چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

پيژامه‌های خانه‌ی مادربزرگ

بچه که بودم همه‌ی مردهای فاميل ِ پدری‌ام از قبيل‌ ِ عموها و شوهر عمه‌ها وقتی پا به خانه‌ی مادربزرگم می‌گذاشتند شلوارهای بيرون‌ِشان را از پا می‌کَندند و پيژامه‌های مخصوصی را که مادربزرگ برای‌شان کنار گذاشته بود به پا می‌کردند.

«شلوارهای بيرون» غالباً همان شلوارهای پارچه‌ایِ کِرپی بودند که آن موقع‌ مُد شده بودند و رسم بود تا بالای ناف بکشند بالا و هر چقدر هم ساسون‌اش بیشتر بود نشان از با کلاس‌تر بودن‌ِ کسی که آن را پوشيده بود داشت.

اما پيژامه‌های مادربزرگ... وقتی عموها همگی در خانه‌ی مادربزرگ جمع می‌شدند شبیهِ سربازان‌ِ پياده‌نظام همگی‌شان از همان پيژامه‌های صورتی‌‌‌ای که راه‌راه‌های سفید داشت به پا می‌کردند و با پيژامه‌هایی متحدالشکل دور هم می‌نشستند، با پيژامه‌هايی که کش ِ دور ِ کمرشان هم از همان کِش‌های قرمز و سفيدِ زُمُختِ قديمی بود.

هر وقت يکی از پسرهای فاميل به سنّ بلوغ می‌رسيد و صدايش دورگه می‌شد می‌توانست يکی از آن پيژامه‌های صورتی ِ راه‌راه را بپوشد و به کوچکترها فخر بفروشد. پوشيدن‌ِ پيژامه‌های صورتی ِ مادربزرگ يکی از مهمترين بهانه‌های بزرگ شدن‌ِ ما بود.

مدتی‌ست که مدام به يادِ آن پيژامه‌های صورتی با راه‌راه‌های سفيدشان می‌افتم؛ همان پيژامه‌هایی که تا وقتی مادربزرگ زنده بود توی کمدش بودند و تعارفِ مردهای فاميل می‌شدند، همان پيژامه‌هايی که به معنای واقعی ِ کلمه «راحت» بودند؛ آن روزها که رفتند انگار راحتی ِ پيژامه‌ها را هم با خودشان بردند...

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!