به شهر و اتفاقا خیلی هم پَرت بود و دور افتاده!.تو این جنگل حیوونهای زیادی زندگی میکردند که همه با هم در صلح و صفا بودند و بهرمند از یک جنگل مدنی!.حیوونهای این جنگل با این که خیلی خوب و ناناس و گوگوری مگوری بودند اما دو تا نقطه ضعف اساسی داشتند .اولی این بود که خیلی حرف میزدند وسر و صدا میکردند که همین کارشون باعث میشد که هم زود توسط حیوانات درندۀ جنگل های مجاور شناسایی وشکار شوند و هم توسط آدمیزادگان شکارچی!.دومین موردِ ضعفشون هم این بود که سلطان نداشتند و کسی در رأس جنگل نبود که به رتق و فتق امور بپردازد !.البته خود حیوانات جنگل هم از این دو نقطه ضعف اطلاع داشتند و می دانستند که اشکال کارشان کجاست ولی هی امروز و فردا می کردند و کاری از پیش نمی بردند . تا اینکه یک روز جنگل از زمین و آسمان مورد هدف شکارچیان قرار گرفت و از هر حیوانی حداقل سی چهل نمونه شکار شدند و شکارچیان نیز پس از این فتح پیروزمندانه بند و بساطشان را جمع کردند و با قهقهه های کَر کننده و تناول مقداری گوشت از جنگل رفتند تا به کارشان برسند،ولی پیدا بود که این شکار بدجوری زیر دهانشان مزه کرده و حتماً باز هم به جنگل حمله ور خواهند شد . یکسری از حیوانات جنگل که دیدند هوا پسه و اوضاع خرابه،بار و بندیلشان را جمع کردند و راهی جنگلهای غربت شدند.ولی یکسری دیگر از حیوانات که عِرق جنگلی داشتند اعلام کردند که جایی نمیروند و شعار سر دادند که دوباره میسازمت جنگل ! و شروع کردند به برگزاری نشست و کنفرانس و تجمع و تظاهرات.در آخر به این نتیجه رسیدند که از هر نژاد ونوع حیوان،یکی را که از همه داناتراست و دارای صلاحیت را به عنوان نماینده انتخاب کنند و در محفلی به بحث بنشینند و یک حیوان اصلح را به عنوان سلطان جنگل برگزینند. کنفرانس در تاریخ مقرر و ساعت مورد نظر و با حضور یک حیوان از هر نوع رسمیت یافت.(چیه؟!،خیلی بَرات عجیبه که همه چیز طبق برنامه پیش میره؟!). طبق توافق حضار قرار شد که حیوانات به ترتیب حروف الفبا به ایرادِ سخن پرداخته و برنامه های خود را جهت احراز پست سلطانی قرائت نمایند. طبق الفبا اولین حیوانی که شروع کرد به سخن گفتن نهنگ بود!(حیوونن دیگه ! اگه الفبا بلد بودند که حیوون نمیشدن!).نهنگ گفت: بنده کوچکتر از آن هستم که بخواهم در این جمع فرهیخته سخنوری کرده و از خود تعریف نمایم ولی به اصرار دوستان قبول زحمت نموده و در این محفل دوستانه ظاهر شدم که البته خود می دانید برای نهنگ جماعت چقدر سخت است که در خشکی دوام بیاورد و به کمک دوستان که زیرم لگن گذاشتند و آب رویم میریزند است که دوام می آورم.خدمت شما عرض کنم که بنده به سبب معاشرتی که با افراد مهمی همچون یونس و تنی چند از آدمی زادگان نویسنده مِن جمله همینگوی و ژول ورن و پدر ژپتو داشته ام توانسته ام که بر کمالات خود بیافزایم که همین در سیاست خارجی جنگل می تواند مثمر ثمر باشد،و نیز به سبب جثۀ بزرگ وزور زیادی که دارم می توانم حملات دشمنان را از دریا سرکوب کرده و نیز اپوزیسیون آبزیان تکنوکرات را هدایت نمایم؛بنده دیگر عرضی ندارم. پس از نهنگ نوبت دلفین بود که سخنرانی کند ولی به سبب هوش زیادی که داشت به نفع نهنگ از رقابتها کنار کشید وبهانه آورد که به دلیل آسیب دیدگی هنگام حرکت زدن و انجام دادن اطوار محیرالعقول و پاره شدن رُباتِ صلیبی،نمی تواند در رقابتها شرکت کند!.پس از دلفین نوبتِ کوسه بود که به عنوان یک آبزی فالانژ سخنرانی کند؛کوسه گفت:.........ادامه دارد!

ُ

سراشیبی

در سراشیبی ِ راهی هستیم،

بس مخوف و تاریک...

با سرعتِ نور،

می تازانَنِمان با شَلاق...

که نمی دانم چیست این "هُش" گفتن..؟...

گر نگویند و نزنند آن شلاق،

نیز خواهیم رفت باز، بس که این راه سراشیب است!..

می تراود خون

از ضربتها....

چیست این "هُش" گفتن..؟،این "هِی" کردن...؟!

نمی دانم!!....

جای شلاق فقط می سوزد!....

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷

خوشا شیرازو وضع شیر تو شیرش!

