سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

مبطلات!

او می‌ترسید تا مبادا روزه‌اش باطل شود و من هراسان بودم که جوانی باطل شده‌ام را چگونه قضا کنم... او روزه‌اش را به افطار نشست و من جوانی‌ام را بی هیچ سحری به نشیب تازاندم... او قرآن را به سر می‌گذاشت تا خدایش بیامرزدش و من دو پایی روی قرآن رفتم و خدایم را به شهادت فرا خواندم ولی نیامد که نیامد... او و من برای یکدیگر فقط تُفِ سر بالا بودیم، هستیم و شاید ... ـ

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

قصه‌های خوب برای بچه‌های بد!.. دفتر دُيُّم: قصه‌ی قاسم و گيتی و جادوگر بد!

يکی بود يکی نبود، غير از خدا هيشکی نبود. زير گنبد کبود، توی يک شهر سياه و پُر دود، دختری بود به نام «گيتی»، پسری بود به نام «قاسم». قاسم و گيتی با هم خواهر برادر بودن. مادرشون چند سال پيش وقتی فهميد شوهرش هوو آورده رو سرش، کارتِ سوخت شوهرش رو دزديد، دو سه ليتری بنزين زد تو باکِ روحش، خودشو آتيش زد. ولی اسمال‌آقا (بابای قاسم و گيتی) نگذاشت چله زنش تموم بشه، هوو رو آورد خونه! زنکه شبيه جادوگرا بود، دماغش تيز و بلند، شبيه خنجر بود. چشمونش شبيه چشم روباه، صورتش شبيه مارمولک بود. خلاصه زن باباهه تا که پاهاشو گذاشت خونه‌ی اسمال‌آقا، کوکِ ناسازی گذاشت؛ نمی‌ساخت با قاسم و با گيتی، سرشون داد می‌زد، می‌کشيد شلاق رو پوست سفيد گيتی، برای قاسم سبيل‌آتشی ترسيم می‌کرد. اسمال‌آقا مثل چی از زنکه می‌ترسيد.

يک شبی قاسم و گيتی از خونه در می‌رن، می‌شن آواره‌ی کوه و جنگل. وسطِ راه گيتی به قاسم می‌گه: «نکنه راه رو گم بکنيم؟ گرگ بياد مارو يه لقمه‌ی چپ بکنه؟ بهتره با اين نون‌ها که دستته تو راه نشونه بذاريم!» ولی قاسم عصبانی شد و گفت: «بربری دونه‌ای پونصد تومن رو ريز ريز کنم که چی بشه!؟ مگه تو نمی‌دونی توی اين ايام همه‌جا تعطيله؟ نانوايی تعطيله! رستوران تعطيله! آب سردکن فلکه‌اش بسته‌اس! اگه يکی ببينه داری غذا می‌بلعی سر و کارت با گزمه‌اس! اگه بربری رو ريز ريز بکنم می‌ميريم از گشنگی!»

