سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۲

گالُن بنزين


بنزين اتوموبيل‌شان ته کشيده بود. مرد کنار خيابان ايستاده بود و دبّه‌ی توی دستش را برای هر سواری‌ای که از آنجا می‌گذشت تکان می‌داد.

- بنزين!... بنزيـــن!... وايسا ديگه سگ‌پدر
- بابا منم بيام بيرون باهات داد بزنم؟
- نه بچه... بشين تو ماشين...

پسرکی بود شش يا هفت ساله، با موهای لخت و بلند که شلوارک به پا داشت و عاشق نگاه کردن به ساعتش بود، همان ساعتی که با گاز گرفتن مُچش پديدار می‌شد و چند دقيقه بعد هم ديگر سر جايش نبود.

- سرت رو بکن تو بچه!... اينقدر از پنجره آويزون نشو
- آخه می‌خوام کمکت کنم بابا
- به بچه‌ها بنزين نمی‌دن، بگير بشين........ بنزين.... آقا بنزيـــن!

دلش می‌خواست به پدرش کمک کند، نيمه‌شب بود و حوالی ميدان حُر بنزين تمام کرده بودند. دير به دير سواری‌ای گذرش به آنجا می‌افتاد. تک و توکی هم که از آنجا عبور می‌کردند دل و دماغ ترمز زدن و بنزين کشيدن با شلنگ را نداشتند.

- مگه نگفتم سرتو بکن تو؟
- بذار منم بگم بنزين بابا!... يه دونه

اتوبوسی به آنها رسيد. پسرک با ذوق و شوق فرياد زد:

- بنزيــن

مرد پوزخند زد. قيافه‌ای حق به جانب گرفت و با نگاهی عاقل اندر سفيهانه گفت:

- اتوبوس که بنزين نداره پسر... گازوئيل می‌سوزونه نه بنزين... حالا برو و...

هنوز حرف مرد تمام نشده بود که اتوبوس توقف کرد.

- بابايی!یعنی می‌خواد منو دعوا کنه؟
- صد بار بهت گفتم سرتو بکن تو!

راننده‌ی اتوبوس با يک گالن به سمت‌شان رفت. چاق بود و با همان عرق‌گير زردش آمده بود پايين و با نگاهی مهربان به طرف مرد می‌رفت.

- سلام... اين گالن بنزين رو واسه موتور سيکلتم گرفته بودم، اما وقتی پسرتون گفت بنزين دلم نيومد نزنم کنار. بفرما!

مرد گالن را گرفت، بنزينش را ريخت توی باک و کمی بعد هم نشست پشت فرمان. لام تا کام حرف نزد. پسرک هم سرش را از پنجره بيرون برده بود، انگار دلش نمی‌خواست چشمش توی چشم پدرش بيوفتد، به اين فکر می‌کرد که وقتی بزرگ شد اتوبوسی بخرد و تويش را پر کند از گالن‌های بنزين. شايد اينطوری هيچ پدر و پسری رابطه‌ی‌شان اينقدر يخ نمی‌شد.