آقای صفارهرندی در جمع مردم شیراز اعلام کردند که مهمترین جاذبۀ توریستی و فرهنگی این شهر مزار حضرتِ شاهچراغ و الباقی امامزادگانش است!.پیرو این بیاناتِ گهربار به مسئولین امر توصیه میشود که هرچه سریعتر اقدام به پاکسازی و انهدام اماکنی مانند حافظیه،سعدیه،پاسارگاد و تخت جمشید نموده و به جای آنها زائرسرا و دارالشفا تاسیس کنند!.برای اینکار هم لازم نیست که افکار عمومی را مجاب نمایند و بهانه های کافی برای انجام چنین اقدامی را دارند،مثلا همین حافظ و سعدی که این اواخر بر همه روشن شد که ایرانی نیستند و باید هرچه سریعتر دیپورت گشته و به موطن اصلیشان ارجاء شوند!،پاسارگاد هم که تا چند وقت دیگر به دریاچه تبدیل میشود،می ماند تخت جمشید که آن هم متعلق به طاغوتیان است و تکلیفش معلوم و باید با خاک یکسان شود که به لطفِ مسئولان این برنامه در شرُف اجرایی شدن است!،پس می ماند همین بقعاتِ حضرت شاهچراغ و الباقی امامزادگان که امید است توریستهای خارجی پس از تغییر کاربری بناها و اماکن یاد شده هرچه سریعتر و به صورتِ فوج فوج و دسته دسته به پابوس امامزادگان مشرف شوند!.به این میگویند اشاعۀ یک فرهنگِ اصیل ایرانی!!.

اوباما،کومبا کومبا

پس از مدتها کِش و قوص و جنجال و جنگِ زرگری و شوهای تلویزیونی،بالاخره باراک اوباما به کاخ سفید راه پیدا کرد.خدا وکیلی خسته شده بودیم از بس این جورج بوش اجنبی با اون لهجه و صدای مسخره اش هِی فِرت و فِرت کشور ما را محور شرارت می نامید و به ایران می گفت اِران!.من هیچوقت نتوانستم مردمان دیار فرنگ را درک کنم،آخر مگر انتخابِ یک رییس جمهور این همه پایکوبی و خوشحالی دارد؟!.ما که تو مملکتمون اصلا از این جنگولک بازی ها نداریم!،شاید هم دلیلش این باشه که از انتخاب شدن رییس جمهورهایمان ذوق زده نمی شویم چون معتقدیم که دنیا محل گذره!!.در حال حاضر در پی رییس جمهور شدن اوباما،اکثریت مردم دنیا در حال شادمانی و انجام حرکاتِ موزون هستند که این امر خودش به تنهایی گویای این است که کشورهای دنیا چقدر درگیر فساد و مسایل پیش پا افتاده هستند!.به هر حال ما هم خوشحالیم از این بابت که قرار است از این به بعد یک سیاهپوستِ شیک و زن و بچّه دار با صدایی زیباتر از بوش و با لهجۀ قابل تحمّلتری نسبت به او سخنرانی کند و لااقل وقتی میخواهد ما را به عنوان محور شرارت معرفی کند و تحریمها را برعلیه ما تشدید کند نام کشور ما را درست تلفظ می کند تا ما متوجه شویم که او با ماست!!..(البته ما که حُسن نیتمونو ثابت کردیم و رییس جمهورمون هم برای اوباما پیامکِ تبریک آمیز فرستاد!.فقط الان بَر و بَچز مُشتهاشون رو گره کردن و دارن هِی به من سُقُلمِه میزنن که از حاجی بپرس که بالاخره ما بگیم مرگ بر آمریکا یا نه؟!!!)

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

خاطرۀ دلبرکان غمباد گرفتۀ خاک بر سر من!

نه خیر!،هیچ کاریش نمی شود کرد!.این سقّ ما را سیاه گرفته اند!،برای خودمان یک پا نوستراداموس شدیم!بلکه هم بیشتر از او !. این که یک آدم همیشه پیش گویی های منفی اش بگیرد خیلی اعصاب خرد کن است. البته بنده در نوع پیش گویی تنها نیستم ودر این امر خطیر بسیار افراد دیگری هستند که از این مزیت برخوردار هستند!.(الان پا نشی شال و کلاه کنی بیای پیشم که فالتو بگیرما ؟!ما از اوناش نیستیم داداش !،حیطۀ ما حیطۀ فرهنگیه!!). همان طور که در داخل پرانتزعرض کردم ، پیش گویی های بنده ودوستانم در مقولۀ فرهنگ ، بالاخص در عرصۀ مطبوعات است. در کمپین پیش گوهای ما افراد زیادی حول و حوش چندین میلیون نفرعضو هستند که غالباً در تمامی پیش گویی هایشان متفق القول هستند!. ما پیش بینی های زیادی را انجام دادیم که فقط به ذکر چند نمونۀ آخرشان که در ذهنم است اکتفا می کنم . ما یک زمانی پیش گویی کردیم که روزنامۀ شرق را می بندند ، خوب درست از آب در آمد. پیش گویی کردیم مطبوعۀ هم میهن را مسدود می کنند که پس از آن مطلب سر سبز بر باد دهی که در مورد خواب بزرگان چاپ کرد، توقیف شد . چند ماه قبل هم پیش بینی کردیم که هفته نامۀ شهروند امروزرا می بندند که البته کمی دیرتر این اتفاق افتاد . بنده از آستانۀ تحمل مسئولان تعجب کرده بودم که چرا توقیف این هفته نامه این قدر به طول انجامید . به هر حال این مجله هم به آرشیو خا طرات ما پیوست!. باعث افتخار و مباهات ماست که جناب صفار هرندی هم چندی پیش اعلام کرده بودند که با مطبوعات منتقد دولت باید برخورد شود . چون ما با ایشان مواضع کاملاً مشرک ومتوازنی در عرصه انسداد داریم . کلاً به نظر ما هر چیزی که قابلیت بسته شدن را دارد باید بست ، حالا می خواهد در باشد ، می خواهد روزنامه باشد یا چشم یا دهان یا گوش یا دست یا لوله(!) هیچ فرقی نمی کند . ما با شعار" دیگی که واسه من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه " پابر عرصۀ رقابت فرهنگی گذاشتیم و امید است تا چند وقت دیگر پیش گویی های ما در مورد توقیف روزنامۀ اعتماد هم به واقعیت بپیوندد . در ضمن ما پیش بینی می کنیم که اگر وضع بر همین منوال بر طبق خواسته های ما پیش رود درآینده شاهد روزنامه های کیهان ، کیهان سیاسی ، کیهان ورزشی ، کیهان اقتصادی ، کیهان فرهنگی ، کیهان جوان ، کیهان خانواده ،کیهان بچه ها ، کیهان پزشکی و کیهان سینما ( اگر سینمایی بماند! ) وکلاً کیهان همه چیز خواهیم بود . در ضمن به نظر ما دلیلی ندارد که آقای صفارهرندی و الباقی دوستان این قدر خون خودشان را کثیف کنند و حرص بخورند !. این مطبوعات وابسته و قلم به مزد، خودشان آتو را می دهند و خودشان را می بندند!،ولی نمی دانم چرا ما می فهمیم ولی خودشان نمی فهمند!!!.پیش گویی می شود که چون مجلۀ "ارژنگ" را به دلیل شباهت به مجلۀ توقیف شدۀ "هفت" توقیف کردند،پس حتما روزنامۀ اعتماد ملی را هم به دلیل شباهت به اعتماد توقیف خواهند کرد!.کلا هر چیزی که مشابه داشته باشد باید مسدود گردد!.در آخر هم قابل ذکر است مدیر مسئول مجلۀ ارژنگ اعلام کرده بود چون تعطیلات آخر هفته بوده دیر فهمیده که مجله اش توقیف شده!،به همین دلیل امید است که با تصویب قانون کاهش تعطیلات،این عزیزان فرهنگی به سرعت در جریان ساقط شدنشان قرار بگیرند!!!

