سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۱

پلّه‌نوردی و زندگی

آدمها وقتی به پّله می‌رسند بيشتر ِ مواقع شبیهِ يکديگر عمل می‌کنند، هفت‌هشت پلّه‌ی اول را می‌دوند و وقتی بالاتر می‌روند سرعت‌شان کم و کمتر می‌شود و به هِنّ و هِن می‌افتند. زندگی هم چيزی شبيهِ بالا رفتن از پّله‌ست، پلّه‌هايی که مجبوری از آنها بالا بروی و اگر توقف کنی يعنی مُرده‌ای.

آدم وقتی سن‌اش کمتر است پلّه‌های زندگی را تند و تند طی می‌کند، ممکن است روی‌شان بدود و شايد هم دو تا يکی ردّشان کند،
اما هر چه سن‌اش بالاتر می‌رود از سرعتش کاسته می‌شود و نيمه‌های عمرش که می‌رسد اين پلّه‌های بی‌نهايت به نفس‌نفس می‌اندازندش و خدا خدا می‌‌کند که زودتر تمام شوند.

وقتی از پلّه‌های زندگی بالا می‌روی روی هر پلّه هزاران‌هزار و شايد هم بيشتر نام ِ کسانی را می‌بينی که روی آن پلّه عمرشان تمام شده و به پلّه‌ی بعدی نرسيده‌اند، برخی نامها را می‌بينی که حتی به پلّه‌ی اول هم نرسيده‌اند، اينها نوزادانی‌اند که مُرده به دنيا آمده‌اند، برخی را هم می‌بينی که روی پلّه‌های آغازين عمرشان به «پلّه‌نَوَردی» نبوده و در همان يکی دو پلّه‌ی اول ريق رحمت را سر کشيده‌اند.

مجبوری که پلّه‌ها را طی کنی، بی کوچک‌ترين توقفی وادار شده‌ای که پلّه‌ها را يکی‌يکی بالا بروی و سعی کنی به ايستگاهِ آخر برسی، به همان ايستگاهی که «زندگی» تو را به بهانه‌ی آن سر ِ پا نگه می‌دارد...

بعد يکهو چشم باز می‌کنی و ميبينی که پلّه‌های سی‌سالگی و چهل‌سالگی را هم پشتِ سر گذاشته‌ای، يکهو به قدری احساس ِ خستگی می‌کنی که دلت می‌خواهد کاش می‌شد پله‌های سی‌سالگی‌ات را که رد می‌کردی به «پاگرد» می‌رسيدی و نفسی چاق می‌کردی، نگاهی به پايين می‌انداختی و مسير ِ طی شده را از نظر می‌گذراندی، اما دريغ که پلّه‌های زندگی «پاگرد» و استراحت‌گاه ندارند، چون ايستادن همان مرگ است...

خيلی زور بزنی شايد جزو معدود کسانی بشوی که به پلّه‌های صد سالگی رسيد‌ه‌اند، اما آن موقع تازه می‌فهمی که اينها هم هنوز نتوانسته‌اند به آن «ايستگاهِ آخر ِ» معروف برسند و دوباره شبیهِ بچه‌های پلّه‌های آغازين دندان در آورده‌اند، به خودشان می‌شاشند و حافظه‌شان بندِ تنبانی شده، بعد تازه اينجاست که می‌فهمی در يک دور ِ باطل گرفتار شده‌ای که آخرين پلّه‌اش با بی‌رحمی ِ تمام همان پلّه‌ی اولش است، انگار هر چه بالاتر بروی بيشتر به عُمق فرو رفته‌ای!

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

هم‌خوانی با ضبط‌صوت

آدمها را وقتی توی ماشين‌شان نشسته‌اند راحت‌تر می‌شود شناخت؛ کاری به نحوه‌ی رانندگی‌شان ندارم، کاری به مدل و رنگ يا اسپرت‌بودن ماشين‌شان هم ندارم، حتی کاری به ترانه يا آهنگی که از ضبط‌صوت‌شان شنيده می‌شود هم ندارم، آدمها را می‌شود از طرز ِ موسيقی گوش‌دادن‌شان شناخت؛ کاری به آنهایی که دو نفری يا بيشتر توی ماشين‌ می‌نشينند و با صدای بلندِ ضبط‌صوت‌شان هم‌خوانی می‌کنند ندارم، نه اينکه بگويم دل‌شان خوش ...است يا غم ندارند، نه، فقط کاری با اينها ندارم. البته با آنهايی هم که تک و تنها توی ماشين‌شان می‌نشينند و در سکوت موسيقی گوش می‌دهند هم کاری ندارم، اينها شناختن‌شان مهم نيست!

اما بعضی‌ها هستند که تک و تنها توی ماشين‌شان می‌نشينند (لطفا به معضل خودروی تک‌سرنشين فکر نکنيد!)،بعد صدای ضبط‌صوت را نه خيلی پايين می‌آورند و نه خيلی بالا می‌برند، بعد با تمام ِ وجود با خواننده‌ی موردِ علاقه‌شان همراه می‌شوند و هم‌خوانی می‌کنند و همه‌ی زورشان را می‌زنند که تا جايی که نفس دارند با فريادِ خواننده فرياد بزنند و با آرامش‌اش آرام شوند؛ اينها آدمهای دوست‌داشتنی‌ای هستند...

وقتی کسی را ديديد که تک و تنها توی ماشينش نشسته و با حسّی غريب با صدايی که از ضبط‌صوت خارج می‌شود هم‌خوانی می‌کند مسخره‌اش نکنيد، او نه ديوانه است و نه خوشی زير دلش زده، او فقط تنهاست؛ آدمهای تنها دلشان می‌خواهد اينگونه غم‌هايشان را سبُک کنند، اما همين کار غم‌شان را سنگين‌تر می‌کند...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!