قاسم و گيتی دو سه روزی توی جنگل ول می‌گشتن. نونشون که ته کشيد سنگ می‌بستن به شکم. يکی از روزا که آواره‌ی جنگل بودن، يدفه يه کلبه‌ای می‌بينن. تا که نزديک به کلبه می‌شن قاسم به گيتی می‌گه: «بخت به ما رو کرده، جنس اين کلبه‌هه از شيرينيه! ديواراش بيسکوييته، شيروونی‌اش پاستيله! در و پنجره‌اش شبيه شکلات، مارکِ نستله! البته ما دوتا خوب می‌دونيم نستله خيلی بده! مرگ بر نستله! مرگ بر نستله!» تا که قاسم اينو گفت، قار و قور شکمش سر به آفاق گذاشت. دوتايی مثل دوتا گشنه‌ی آفريقايی، حمله بردند سوی فنداسيون کلبه! گاز اول رو که قاسم گرفت از ديوار، دندوناش تير کشيد، مزه‌ی چوب پيچيد تو دهنش، تکه‌های چوب رو که از زبونش خارج کرد، داد و بی‌داد نمود، جيغ می زد که چرا جنس اون کلبه‌هه از چوبه نه از شيرينی! اونقدر داد کشيد که صاحاب کلبه‌هه اومد بيرون. صاحبِ خونه‌هه يک پيرزن قوزی بود که دماغش شبيه لوزی بود. با عصا زد تو سر قاسم و گفت: «سر ظهری چته هی داد و هوارت رو هواست؟ چرا بهتون می‌زنی؟ نستله چه زهرماريه ديگه؟! اگه اين کلبه‌هه از شيرينی باشه پس منم جادوگرم؟ پسر بی‌بته! مگه آمار نداری نمی‌دونی توی اين ايام، خوردن و نوشيدن تايمش از نصفه‌شبه؟ اگه من اين خونه‌رو شبيه شيرينی کنم، شهرداری مياد بهم گير می‌ده! جوازم رو می‌کنه تو قوطی!» خلاصه جادوگره قاسم رو خيلی دعوا کرد.

قاسم و گيتی تا شب کلی تحمل کردن تا که کلبه‌هه شبيه شيرينی شه! وقتی شب به کلبه‌هه برگشتن، ديگه از خونه چيزی نمونده بود، حتی جادوگرو هم خورده بودن! قاسم قصه‌ی ما، يه نگاه به سوی گيتی انداخت، يه نگاه به جسدِ جادوگر، يه نگاه به اون جماعت انداخت که ز بس خورده بودن از نفس افتاده بودن! خلاصه قاسم و گيتی تصميم می‌گيرن تا به خونه برگردن، چون که فهميده بودن اگه تاخير بکنن، مردم گرسنه اونا رو يه لقمه‌ی چپ می‌کنن. کشف کردن که زن باباشون از همون جادوگراست که جوازش باطل شده. تو همين فکر و خيالا بودن که اسمال‌آقا (بابای قاسم و گيتی) اونا رو با تير زد؛ آخه رفته بود شکار واسه شام گوشت ببره! وقتی اسمال‌آقا جسدِ قاسم و گيتی رو برانداز نمود، بشکنی زد و با خنجر خود، اونا رو قيمه نمود. اسمال‌آقا زير لب با خود گفت: «خونه‌ی شيرينی، مال توی قصه‌هاس! صبح تا شب از روی اجبار نخور، شب که شد گوشتِ جگرپاره بخور!!»

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

نامه‌ای به اجل عجول!

سلام عزراييل‌جان! چطوری بابا؟ خوبی؟ رو به راهی؟ حالت خوبه؟ نه، واقعا می‌خواهم بدانم اصل حالت چطوره!؟ در اين اواخر احساس می‌کنم کمی «بيش‌فعال» شده‌ای! آمارت را گرفته‌ام و می‌دانم که چند وقتيست به رشته هنر علاقه پيدا کرده‌ای؛ از من به تو نصيحت دنبال کارهای هنری و قرطی‌بازی نرو! من حرف کتره‌ای نمی‌زنم عزی‌جان!، به چند دليل تو را از هنر بر حذر می‌دارم؛ اول اينکه هنرمندان به چند دسته تقسيم می‌شوند، مثلا برخی از هنرمندان هستند که حرفه‌شان چسبيدن به از ما بهتران و عکس انداختن و وام گرفتن از آنهاست و اين دسته از هنرمندان نان را به نرخ جهانی به مصرف می‌رسانند! اما عده‌ای ديگر از هنرمندان هم هستند که نفس کشيدنشان هم قسطی است و از بس در هنر فرو رفته‌اند که زندگی‌شان به صورت کوبيسم درآمده. به هر حال محبوبيت هنرمندان در اذهان عمومی هميشه در نوسان است! متوجهی که!؟