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۷

پاشنۀ آشيل،چشم اسفنديار،مدركِ كردان!

با چشماني گريان و دستي لرزان و قلبي بريان و حنجره اي نالان از اين همه عصيان،اين سطور را مي نويسم.قطراتِ اشكم از دَم مَشكم بر روي مانيتورم مي چكد و رنگين كماني گِرد و زيبا مي آفريند...جان؟!..قطرۀ اشكم چطوري ريخته رو مانيتور؟!...اِ..راست مي گويي عزيز!،قطراتِ عطسه ام را با قطراتِ اشكم اشتباه گرفتم!.به هر حال در انبوهِ غم و اندوه از هِجر يار و فراق آن غمّاز،اين مصيبت نامه را كتابت مينمايم.در اين لحظات به يادِ سخنان گهربار استادِ گرام جناب وودي آلن افتاده ام كه در فيلم تعمّق برانگيز ""MATCH POINT ايراد نموده بودند به اين مضمون كه زندگي شبيه بازي تنيس است؛آن هنگامي كه توپ به تور برخورد ميكند اگر خوش شانس باشي وارد زمين حريف ميشود و اگر بد شانس باشي وارد زمين خودت!.حالا حكايتِ اين كردان بيچاره است!.بنده در همينجا و از طريق همين تريبون اعلام ميكنم كه غلط كردم،خبط كردم،اصلا چيز خوردم،چيز ديگه!،حالا شما فكر كن شِكر!.اصلا بنده كارم شكر خوردن است!،وَجَنات و ظواهراتِ بنده هم كاملا گوياي اين امر است و عن قريب است كه از اين شكر خوردنهاي مداوم به ديابت مبتلا گردم!.من اگر ميدانستم كه آن شوخي هايي كه با جنابِ كردان كردم مِن بابِ مدرك،منجر به بركناري ايشان ميشود عُمراً همچين خزعبلا تي مينوشتم!.به خدا بنده اهل آجُر كردن نان كسي نبوده و نيستم،ما را چه به نان بُري!.اين آقايان نماينده از خود نپرسيده اند حالا كه اين بندۀ خدا را از كار بيكار كردند ايشان كه چند سر عائله دارند نان زن و بچه اش را از كجا تامين كند؟!.با اين مدرك فوق ديپلمي كه ايشان دارد كه بايد كاسۀ گدايي دستش بگيرد!.نمايندگان عزيز!،حالا ما داغ بوديم و يه چيزي گفتيم،شما كه علوم سياسي خوانده ايد چرا خام شديد!.اگر قرار باشد كه اينقدر به حرف ما گوش دهيد و مِن بابِ طبع ما كار كنيد كه سنگ روي سنگ نمي ماند!.گفته اند مردم سالاري ولي نه تا اين حَد!.آن از آن روزي كه پنج نفر بازاري ريختند تو خيابان و شعار دادند كه ماليات نمي دهند و شما گفتيد چشم و لغوش كرديد،اين هم از امروز كه به خاطر چند نفر از خدا بي خبر مثل بنده كردان را از نان خوردن مياندازيد!.اينقدر به ما حال ندهيد لطفاً،اگر بخواهيد اين حال دادنها را ادامه دهيد فردا پس فردا رومون زياد ميشه اون وقت توقع داريم كه تورم تك رقمي بشه،مسكن ارزون بشه،جنگ نشه!،از كمترين حقوق شهروندي برخوردار بشيم و غيره و غيره!.اصلا شما از خود نپرسيده ايد حالا كه ايشان را بركنار كرديد ما طنز نويس جماعت از كجا سو‍‍ژه پيدا كنيم؟!،به چه كسي گير بدهيم؟!،بنده كاري به اين اصلاح طلبان ندارم كه چون مي دانستند كه اگر كردان بركنار شود ديگر نمي توانند نقطه ضعف و سوتي اي از دولت پيدا كنند با استيضاحش مخالف بودند،دردِ من دردي زير بناييست!.آه كه اين گريه امانم را بريده!.باز هم به ياد فيلمي كه پيشتر ذكرش رفت افتادم و حال نيك مي فهمم كه چقدر زندگي آقاي كردان شبيه زندگي "نولا"ي بيچاره است!.ايشان خيلي بد شانس بودند.در اين فيلم "اسكات" دقيقاً نقطۀ مقابل "نولا"ست و بسيار خوش شانس كه اين نولاي بدبخت هم گول همين اسكاتِ نمك به حرام را ميخورد و توسط او هم به ملكوتِ اعلا مي پيوندد!.اين آقاي كردان ما هم گول همين آقاي اسكات را خورد!،حالا اينكه اين آقاي اسكات كيست زياد مهم نيست!!.خلاصه كه شانس چيز خيلي خوبيه!...در اين سطور آخر با وجداني متلاطم،از جناب كردان حلاليت مي طلبم و اميدوارم كه بنده را عفو فرمايند و نيز اميد است كه در سطوح بالاي دولتي از وجود ايشان بهره ببرند!!.در ضمن به ايشان توصيه ميكنم كه در انتخاباتِ پيش رو حتماً شركت كنند،خدا را چه ديدي،شايد توپش امتياز آورد!،ولي اگر ايشان رييس جمهور شود خيلي مملكتِ باحالي خواهيم داشت!،يك شادي ملي توپ!!!

