چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

پيژامه‌های خانه‌ی مادربزرگ

بچه که بودم همه‌ی مردهای فاميل ِ پدری‌ام از قبيل‌ ِ عموها و شوهر عمه‌ها وقتی پا به خانه‌ی مادربزرگم می‌گذاشتند شلوارهای بيرون‌ِشان را از پا می‌کَندند و پيژامه‌های مخصوصی را که مادربزرگ برای‌شان کنار گذاشته بود به پا می‌کردند.

«شلوارهای بيرون» غالباً همان شلوارهای پارچه‌ایِ کِرپی بودند که آن موقع‌ مُد شده بودند و رسم بود تا بالای ناف بکشند بالا و هر چقدر هم ساسون‌اش بیشتر بود نشان از با کلاس‌تر بودن‌ِ کسی که آن را پوشيده بود داشت.

اما پيژامه‌های مادربزرگ... وقتی عموها همگی در خانه‌ی مادربزرگ جمع می‌شدند شبیهِ سربازان‌ِ پياده‌نظام همگی‌شان از همان پيژامه‌های صورتی‌‌‌ای که راه‌راه‌های سفید داشت به پا می‌کردند و با پيژامه‌هایی متحدالشکل دور هم می‌نشستند، با پيژامه‌هايی که کش ِ دور ِ کمرشان هم از همان کِش‌های قرمز و سفيدِ زُمُختِ قديمی بود.

هر وقت يکی از پسرهای فاميل به سنّ بلوغ می‌رسيد و صدايش دورگه می‌شد می‌توانست يکی از آن پيژامه‌های صورتی ِ راه‌راه را بپوشد و به کوچکترها فخر بفروشد. پوشيدن‌ِ پيژامه‌های صورتی ِ مادربزرگ يکی از مهمترين بهانه‌های بزرگ شدن‌ِ ما بود.

مدتی‌ست که مدام به يادِ آن پيژامه‌های صورتی با راه‌راه‌های سفيدشان می‌افتم؛ همان پيژامه‌هایی که تا وقتی مادربزرگ زنده بود توی کمدش بودند و تعارفِ مردهای فاميل می‌شدند، همان پيژامه‌هايی که به معنای واقعی ِ کلمه «راحت» بودند؛ آن روزها که رفتند انگار راحتی ِ پيژامه‌ها را هم با خودشان بردند...

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

زيبايی...

گاهی بايد زن را پيرهنی يقه‌باز بپوشانی،
بنشينی روبرويش و زُل بزنی به ...
زُل بزنی به ...
نه به چشم‌هايش،
نه به لبهايش يا حتی لبخندش،
نه به گيسو و ...
گاهی بايد زن را پيرهنی يقه‌بار بپوشانی و
بنشينی روبرويش و
فقط به استخوان‌ِ ترقوّه‌اش چشم بدوزی...

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

اين داستان س.ی.ا.س.ی نيست.

