پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۲

دفترچه تلفن

«حتما يه نفر هست که بهش تلفن بزنم» اين جمله‌ را هر روز برای خودم می‌گويم، پشت بندش هم موبايل را برمی‌دارم، کانتکت ليست را باز می‌کنم، از همان بالا يکی يکی شماره‌ها و نام‌ها را نگاه می‌کنم و هی می‌روم پايين، پايين‌تر و پايين‌تر... 

«حتما يه نفر هست که بهش تلفن بزنم» اين جمله را می‌گويم و از از نامهايی که با حرفِ «اِی» شروع می‌شوند به نامهايی می‌رسم که اولشان «بی» دارد اما هنوز کسی را نيافته‌ام تا با او تماس بگيرم. کمی بعد «سی»‌دارها تمام می‌شوند و به «دی»دارها می‌رسم. لغت «دی»دارها حواسم را پرت می‌کند، ياد ديدارهایم می‌افتم. 

«حتما يه نفر هست...» با همين دلخوشی نيمی از حروف الفبا را رد می‌کنم اما کسی پيدايش نمی‌شود. فهرست بلند بالای شماره‌ها و نامها را يکی يکی می‌خوانم، هر کدام‌شان جرقه‌ی خاطره‌ای در ذهنم می‌زنند، خاطره‌ای کوتاه، به همان کوتاهی‌ای که از نام‌شان به نام بعدی می‌روم!

«حتما يه نفر هست...» اينبار کمی صدايم می‌لرزد، با دقت بيشتری نامهای باقی‌مانده را رد می‌کنم، انگار هر کدام از نامها و شماره‌ها مرا ياد بويی خاص می‌اندازد، شايد هم طعمی خاص...

«حتما هست»... به آخرين نام می‌رسم، کله‌ام داغ می‌شود، ناباورانه می‌گويم «حتما يه نفر هست، حتما» و دوباره فهرست نامها و شماره‌ها را يکی يکی بالا و پايين می‌کنم، اين بار سعی می‌کنم از هر نامی خاطره‌ی بهتری به ياد آورم برای همين بيشتر روی‌شان توقف می‌کنم، اما اين بار هم هر نام شبيه اسلايدی می‌شود که چيزی گنگ را برايم به تصوير می‌کشد، پس بی اينکه چيزی يادم بيايد سراغ اسلايد بعد می‌روم و بعدی و بعدی و بعدی... 

نامها تمام می‌شوند، حروف الفبايم ته می‌کشند، خاطره‌ها هم همينطور. نفسی عميق می‌کشم و سعی می‌کنم آرام باشم... «حتما يه نفر هست که بهش تلفن بزنم...... هست؟؟»

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!