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

سفرهای م.اینانلوگالیورزاده!

بالاخره هر کسی تو خویش و قوم و فَک و فامیلش یه چند نفری رو داره که سرشون به تنِشون بیارزه.(البته به لطفِ صنعتِ صادراتِ مغزها به آن سوی آبها،تعدادِ این عزیزان ارزنده روز به روز کمتر گشته و الآن که الآنه فعلا موجودی ما از اینجور آدمهای ارزشمند صفر است!).ما هم تو این فامیل چند هزار نفری ای که داریم با یه چند نفریشون که به تعداد انگشتان یک دست هستند حال می کنیم(البته به صورت کاملا شرعی و مجاز!).یکی از این عزیزان که برای خودش کلی مغز به حساب می آید و به نوعی دکتر فامیل پدری ما محسوب می شود(با مدرک لیسانس!) آقای م.تقوی.پ است و مدیرمسئول وبلاگِ "ندای طبیعت ایران".ایشان اولین فردِ تحصیل کردۀ فامیل هستند و جزءِ مفاخر ما به حساب می آیند،یعنی به نوعی ایشان فرهنگ،علم،هنر،مدرک گرایی و از همه مهمتر صنعتِ توریسم را واردِ سلسلۀ ما کردند!.ایشان به قدری در امر تزریق علم و دانش و بالا بردن سطح فرهنگی اقوام تمرین و ممارست کردند که خودِ بنده در سنین ده الی دوازده سالگی با افرادی مانندِ کانت،دکارت،هگل،افلاطون و صفّارهرندی آشنا شدم!.نامبرده بنیانگذار گردشگری و تورلیدری در خانوادۀ پدری ما بودند و به نوعی پدر صنعت توریسم و پول به بادیسم در تبار ما محسوب میشوند!.مشارٌاِلیه با به کار بردن جملاتِ کلیدی و قِصاری مانندِ:پنجشنبه جمعه چیکاره ای؟!،این چند روز تعطیلی رو کجایی؟!،شرمنده من الآن تهران نیستم!،بیا با هم بریم سفر دَدَر دَدَر!،اوهوی مرتیکه چرا دونگِتوندادی؟!!وغیره شهرۀ خاص و عام هستند.مذکورٌالیه ابتکارات و اختراعاتِ زیادی را نیز در زمینۀ صلۀ ارحام از خودشان دَر کرده اند که هیچگونه مشابهِ داخلی و خارجی ندارد!؛به عنوان نمونه برگزاری مهمانی های دوره ای،که به صورت اختیاری بوده و کسانی که نیایند به زیر گیوتین سپرده میشوند،و نیز سفرهای استانی(!) از ابتکارات ایشان است!.در همین اواخر هم شایعه شده که ایشان تصمیم به برگزاری مهمانیهای دوره ای برای جوانان فامیل گرفته که لال شوم اگر فکر کنید نامش پارتی است!،خدا مرگم بده!،تو فامیل ما این چیزا خوبیت نداره!،دهنتو آب بکش!.بنده به ایشان پیشنهاد میکنم که برای جذبِ بهتر جوانان فامیل،اقدام به برگزاری کلاسهای تنظیم خانواده کنند،حتما جواب میده!.همانطور که عرض کردم ایشان همیشه در سفر است و یه جورایی مارکوپولوی فامیل است(ورژن وطنیشم میشه آقای اینانلو!).کلا هرجا رو که بگی رفته،زبونم لال فقط سفر آخرت نرفته!(ایشالا صد سال زنده باشه!)(جملۀ داخل پرانتز قبلی محض پاچه خواری و ماستمالی سوتی داده شده بود و هیچ کاربرد دیگری ندارد!).این شخص از سفرهای کوچکی مثل سفر به درکه و دربند شروع کرده و توانسته با سعی و تلاش زیاد به مدارج عالی در سفر و دَدَریدودوریسم برسد!.ایشان این قابلیت را دارد که زن حامله و کودک شیرخوار و پیر و جوان و افلیج و لوچ و دختر و پسر را به غارپیمایی و عبور از گردنه هایی که بُز کوهی هم نمی تواند از آنها عبور کند ترغیب کند!.به یکی از دیالوگهای ردّ و بدل شده بین حاضرین در یکی از سفرهای گروهی توجه فرمایید:
دختر پنج ساله:مامان بزرگ اینجا خیلی سرده،الان کجاییم؟!
مادربزرگ:نمی دونم ننه!،فکر کنم بالا پشتِ بوم باشه!
آقای م.تقوی.پ:نه بابا!،اینجا اِورسته!!،نترسید!،سخت نیست،سر راهمون داریم ازش رد میشیم!،میریم قله ناهارو میزنیم برمیگردیم!،مینی بوس پایین منتظره!!
طبق برخی شایعات ایشان در این اواخر تصمیم گرفته تور آنتالیا نیز برگزار کند!(اِ...ببخشید!..منظورم آنالیا بود!!).پیشبینی میشود او در آینده تورهای زیر را نیز برگزار کند:
1-تور تفریحی سیاحتی مثلث بِرمودا!(لوازم مورد نیاز:آهن ربا،شلوار برمودا!،فلاکس چای!،همزن برقی!،خرده نون برای گذاشتن رَد!،کاغذ و قلم مناسبِ وصیت نامه!).
2-سفر به جزیرۀ آدم خواران!(ملزومات:کراوات،واکس مشکی،برق لب!،رُژ گونه!،جوراب نشسته!،خلال دندان!،ماسکِ پلنگ صورتی جهت استتار!،برگِ پهن برای روز مبادا!!)
3-تور بازدید از وضع حمل دختر سارا پیلین به صورتِ حضوری و لایو!(ملزومات:موبایل با دوربین دَه مگاپیکسل!،دستکش!،آب قند!،مِنچ!)
4-آب تنی به صورتِ مختلط در یکی از زیباترین قسمتهای اقیانوس منجمد شمالی!(ملزومات:مایو،دماغ گیر،عرق گیر!،پتو،باقالی داغ!،کرم ضد آفتاب!،قلیان!)
5-تور علمی تخیلی دانشگاه اکسفورد واحد کردان!(ملزومات:بلیط مترو!،سنگ پا!،مدرک تحصیلی به صورت کاغذ پاره!،رفیق کله گنده!)
6-تور بازدید از لقاح مصنوعی و طبیعی موشها!!(ملزومات:کتابِ 9ماه در انتظار!،کلید اتاق بغلی قسمتِ موشها!!،سوت!،بولوتوث!!)
7-تور ماهی گیری!(ملزومات:کنسرو ماهی!،کرم داری بیا!)
8-تور زندگی معمولی!(لوازم مورد نیاز:دل خوش!)
9-تا همینجا بسّه دیگه،خیلی طولانی شد.