ديگر کم آورده بود، روی برگشتن به خانه‌ی کوچکِ اجاره‌ای‌اش را هم نداشت، از اينکه باز هم مجبور بود با دستانِ خالی توی چشمان‌ِ زن و بچه‌اش نگاه کند شرمگين بود. با خودش حرف می‌زد و خيابان‌ها را به اميدِ يافتن ِ پس‌مانده‌ی غذای مردم شهر زير پا می‌گذاشت اما انگار مردم ِ شهر از او گرسنه‌تر بودند. شنيده بود بعضی‌ها وقتی کم می‌آورند خودسوزی می‌کنند، شنيده بود در کشوری دور مردی سبزی‌فروش خودش را آتش زده و سببِ جوشش ِ غيرتِ سایرين شده بود. کمی فکر کرد، تصميمش را گرفته بود.
هر چه گشت نفتی نيافت تا خودش را آتش بزند، توی پمپ بنزين هم نه کارتِ سوخت داشت و نه پولِ خريدنِ بنزين آزاد. با سَری کج‌کرده رو به راننده‌ها می‌گفت:
- می‌شه يه ليتر بنزين بهم بدين؟ می‌خوام خودسوزی کنم
راننده‌های بی‌حوصله و عجول هم او را به تهِ صف راهنمايی می‌کردند و راضی نمی‌شدند يک ليتر از سهميه‌ی بنزين‌شان را به او بدهند.
خسته بود. به پسرکی سيگاری رسيد و گفت:
- می‌شه فندکت رو بدی بهم تا خودمو آتيش بزنم؟
پسرک پوزخندی زد و گفت: «شرمنده داداش، گاز ِ فندکم تموم می‌شه، جوابِ هيکلت رو نمی‌ده»
خسته‌تر از آن بود که با پسرکی که هنوز پشتِ لبش سبز نشده بحث کند، رفت وسطِ خيابان، بايد خودش را آتش می‌زد، اما دريغ از حتی دانه‌ای کبريت. صدای بوق‌ِ ماشين‌ها به پرده‌ی گوشش چنگ می‌انداخت، نشسته بود وسطِ خيابان و حواسش به ازدحام ِ ماشين‌های عجولِ پشتِ سرش نبود، تا اينکه صبرش تمام شد، بغضش شکست و فرياد زد:
- بابا! ندارم، به پير به پيغمبر ندارم، ديگه کم آوردم، ديگه نمی‌کشم، تو رو قرآن يه چيزی بدين به من تا خودمو آتيش بزنم
همه‌ی صداها را می‌شنيد، صدای فحش‌ها، بوق‌ها و حتی خنده‌های تماشاگرانی که با موبالهايشان مشغولِ ثبتِ آن لحظه‌ی ناب بودند؛ تا اينکه متلک‌ها شروع شد...
«هوی عمو!... برو يه جا ديگه فيلم بازی کن... مگه کوری نمی‌بينی ترافيکو؟»
«مرتيکه‌ی قرمساق می‌ری یا جنازه‌ات رو ببرم اون ور؟»
«غصه نخور داداش، پسّه بخور، هرهرهر»
«چشمت کور دندت نرم می‌خواستی نری انقلاب کنی... تن‌لش»
«حاجی دوربين مخفيه؟ هرهرهر»
«بابا معروف شدی.. شب می‌ذارمت تو يوتوب.. خيلی باحالی به مولا... اسگل کردی ملتو... قاه‌قاه‌قاه»
«مرد حسابی برو گمشو اونور... کار وزندگی داريم... به تخم چپم که پول نداری.. ما هم نداريم..»
«به خاطر دلار اعصابت خورده؟ يا عشقت رفته قهر؟ هه‌هه‌هه»
گوشش ديگر صدايی نمی‌شنيد، دلش بدجوری سوخته بود، ناگهان تنش گُر گرفت، خوشحال شد، آتش گرفته بود، بوی گوشتِ سوخته را حس کرد، کمی از درد فرياد کشيد و ...
شب، رفتگر خاکسترهای پخش شده‌ی او را که ماشين‌های بی‌تفاوت به اين سو و آن‌سو فرستاده بودند جمع کرد و درونِ سطل زباله ريخت. وقتی او خودسوزی کرد نه کسی غيرتش جوشيد و نه کسی دلش برای او سوخت، همه سرگرم بدبختی‌های خودشان بودند، همه سرگرم خنديدن به بدبختی‌های خودشان بودند، اما کسی نفهميد که او نه کبريتی داشت و نه فندکی، او از حرف‌های مردم سوخت، از بی‌تفاوتی‌شان آتش گرفت و ...

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱

فراموشی...

هر چقدر که تنهايی‌ات را دوست داشته باشی، هر چقدر هم که از آدمها فرار کنی، باز از اينکه فراموشت ‌کنند می‌ترسی، ترس از «فراموش شدن‌» هميشه با آدم هست، از همان کودکی با تو بوده و شايد پس از مرگ هم دست از سرت برندارد؛ شايد چيزی که شيرينی‌ ِ مرگ را به کام‌ات تلخ می‌کند همين «فراموشی‌» باشد.