عزراييل‌جان! در اين اواخر جنابعالی خيلی خودت را نخود آش هنرمندان می‌کنی و هفته‌ای نيست که به ما خبر مرگ يکی از اين عزيزان را ندهند. انصافا خودت بنشين و کلاهت را قاضی کن و ببين که امسال چه بگير بگيری راه انداختی و چقدر از هنرمندان را به ديار باقی شتاباندی! عزراييل‌جان! بنده مدتهاست که يک سوال اساسی ذهنم را درگير کرده و آن سوال اين است که آيا در عالم ملکوت هم بحث شايسته‌سالاری مترادف کشک است يا نه!؟ تا جايي که من اطلاع دارم شما قرن‌هاست که به اين شغل شريف و آبرومند مشغولی و حتی يک روز هم مرخصی بدون حقوق نگرفته‌ای! عزراييل جان! برو مسافرت و يک آب و هوايي عوض کن شايد روحيه‌ات کمی لطيف‌ شود! اصلا چرا کار را به ملک‌الموت‌های جوان‌تر واگذار نمی‌کنی!؟ پس کی می‌خواهی به آنها ماهی‌گيری ياد بدهی!؟ اگر به آنها فرصت ندهی ممکن است فرار مغزها کنند و به جناح شيطان‌رجيم بپيوندند! اين نيروهای جوان احتمالا بهتر ما را درک خواهند کرد.

عزراييل‌جان! به نظر من بهتر است که کمی رشته فعاليت‌هايت را تغيير بدهی و برای مدتی از هنرمند جماعت دور شوی! اين بندگان خدا خودشان از زمين و زمان بی محبتی می‌بينند؛ مثلا ما اينجا يک وزارت‌ ارشاد داريم که اگر به آنها فرصت بدهی خودشان اين هنرمندان را دق‌مرگ خواهند کرد و کارشان را هم بهتر از تو بلد هستند!، پس شما بهتر است به سراغ يک گروه ديگری بروی. در اينجا افرادی که هنری ندارند وقتی به سن هفتاد هشتاد سالگی می‌رسند تازه دوران چل‌چلی‌شان است، ولی هنرمند جماعت خيلی زور بزند تا پنجاه سالگی بيشتر دوام نمی‌آورد. عزراييل‌جان! اين هنرمندان بدبخت خودشان قول می‌دهند که به صورت خودجوش جانشان را دو دستی تحويل شما دهند به شرط اينکه شما هم کمی عادلانه و با مساوات برخورد کنی و اينقدر نژادپرستانه (!) عمل نکنی و فقط به اين فلک‌زده‌ها گير ندهی! من به شما تضمين می‌دهم که هنرمندان ما يا از گرسنگی بميرند و يا به ناراحتی عصبی دچار شوند و سکته‌مغزی بزنند!

عزراييل‌جان! بيا و کمی دموکرات باش! اصلا تو چرا فقط گير داده‌ای به هنرمندان ما؟ اين همه هنرمندنما (!) در کشورهای خارجی و بالاخص در هالی‌وودِ جنايتکار (!) راست‌راست برای خودشان راه می‌روند و همگی‌شان هم کلی موارد منکراتی دارند! تو چرا کمی سر چنگکت را سمت آنها کج نمی‌کنی!؟ چرا اينجا کنگر خورده‌ای و لنگر انداخته‌ای؟ اصلا تو چرا حق «وتو» نداری!؟ اصلا بجای اينکه سراغ هنرمندان بروی بيا سراغ من! اين هنرمندان بدبخت لااقل يک چيزی در چنته‌شان دارند تا برای اجتماع مفيد باشند اما من و امثال من فقط ايجاد دردسر می‌کنيم و بقيه را از نان خوردن می‌اندازيم! اينطوری هم تو حس جانگيری‌ات خدشه‌دار نمی‌شود و هم اين مردم با هنرمندانشان صفا می‌کنند. بيا عزراييل‌جان! بيا! تعارف می‌کنی!!؟

*****

چاپيده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» (ضميمه‌ی هنری) به تاريخ 12/5/89

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!