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

جعفر خان از فرنگ برگشته!

آقا ما یک دوستی داریم که خیلی بچه مثبته!.یعنی زیادی مثبته ها!.کلا قیافش شبیه علامت بعلاوه اس!.اهل هیچ مکروهی هم نیست چه برسه به خلاف و فعل حرام!.جوون با کمالات و جمالاتی هم هست.در ضمن کلیۀ مدارکِ رشته های مختلفِ مربوط با کامپیوتر را هم گرفته.این رفیق ما چند سال بود که دنبال کار می گشت و هرجا هم که می رفت نمی تونست خودشو جا بندازه و بیشتر مورد سوءِ استفاده قرار می گرفت و مجبور میشد که زود بیاد بیرون!.البته منظورم از اون سوءِ استفاده ها نیستا!!،منظورم همون پرداخت نکردن حقوق و بیمه و غیره است.این رفیق من حدودا هفت هشت ماه پیش به من زنگ زد و گفت که به وسیلۀ یکی از اقوام درجه یکش قراره توی یه ادارۀ دولتی استخدام بشه،تازه اونم با هزار دنگ و فنگ و پُر کردن فرم و بردن کلیۀ مدارک اعم از نمونۀ شیر مادر(برای اینکه بفهمن طرف شیر پاک خورده هست یا نه!!) و نمونۀ ادرار و مدفوع و سوءِ سابقه و عکس از اقصی نقاط هیکل و غیره!.گفت اسم و شمارۀ من رو هم داده به عنوان کسی که میشناسمش.(بالاخره ما هم نمردیم و توی یه ادارۀ دولتی اسم و رسم دار شدیم!).گفت قراره بیان از من راجع بهش تحقیقات کنن.خلاصه روز موعود فرا رسید و یک آقایی که کاملا مشخص بود کارش تحقیق و تفحص است اومد و از من در مورد دوستم سوالاتی کرد از قبیل اینکه چه جور آدمیه،چی میپوشه،چی میخوره،کجا میره،نماز میخونه،نماز جمعه میره،رای میده،به کدوم حزب تعلق خاطر داره،نظرش راجع به انقلاب چیه،چیا بلده و هرچی که بود کلا!.منم براش سنگ تموم گذاشتم و حتی در برخی موارد شیوۀ راه رفتن و حرف زدن و دست دادَنِشو برا آقاهه تقلید کردم!!!.اصلا هم دروغ نگفتما!.بعد از چند هفته دوستم زنگ زد و گفت مامورین تحقیقاتِ اون اداره رفتن تو محلشون و از همسایه ها راجع به اون پرس و جو کردن.از فامیل و دوست و آشنا و مسجد محل و در آخر هم از وزارتِ اطلاعات جویا شده بودند که این رفیق ما ریز نمراتِ وجودیش چطوریه!!.خلاصه بعد از هشت ماه تحقیقات و برآیند و پرس و جو،دوستم پریروز زنگ زد و با خوشحالی خبر استخدامشو داد.منم خوشحال شدم و راجع به درآمدش پرسیدم،گفت حقوقش تقریبا ماهی دویست هزار تومنه و ساعت کاریشم از هشت صبح تا پنج بعد ار ظهره.خوشحال شده بودم که بالاخره همای سعادت روی دوش ما هم نشست و صاحب یک پارتی دُم کلفت توی یه ادارۀ دولتی شدیم!.(البته بیشتر برای خودش خوشحال بودما!).ازش پرسیدم که اونجا چه سمتی داره و چه کاره اس؟!،گفت مسخره نمیکنی؟،گفتم نه!،گفت آبدارچی شدم!!!!!.......حالا شما هِی بیا گیر بده که دستگاهِ تحقیقاتی این مملکت ایراد داره!،هی الکی شلوغ کن و برعلیهِ این عزیزان سختکوش شانتاژ کن!.آخه برادر من!،وقتی که برای استخدام یه آبدارچی اینهمه تحقیقات و تفحصات میشه پس ببین برای استخدام رییس و مدیر کل و وزیر چه تحقیقاتِ خفنی میشه!.همین جنابِ آقای کردان که شما خوابِ راحت براش نذاشتین مگه از همین فیلترها رد نشده؟،مگه سالیان سال با همان مدرکِ کذا مشغول خدمت رسانی به خلق الله نبوده؟!،مگه راجع به مردکِ دکترایش تحقیق نشده؟،اصلا برفرض که دکترا نداره،فوق لیسانس که داره!،چی؟!،اونم نداره؟!،خوب لیسانسو که دیگه داره!،هاااان؟!اونم نداره؟!،بله خودمم از اول می دونستم که ایشون فوق دیپلم داره!.مهم اینه که پاش به آسفالتِ دانشگاه خورده باشه!.جنابِ آقای کردان!،برادر عزیز من!،شما ناراحت نشو و با صلابت به کار خودت ادامه بده!،هر وقت هم هوس خربزه کردی به خودم بگو!،مدرک و کاغذ پاره سیری چند؟!،به لطفِ دوستان محقق و حسابگر اینجا خوب سنگ روی سنگ بند شده!..اسم سنگ اومد یادم افتاد بگم که سهام کارخانۀ سنگِ پا سازی قزوین بد جور داره میکشه بالا،حواستون باشه،از ما گفتن بود!.

