شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

قصه‌های خوب برای بچه‌های بد!.. دفتر دُيُّم: قصه‌ی قاسم و گيتی و جادوگر بد!

يکی بود يکی نبود، غير از خدا هيشکی نبود. زير گنبد کبود، توی يک شهر سياه و پُر دود، دختری بود به نام «گيتی»، پسری بود به نام «قاسم». قاسم و گيتی با هم خواهر برادر بودن. مادرشون چند سال پيش وقتی فهميد شوهرش هوو آورده رو سرش، کارتِ سوخت شوهرش رو دزديد، دو سه ليتری بنزين زد تو باکِ روحش، خودشو آتيش زد. ولی اسمال‌آقا (بابای قاسم و گيتی) نگذاشت چله زنش تموم بشه، هوو رو آورد خونه! زنکه شبيه جادوگرا بود، دماغش تيز و بلند، شبيه خنجر بود. چشمونش شبيه چشم روباه، صورتش شبيه مارمولک بود. خلاصه زن باباهه تا که پاهاشو گذاشت خونه‌ی اسمال‌آقا، کوکِ ناسازی گذاشت؛ نمی‌ساخت با قاسم و با گيتی، سرشون داد می‌زد، می‌کشيد شلاق رو پوست سفيد گيتی، برای قاسم سبيل‌آتشی ترسيم می‌کرد. اسمال‌آقا مثل چی از زنکه می‌ترسيد.

يک شبی قاسم و گيتی از خونه در می‌رن، می‌شن آواره‌ی کوه و جنگل. وسطِ راه گيتی به قاسم می‌گه: «نکنه راه رو گم بکنيم؟ گرگ بياد مارو يه لقمه‌ی چپ بکنه؟ بهتره با اين نون‌ها که دستته تو راه نشونه بذاريم!» ولی قاسم عصبانی شد و گفت: «بربری دونه‌ای پونصد تومن رو ريز ريز کنم که چی بشه!؟ مگه تو نمی‌دونی توی اين ايام همه‌جا تعطيله؟ نانوايی تعطيله! رستوران تعطيله! آب سردکن فلکه‌اش بسته‌اس! اگه يکی ببينه داری غذا می‌بلعی سر و کارت با گزمه‌اس! اگه بربری رو ريز ريز بکنم می‌ميريم از گشنگی!»

قاسم و گيتی دو سه روزی توی جنگل ول می‌گشتن. نونشون که ته کشيد سنگ می‌بستن به شکم. يکی از روزا که آواره‌ی جنگل بودن، يدفه يه کلبه‌ای می‌بينن. تا که نزديک به کلبه می‌شن قاسم به گيتی می‌گه: «بخت به ما رو کرده، جنس اين کلبه‌هه از شيرينيه! ديواراش بيسکوييته، شيروونی‌اش پاستيله! در و پنجره‌اش شبيه شکلات، مارکِ نستله! البته ما دوتا خوب می‌دونيم نستله خيلی بده! مرگ بر نستله! مرگ بر نستله!» تا که قاسم اينو گفت، قار و قور شکمش سر به آفاق گذاشت. دوتايی مثل دوتا گشنه‌ی آفريقايی، حمله بردند سوی فنداسيون کلبه! گاز اول رو که قاسم گرفت از ديوار، دندوناش تير کشيد، مزه‌ی چوب پيچيد تو دهنش، تکه‌های چوب رو که از زبونش خارج کرد، داد و بی‌داد نمود، جيغ می زد که چرا جنس اون کلبه‌هه از چوبه نه از شيرينی! اونقدر داد کشيد که صاحاب کلبه‌هه اومد بيرون. صاحبِ خونه‌هه يک پيرزن قوزی بود که دماغش شبيه لوزی بود. با عصا زد تو سر قاسم و گفت: «سر ظهری چته هی داد و هوارت رو هواست؟ چرا بهتون می‌زنی؟ نستله چه زهرماريه ديگه؟! اگه اين کلبه‌هه از شيرينی باشه پس منم جادوگرم؟ پسر بی‌بته! مگه آمار نداری نمی‌دونی توی اين ايام، خوردن و نوشيدن تايمش از نصفه‌شبه؟ اگه من اين خونه‌رو شبيه شيرينی کنم، شهرداری مياد بهم گير می‌ده! جوازم رو می‌کنه تو قوطی!» خلاصه جادوگره قاسم رو خيلی دعوا کرد.