صبح تا شب هزار جور کلک سوار می‌کنی، زور می‌زنی، گاهی به کسی ستم می‌کنی، گاهی کسی را می‌خندانی، سگ‌دو می‌زنی و ...
شايد در نگاهِ خودت همه‌ی اينها برای گذارنِ زندگی لازم‌اند اما خودت هم می‌دانی که همه‌اش بهانه‌ایست برای فراموش نشدن...
مثل کَنه خودت را به دنيا می‌چسبانی نه اينکه از آن لذت ببری، بلکه می‌خواهی به همه نشان دهی که هنوز زنده‌ای، که هنوز حق ندارند فراموش‌ات کنند، اما خودت هم خوب می‌دانی که آدمها برای از یاد بردن‌ات هميشه «حق» دارند...

شايد برای همينْ آنهايی که بيشتر از فراموش شدن می‌ترسند رو به هنر می‌آورند، دل‌شان نمی‌خواهد ردپاهايشان پس از مرگ‌ از دنيا پاک شود، برای اينکه به جنگِ ديو ِ فراموشی بروند همه‌چيز را فراموش می‌‌کنند، غافل از اينکه سالهاست از يادها رفته‌اند! شايد هر هنر محصولی از همين فراموشی‌ها باشد...

همه‌ی اينها را گفتم تا بگويم نوشتن در اينجا و در اين فضای مجازی هم تکاپويی‌ست برای فراموش نشدن، گاهی همين ترس وادارت می‌کند چيزی بنويسی، حرفی بزنی، کاری کنی که بودن‌ات را نشان دهد، که شبيهِ دستگاهِ شُکْ به مغز و دلِ رفقايت تلنگری بزنی و بگويی که هنوز وقتِ فراموشی نرسيده، اما خودت هم خوب می‌‌دانی که «فراموشی» هميشه در کمين‌ات است و فرصتی کوتاه برايش کافی‌ست، چون به خوبی می‌دانی که اينجا همه‌چيز سريعتر از دنيای واقعی فراموش می‌شود، حتی شما دوستِ عزيز!

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

تکّه خاطره...


نمی‌دانم چرا اين روزها مدام به يادِ خانم رفيعی معلم اولِ دبستانم می‌افتم. درشت‌هيکل بود، چهار شانه اما نه خيلی قد بلند و نه خيلی کوتاه. چهره‌اش شبيه ماه بود، نه اينکه زيبا باشد، بلکه صورتش مثل ماهْ پُر بود از چاله چوله و فرو رفتگی‌ ِ جوش‌های کهنه که هيبت‌اش را مهيب‌تر می‌کرد؛ علاوه بر همه‌ی اينها خانم رفيعی دستانِ بسيار سنگينی داشت که بيشتر ِ اولِ دبستانی‌ها مزه‌اش را چشيده بودند؛ زدن‌ِ پس‌گردنی‌های محکم و سوزنده شگردِ خانم معلم بود.
به ياد دارم که یکی از روزها مشغولِ مشق ِ حرفِ سين بوديم که ناگهان يکی از سين‌هايم به سوتی خفيف بدل شد. در کسری از ثانيه صدای پس‌گردنی در کلاس پيچيد و پشت‌بندش هم سر ِ بغل‌دستی‌ام روی ميز کوبيده شد. خانم رفيعی در پيدا کردنِ منبع صدا (که من بودم) دچار اشتباه شده بود و کسی ديگر را تنبيه کرد.