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷

تسلیت

بیشتر خاطراتِ کودکی ما با پدر و مادرمان شکل میگیرد.با دوستیهایشان،با بوسه هایشان،با کتکهایشان،با فحشهایشان.خاطراتی که گاهی تلخ و گاهی شیرین بودند.میگن پسرها بیشتر به مادر دلسپردگی دارن تا پدر.برای یک مرد وجودِ مادر نعمتِ بزرگیه حتی اگه دیر به دیر ببینِش!....آقای محسن تقوی پور!،سنگِ صبور نوجوانیم و دوستِ خوبم!،درگذشتِ سنگِ صبورتان،مادر گرامیتان را تسلیت میگویم...نمی دونم چی بنویسم یا چطور بنویسم،فقط در این مواقع میشود تسلیت گفت و فاتحه ای خواند....فاتحه

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

زمین جای ماندن نیست،پرواز کن!

بالهایت را بُگشا...!

پرهای سفیدت را بنگر...!

پرهایی که در هم تنیده اند،

و از نرمی و لطافت

همتایی ندارند...

***

بالهایت را

به آرامی و

باله وار،

به تَکانِشی زیبا،

وادار کن..!

***

چشمانت را،

ببند..!

***

نسیم ِ نوازشگری

در میان پرهایت

می پِلِکد،

آنها را می نوازد،

می پالایدشان

از گرد وغبار،

و قلقلکت می دهد..

نسیم را احساس کن..!

***

چشمانت را بُگشا..!

***

پرهای سپیدت،

در هوای پیرامونت،

غوطه ورند..!

***

به زیر ِ پاهایت بِنگر..!

روی سنگی که

بر آن ایستاده ای،

چندین " پَر"

فتاده است،

آنها،مُردارهای پرهای فرتوت و پیرَت هستند

که سنگ،

مَزارشان گشته..

گذران ِ عُمر را ببین..!

***

زمان،

کوتاه وتنگ؛

و آرزوها،

بلند و فراخ..

انتظار را کنار بنه..!

پس

باید پرید...!

به پرواز درآ...!

ایکاشها را فراموش کن..!

***

آسمان،

تو را می خواند..

به نزدش پرواز کن..!

زمین جای ماندن نیست...!

زمین و دلدادگانش را رها کن..!

***

آری...!

پرواز،

آبستن ِ آلام است..

اهرمن را ببین..!

صورتش گداخته،

چشمانش وغ زده

و با نگاهی از سر ِ اطمینان از شکستت،

به تو زل زده

اما انگار در دلش ترسی نهفته

دندان قروچه اش را ببین..!

تا دندان مسلح

با کمانی که چله اش آتشین است

و تیرهایی گداخته و زهراگین دارد،

تو را نشانه رفته..!

در کمین است تا با کمترین اوج گرفتن

بر زمینت بیافکند..!

پوزخندی تحویلش بده..!

ترس را از خود دور کن..!

پرواز کن..!

اینجا جای مجال نیست..

***

پرواز کن..!

پرواز کن..!

پرواز.........

***

آغوش ِ آسمان را بفشار..!

دیدی اهرمن را

که چگونه تقلا میکرد!؟

خوب زمینگیرش کردی..!

دیدی که چگونه تیر هایش

به تو نمی رسید

و آتشش

خاکستر میگشت؟!

خواریش را ببین..!

***

از لابلای ابرها بگذر..!

نفسی عمیق بکش..!

شمیم ِ دل نوازی شامه ات را می نوازد..!

بوی بهشت می دهد..

***

فرشتگان را نگاه کن..!

به تو می نگرند..

با نگاهی حسودانه

و آکنده از پرسش..

پرسشی که هزاران سال است در انگارشان جا خشک کرده،

گویی که جوابی برایش نیست!!

با چشمان ِ بلورینشان

تو را می پایند..

***

یکی از میانشان می گوید:

یک آدمیزادِ دیگر

از زمین

به آسمان

پرید..

***

دیگری می گوید:

از میان ِ زمینیان یکی کم

و به آسمانیان یکی اضافه شد..

وای که عمر ِ این آدمها

چقدر کوتاه است..!

***

آن دیگری می گوید:

این هم بهشتی شد..

چون فقط بهشتیان به آسمان پرواز می کنند،

جهنمیانشان را

زمین

به کامِ خودش می کشاند

و به آتش می کشاندشان..!

***

و باز آن پرسش ِ تکراری را از هم می پرسند:

"این آدمیزادگان چگونه پرواز می کنند،بدون ِهیچ بال وپری؟!!"

به پشتِ سرت نظری بیفکن..!

بالهای نداشته ات را برانداز کن..!!

می دانم که حق با فرشته ها بود!