قاسم و گيتی تا شب کلی تحمل کردن تا که کلبه‌هه شبيه شيرينی شه! وقتی شب به کلبه‌هه برگشتن، ديگه از خونه چيزی نمونده بود، حتی جادوگرو هم خورده بودن! قاسم قصه‌ی ما، يه نگاه به سوی گيتی انداخت، يه نگاه به جسدِ جادوگر، يه نگاه به اون جماعت انداخت که ز بس خورده بودن از نفس افتاده بودن! خلاصه قاسم و گيتی تصميم می‌گيرن تا به خونه برگردن، چون که فهميده بودن اگه تاخير بکنن، مردم گرسنه اونا رو يه لقمه‌ی چپ می‌کنن. کشف کردن که زن باباشون از همون جادوگراست که جوازش باطل شده. تو همين فکر و خيالا بودن که اسمال‌آقا (بابای قاسم و گيتی) اونا رو با تير زد؛ آخه رفته بود شکار واسه شام گوشت ببره! وقتی اسمال‌آقا جسدِ قاسم و گيتی رو برانداز نمود، بشکنی زد و با خنجر خود، اونا رو قيمه نمود. اسمال‌آقا زير لب با خود گفت: «خونه‌ی شيرينی، مال توی قصه‌هاس! صبح تا شب از روی اجبار نخور، شب که شد گوشتِ جگرپاره بخور!!»

۱۸ نظر:

یلدا گفت...

های آمیب!
تو این سدنسی و ناراحتی کلی خندیدیم.
آمیخته ای از قصه و سیاست و مسائل روز ایران.
ای ول..بلاگت واقعا یه کشفه برای من.

بهاره گفت...

سلام البته با ترس و لرز!!!!!!
آقا شما یک کم خشن نشدی تازگی ها؟؟؟
فکر کنم از اثرات روزه باشه!
پیرزن قوزی دماغش شبیه لوزی خیلی قشنگ بود!
راستی چرل دیگه از مجنون نمی نویسید؟ جوان ناکام شده؟

ونوس گفت...

...ترسناک بود چقدر،اخه چرا؟!...

هدی گفت...

سلام
فوق العاده بود. فقط آخرش دلم ریش شد. درصد خِشانتش یه کم بالا بود.
مرسی از نوشته های قشنگتون.

م.ایلنان گفت...

خدایی همه‌مون داریم گوشت جگرپاره می‌خوریم و چقدر هم خوشمون اومده و دیگه کلا یادمون رفته که روزی روزگاری برا هم می‌مردیم...آره، همینه که گفتی.

پروین گفت...

سلام.ممنون که به من سر زدین.من همچنان نوشته هاتون سر میزنم و جرات نمیکنم کامنت بزارم آخه شاید حرفام در شان شما نباشه و میدونم که نباید هیچ وقت ابهت یه ادم خبره منو بگیره ولی باز نمیشه.همین دیگه.خیلی خیلی خوشحال میشم در مورد نوشته هام نظر کارشناسی بدین اخه من تازه اول راهم.ممنون.

Hassan Gholamalifard گفت...

-در جواب یلدا:
سپاس از شما

-در جواب بهاره:
دلنوشته‌اس دیگه... مجنون رو هم ادامه‌شو پست می‌کنم

-در جواب ونوس:
خوب دیگه..

-در جواب هدی:
سلام.. ممنون

-در جواب ایلنان:
ممنون برای دقتت

-در جواب پروین:
ممنون

کلاغ شورشی گفت...

درود
خسته نباشید رفیق

فلانی گفت...

عالی بود
شاید این روزها این قصه ها بهتر از هر چیز کار می کند

شاغلام بازیافت شده گفت...

ما رو فراموش کردید؟
فراموشی درد بدیه !
سبز باشید

Unknown گفت...

اول سلام اهوالاتت چطوریاس پسر عمه؟
خیلی پیشرفت داشتیاااااا:دی
این پستت هم مانند پست های قبلی تاثیر گذار بود
به یادتیم ادامه بده ما همراهتیم
محمد پسر دایی

hamed گفت...

jaleb bod

add shodi manam add kon

http://vahshiyesefid3.blogfa.com

بانوی نیمه شب گفت...

درود
خیلی عالی بود
در لفافه حرفهای خوبی میزنید.
لذت بردم

مریم گفت...

دیگه اونقدر تو لفافه میگی من که نفهیدم .خوب چی کار کنم؟

jeyjey گفت...

سلام
1.بچه ها به این سن(کدوم سن؟!)باید نان سحر و بابانا بخورن مقویتره...
2.چه بابای بد سلیقه ای!!
3.خونشون کجا بود که جنگل نزدیکش بود؟؟اونورا واسه از ما بهترون نیس؟؟
4.اخرش باحال بود..اما ای کاش نامادریه میومد پدرهروهم میکشت و میرفت 1کی دیگه رو تور کنه...
5.کلا منظورو رسوندی..لفافم نداش زیاد

jeyjey گفت...

rasT!!man likham be linkunamet..ok??ejaze midi...man k fk nemikonam mojeli bashe ama in baxe susulam migan bayad ejaze bGri..hala goftam Dge

زهرا غنی گفت...

خوشمان آمد

زنـ ی کـه مـ ن باشـ م ... گفت...

به نظر شما لوله پلیکا کی گرون می شه استاد ؟ (:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!