آن روزها خانم معلم‌ها «خاله» نبودند بلکه شبیهِ سرهنگ‌ها و پليس‌ها بودند و همان ترس را در دلِ آدم می‌انداختند؛ آن موقع‌ها نه شعری در کلاس می‌خوانديم و نه معلم‌مان با زبانِ کودکان با ما سخن می‌گفت تا بهتر درس را ياد بگيريم، به جايش ترسی که چهار ستونِ بدن‌مان را به لرزه در می‌آورد سبب می‌شد تا مثل بچه‌ی آدم درس‌مان را بخوانيم و خود را برای ورود به جامعه‌ای خشن آماده کنيم.
از صدقه‌سریِ هم‌محلی بودن با برخی همکلاسی‌ها مدتی پيش تعدادی از هم‌شاگردی‌های اول دبستانم را ديدم، آنها مشتری‌های ثابتِ پس‌گردنی‌های خانم رفيعی بودند و بيشتر اوقات کفِ دست‌هايشان از ضرباتِ شلنگ‌ِ اقای ناظم قرمز بود. ريش گذاشته بودند، دکمه‌های پيراهن‌شان را تا خرخره بسته بودند، با يک دست کلاشينکف را نگه داشته بودند و با دستِ ديگر تسبيح می‌چرخاندند، با سگرمه‌های درهم به عابرين زُل می‌زدند، ماشين‌ها را متوقف می‌کردند و با خشونتی که شايد از خانم رفيعی ياد گرفته بودند مترصدِ درگيری و بزن‌بزن بودند.
نمی‌دانم اينها را برای چه اينجا نوشتم، شايد برای اين است که اين روزها مدام به يادِ خانم رفيعی می‌افتم و خشمی که در شاگردانِ کلاس اولش نهادينه کرد، شايد هم به جای خشم تخم ِ ترس را در دلِ من و هم‌نسلانم کاشته باشد، شايد هم سخت‌پوستی‌مان را مديون امثال خانم رفيعی هستيم...
به هر حال خدا همه‌ی رفتگان را بيامرزد...
ای محکم و سوزنده شگردِ خانم معلم بود.
به ياد دارم که یکی از روزها مشغولِ مشق ِ حرفِ سين بوديم که ناگهان يکی از سين‌هايم به سوتی خفيف بدل شد. در کسری از ثانيه صدای پس‌گردنی در کلاس پيچيد و پشت‌بندش هم سر ِ بغل‌دستی‌ام روی ميز کوبيده شد. خانم رفيعی در پيدا کردنِ منبع صدا (که من بودم) دچار اشتباه شده بود و کسی ديگر را تنبيه کرد.

آن روزها خانم معلم‌ها «خاله» نبودند بلکه شبیهِ سرهنگ‌ها و پليس‌ها بودند و همان ترس را در دلِ آدم می‌انداختند؛ آن موقع‌ها نه شعری در کلاس می‌خوانديم و نه معلم‌مان با زبانِ کودکان با ما سخن می‌گفت تا بهتر درس را ياد بگيريم، به جايش ترسی که چهار ستونِ بدن‌مان را به لرزه در می‌آورد سبب می‌شد تا مثل بچه‌ی آدم درس‌مان را بخوانيم و خود را برای ورود به جامعه‌ای خشن آماده کنيم.
از صدقه‌سریِ هم‌محلی بودن با برخی همکلاسی‌ها مدتی پيش تعدادی از هم‌شاگردی‌های اول دبستانم را ديدم، آنها مشتری‌های ثابتِ پس‌گردنی‌های خانم رفيعی بودند و بيشتر اوقات کفِ دست‌هايشان از ضرباتِ شلنگ‌ِ اقای ناظم قرمز بود. ريش گذاشته بودند، دکمه‌های پيراهن‌شان را تا خرخره بسته بودند، با يک دست کلاشينکف را نگه داشته بودند و با دستِ ديگر تسبيح می‌چرخاندند، با سگرمه‌های درهم به عابرين زُل می‌زدند، ماشين‌ها را متوقف می‌کردند و با خشونتی که شايد از خانم رفيعی ياد گرفته بودند مترصدِ درگيری و بزن‌بزن بودند.
نمی‌دانم اينها را برای چه اينجا نوشتم، شايد برای اين است که اين روزها مدام به يادِ خانم رفيعی می‌افتم و خشمی که در شاگردانِ کلاس اولش نهادينه کرد، شايد هم به جای خشم تخم ِ ترس را در دلِ من و هم‌نسلانم کاشته باشد، شايد هم سخت‌پوستی‌مان را مديون امثال خانم رفيعی هستيم...
به هر حال خدا همه‌ی رفتگان را بيامرزد...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!