تو نیز کنون می دانی که آنها راست می گویند!

پس اوج بگیر

و

لبخندی نثارشان کن..!

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

کاش اینجا بودی!

بعد از کلی وقت که دوست داشتم شهر ماسوله رو ببینم بالاخره راهی شدیم.نمی خوام سفرنامۀ ماسوله رو بنویسم.یعنی اصلا حسّ و حالِشو ندارم.چند وقتی هم هست که رو مودِ طنزنویسی هم نیستم.هَمَش هم از همین سفر بود.نمیدونم تو این شش هفت ساله رفتین اون طرفا یا نه.برای ورود به ماسوله باید از شهر فومن رد شد.همۀ چیزی هم که میخوام بنویسم از همین عبوره !.از فومن شروع شد.نه اینکه شروع شده باشه،نه،دوباره نمود پیدا کرد.یه کم طاقت بیاری منظورم رو میفهمی.اگه هم حالشو نداری اصلا بیخیال شو و ادامشو نخون!.من همیشه دوست داشتم فومن رو ببینم.توی این شهر یکی از دوست داشتنی ترین و تاثیرگذارترین آدمهای کلِّ زندگی من متولد شده.کسی که تو سنِّ ده سالگی اسمشو برای اولین بار شنیدم؛گل آقا!؛مرحوم کیومرث صابری فومنی؛شادروان گل آقای ملتِ ایران!!.هیچوقت یادم نمیره وقتی کودک بودم مجلۀ گل آقا داشت روزهای اول تولدشو میگذروند.اندازۀ مجله هم دقیقا مثل مجلۀ مرحوم شدۀ "بچه ها گل آقا" بود!.من توی اون زمان قائِدَتا از طنز سیاسی چیزی نمی فهمیدم،ولی با کاریکاتورهاش صفایی میکردم که نگو.پدر و مادرم بِهِم میگفتند آخه بچه تو از این مجله چی میفهمی که اینقدر الکی میخندی؟!.بزرگتر که شدم به غیر از کاریکاتورها از بقیۀ نوشته هاش هم کیف میبردم و حال میکردم.هرگز یادم نمیره که مطالبش رو با صداهای مختلف برای خودم ضبط میکردم،یه چیزی تو مایه های برنامۀ رادیویی صبح جمعه با شما که البته الان شده جمعۀ ایرانی!.یادِ منوچهر نوذری و فرهنگِ مهرپرور و بقیۀ درگذشتگان اون برنامه بخیر.دنیایی داشتم با گل آقا.آه،اون دو کلمه حرفِ حسابها چه طنز استادانه و قدرتمندی داشت.عجب تیمی بودند آن زمان؛صابری،صلاحی،شاپور،گلستانی و احترامی؛که الان از اون جمع فقط همین نفر آخری زنده است و ما هم فعلا باهاش کاری نداریم تا اون هم به بقیۀ رفقاش ملحق بشه تا اگه شد بعدا یه یادبودی براش برگزار کنیم!!.هیچوقت لحظۀ شنیدن خبر فوتِ گل آقا رو یادم نمیره.البته طبق روال معمول و سیاستِ صدا و سیما این خبر در صدر اخبار جایی نداشت ولی خُب برای من مهمترین خبری بود که شنیدم!.مهمتر از خبر حملاتِ اسرائیل به غزّه و مذاکراتِ مقاماتِ ایرانی با مقاماتِ خارجی،مهمتر از خبر نتیجۀ فوتبال،مهمتر از خبر وضع آب و هوا،که البته بعد از همۀ اینها پخش شد!!.خبر در حدِّ چند ثانیه بود ولی سالهاست که یاد آوری همون چند ثانیه بغض تو گلوم می نشونه و اشکمو در میاره.همیشه با خودم فکر میکردم که این اهالی فومن چه مباهاتی میکنن به این آدم.فکر میکردم وقتی قراره وارد این شهر بشی اون تابلویی که بِهِت خوشامد میگه بگه که به شهر زادگاهِ گل آقای ملت ایران خوش آمدید،بگه اینجا محل تولد انسانیست که بنیانگذار یک فرهنگِ طنزنویسی بوده،یک مَشی،انسانی بوده به تمام معنا.ولی افسوس،هیچ خبری نبود.شهری به این بزرگی هیچ نشانه ای از این آدم نداشت!.اینقدر گشتیم و پرسیدیم و چشم دواندیم تا به یک کوچه رسیدیم که در آن یک تندیس بسیار ساده از سَر پُر مغز این شخص بود.اصلا توی چشم نبود.اگه فومن رفته باشید مجسمه های زیادی در وسطِ میادین این شهر میبینید،مجسمه هایی متشکل از یک زن با یک کلوچه،از یک زن پشتِ ارابه،از میرزا کوچک جنگلی(که همه جای شمال هست)،از سربازانی که فریاد میکشند،پرچمها و نمادهایی از سیروس قایقران(که البته همه جای شمال هست!)،
ولی مجسمه هایی که زن و کلوچه و سبد و گاری را نشان میدهد خیلی بیشتر از سایر موارد است!.خُب حتما این مجسمه ها خیلی مهمتر از تندیس یک آدم معلوم الحال طنز نویسه که به گفتۀ خودش سوفافِ عالم بوده!.کل وجودِ گل آقا اِنگار خلاصه شده در آن کوچۀ فرعی،با همان حس و حال غریبانه.رفتم جلوی تندیسش ایستادم.هنوز هم میخندید و نگاهت میکرد.میخکوب شده بودم.بغضم گرفته بود.میخواستم بشینم و های های گریه کنم؛نه برای گل آقا،بلکه برای خودم؛برای ملتِ فراموشکاری که خودم هم جزئی از اونا هستم؛برای فرهنگی که داره به باد میره،نه!،اصلا به باد رفته.برای من اینها یک نشونه بود؛نشونه ای که میگه توی این مملکت و تو این نسل هیچ جایگزینی برای مفاخرمون نداریم.