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۲

طبیعی

سرفه‌ای کرد و گفت «توی خونواده‌ی ما همه همينجور يهويی می‌مردن، مثلا داداشم؛ ورزشکار بود، اهل هيچی‌ هم نبود، يه شب خوابيد و صبحش ديگه پا نشد، ايست قلبی اونم توی بيست و سه سالگی... تو طايفه‌ی ما همه به مرگ طبيعی می‌مردن، بابام پنجاه سالش که بود سرطان گرفت، کلی دوا درمون کرد، يه شب خوابيد و ديگه صبحش پا نشد، صبح همون روزی که قرار بود بره شيمی‌درمانی. اونم به مرگ طبيعی مُرد، همينجور يهويی»
آه کشيد و ادامه داد «از اينجور مرگ‌های طبيعی توی ماها زياده، مثلا مادرم وقتی خواهرمو زاييد همونجا سر‌ زا رفت، دکترا می‌گفتن بايد سزارين کنه اما اون روزا بابام وضعش خوب نبود، واسه همين مادرم طبيعی زايید و بعدشم طبيعی مُرد؛ سالها بعد هم خواهرم با شوهرش توی جاده‌ی شمال تصادف کردن و درجا مردن. چقدر بهشون گفتم شب حرکت نکنيد اما گوش ندادن؛ خواهرم خوابش برده بود، هزار بار بهش گفتم کنار راننده نبايد بخوابی، شوهرشم خوابش گرفته بود و بعدشم طبيعی بود که برن زير تريلی، مرگ‌شون طبيعی بود.»
سرفه‌هايش بيشتر شده بود اما دلش می‌خواست حرف بزند، «توی خونواده‌ی ما همه به مرگ طبيعی می‌مردن، بچه‌ی چهار ساله‌ی خودم هم همينطوری بود، از روی تختش پرت شد پايين، سرش خورده بود به تيزیِ پايه‌ی تخت، شب بود، توی خواب قِل خورده بود، طبيعی بود که بميره. رفته بودم ماموريت که بهم خبر دادن زنم رو شب که خواب بوده گاز طبيعی گرفته، اونم طبيعی مُرده بود... توی خاندان ما همه به مرگ طبيعی می‌مردن، اَلّا يه نفر، پدربزرگم. صد و بيست سالش بود، قند داشت، چربی داشت، دستگاه گوارشش کاملا مختل شده بود، ريه‌اش توده داشت، عرق می‌خورد، سيگار می‌کشيد، چشماش آب‌مرواری آورده بود، کليه‌هاش سنگ‌ساز بودن، پارکينسون داشت، فشار خون و ديسک کمر و نرمی استخون هم داشت، از هر مرضی که بگی اون داشت اما يه روز باطریِ تو قلبش از کار افتاد و تموم. مرگش خيلی غير طبيعی بود... آخه توی روز بود، نه شب. مرگی که توی روز باشه غير طبيعيه، شب واسه مردنه نه روز»

سرفه امانش را بريده بود، مجبور شد ماسک اکسيژنش را بگذارد، چند باری نفس عميق کشيد، سينه‌اش خس‌خس می‌کرد؛ سرطان ريه رمقش را برده بود، چشمانش سنگين شد، کمی بعد به خواب عميق شبانه‌اش فرو رفت...

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۲

دفترچه تلفن

«حتما يه نفر هست که بهش تلفن بزنم» اين جمله‌ را هر روز برای خودم می‌گويم، پشت بندش هم موبايل را برمی‌دارم، کانتکت ليست را باز می‌کنم، از همان بالا يکی يکی شماره‌ها و نام‌ها را نگاه می‌کنم و هی می‌روم پايين، پايين‌تر و پايين‌تر... 

«حتما يه نفر هست که بهش تلفن بزنم» اين جمله را می‌گويم و از از نامهايی که با حرفِ «اِی» شروع می‌شوند به نامهايی می‌رسم که اولشان «بی» دارد اما هنوز کسی را نيافته‌ام تا با او تماس بگيرم. کمی بعد «سی»‌دارها تمام می‌شوند و به «دی»دارها می‌رسم. لغت «دی»دارها حواسم را پرت می‌کند، ياد ديدارهایم می‌افتم. 

«حتما يه نفر هست...» با همين دلخوشی نيمی از حروف الفبا را رد می‌کنم اما کسی پيدايش نمی‌شود. فهرست بلند بالای شماره‌ها و نامها را يکی يکی می‌خوانم، هر کدام‌شان جرقه‌ی خاطره‌ای در ذهنم می‌زنند، خاطره‌ای کوتاه، به همان کوتاهی‌ای که از نام‌شان به نام بعدی می‌روم!

«حتما يه نفر هست...» اينبار کمی صدايم می‌لرزد، با دقت بيشتری نامهای باقی‌مانده را رد می‌کنم، انگار هر کدام از نامها و شماره‌ها مرا ياد بويی خاص می‌اندازد، شايد هم طعمی خاص...

«حتما هست»... به آخرين نام می‌رسم، کله‌ام داغ می‌شود، ناباورانه می‌گويم «حتما يه نفر هست، حتما» و دوباره فهرست نامها و شماره‌ها را يکی يکی بالا و پايين می‌کنم، اين بار سعی می‌کنم از هر نامی خاطره‌ی بهتری به ياد آورم برای همين بيشتر روی‌شان توقف می‌کنم، اما اين بار هم هر نام شبيه اسلايدی می‌شود که چيزی گنگ را برايم به تصوير می‌کشد، پس بی اينکه چيزی يادم بيايد سراغ اسلايد بعد می‌روم و بعدی و بعدی و بعدی... 

نامها تمام می‌شوند، حروف الفبايم ته می‌کشند، خاطره‌ها هم همينطور. نفسی عميق می‌کشم و سعی می‌کنم آرام باشم... «حتما يه نفر هست که بهش تلفن بزنم...... هست؟؟»

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!