گل آقا که زنده بود برای چرخوندن چرخ مجله خیلی سختی کشید،به بحرانهای مالی زیادی خورد ولی هیچوقت جا نزد؛بود و می نِوشت؛بود و نوشته های نیشدارش سیاسیون را آزار می داد؛شاید اونها ژست های روشنفکرانه به خود میگرفتند و میگفتند که خودشان هم از طنزها و کاریکاتورها خوششان می آید ولی معلوم بود که آزرده اند و مترصد تعطیلی مجله.با رفتن گل آقا اونها هم به اهدافشون رسیدند و دیگه قلم قدرتمندی نبود تا نقدهای ظریف و طنازانه و در عین حال تند وتیز بر علیه شون بنویسه،زیرا چندی پس از مرگ گل آقا همه چیز تعطیل شد و مجله هم پا در هوا.هفته نامه،ماهنامه،بچه ها گل آقا،همه وهمه تعطیل شدند.هیچ کمکی هم از هیچ نهادی نشد تا مجله سر پا بمونه.حالا پس از مدتها دوباره مجله داره چاپ میشه منتهی در قطع روزنامه،آن هم فعلا دو هفته یکبار،اما اینبار بدون صابری،بدون صلاحی،بدون دل و دماغی برای نوشتن؛باز هم همون بحرانها رو داره که روز به روز بیشتر میشه.نسل نوی مجله هم اِنگار میدونه که داره فقط لِِک و لِک میکنه و تقلا.گل آقا شروع کنندۀ یک مکتب بود.چراغی بود برای نسلهای بعدی و آموزگاری بود برای طنازان آینده.هنوز که هنوزه طنزنویسانی که مشغول نوشتن هستند،درسته که خسته اند و دست بسته،ولی آگاه یا نا آگاه از مکتب گل آقایی بهره میبرند و از لغات و نیش و کنایه های او استفاده می کنند؛کلماتی مثل معلوم الحال و فلذا و غیره.چقدر دلم برای شاغلام و ممصادق و غضنفر که مسئول کوبیدن مُشت بر دهان استکبار جهانی بود تنگ شده.بعد از رفتن صابری،صلاحی هم دل و دماغی برای نوشتن نداشت و او هم زود پَر کشید و رفت.وقتی سالمرگ گل آقا میرسه به غیر از موسسۀ(آبدارخانۀ!)گل آقا هیچ جا هیچ خبری نیست.اِنگار خیلی ها انتظار مرگِشو میکشیدند.با خوش قریحه ترین طنزنویس ایران اینگونه برخورد شد؛حالا تو هم از دست من ناراحت نشو که چند وقته طنز نمی نویسم؛توقع نداشته باش که مجلۀ طنز و کاریکاتور مثل قبل باشه؛ناراحت نشو که دیگه خبری از خورجین ها و گل آقا ها نیست؛گیر نده که چرا مجلۀ چلچراغ چی بشه که طنز بنویسه و بیشترش مصاحبه اس؛از ابراهیم رها انتظار نداشته باش که دوباره شروع به طنزنوشتن کنه؛از برنامۀ جمعۀ ایرانی توقع نداشته باش که بشه همون صبح جمعه با شمایی که میشناختی؛شاید اگه ابراهیم نبوی هم در ایران بود و زنده،او هم دیگر نمی نوشت،حتی همین چند وقت به چند وقت نوشتنها رو؛دیگه منتظر نباش کسی بخندونتت؛الان اکثر نوشته های به ظاهر طنز بیشتر جنبۀ هتاکانه و بی پرده داره و ما هم به اونا میخندیم،اینجور نوشتنا که کاری نداره،مَرد میخوام مثل گل آقا بنویسه،مثل صلاحی و احترامی بنویسه.من هم فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره.آخه برای چه کسی؟!،اصلا کسی به این چیزا فکر میکنه؟،اصلا یادت مونده چجوری بخندی؟،اصلا خندیدن یادمون رفته.الان همه دارن سگدو میزنن برای یه لقمه نون.باید التماس کنی تا بیان نوشته هاتو بخونن،باید التماس کنی تا یه نموره لبخند بزنن.نوشتن برای این آدمهای فراموشکاری که نه حافظۀ کوتاه مدتی برایشان مانده و نه حافظۀ بلند مدت به چه دردی میخوره؟.سیاسیون هم که انگار در مقابل این چیزها واکسینه شدند و بی توجه!.اکثر روزنامه ها و مجلاتی که توقیف شدند به خاطر درج مطالبِ طنازانه به خاطره ها پیوستند؛چه کلمۀ مسخره ای!؛خاطره!؛کدوم خاطره،کدوم یاد،کدوم کشک،کدوم پشم!.صحبت از گل آقا بود.هم تراز او کسی متولد نخواهد شد.آدمی بزرگ بود با فکری کلان از طنز و ایده.با او که اینقدر بزرگ بود و معلم طنزنویسی،اینگونه رفتار شد چه برسد به ما جوجه طنزنویسها و به قول چلچراغی ها نو قلمان!.باید به جای طنز نوشتن درام نوشت.باید چرت نویس شد تا طناز.اصلا بیخیال،برو زندگیتو کن؛طنز و طنزنویس کیلویی چند؟!."گل آقای ملت ایران" جملۀ زیباییست ولی گل آقا در موطن و زادگاهش هم گل آقای آنجا نیست اِنگار،چه برسد به بقیۀ ایران و ملتِ مزخرفش!.من چند ساله که یه چیزیو گم کردم و هیچوقتم نمی تونم پیداش کنم،سر در گمم اصلا..اگه وقت کردی و حالشو داشتی یه فاتحه برای گل آقا بخون!،یه فاتحه هم برا من بخون!،یکی هم برای خودت!،اصلا فاتحتو Send to all کن!!!.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!