جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۴

داستان مرد لب شتری

هنوز هم نمی‌دانم نسبتش با پدرم چه می‌شد. پسر خاله؟ دامادِ خاله؟ شوهر دختر‌ِ دختر‌ِ خاله؟ نمی‌دانم، يعنی هر چه فکر می‌کنم يادم نمی‌آيد نسبتش را. فقط می‌دانم يکی از بستگان منتسب به خاله‌ی پدرم بود. آدم خاصی نبود، سواد درست و حسابی هم نداشت، خانه‌اش هم طرفهای کهريزک بود. مشخصه‌اش لب‌هاش بود و بوسه‌هايش. اسمش را گذاشته بودند «لب شتری».
عيد که می‌شد مهمترين دغدغه‌ی فاميل اين بود که موقع روبرو شدن با «لب شتری» چطوری خودشان را از شر بوسه‌هايش برهانند. می‌گفتند «لب شتری» موقع بوسيدنجوری لپ‌های آدم را بادکش می‌کرد که سردی بزاقش تا چند روز روی گونه‌ها حس می‌شد. می‌گفتند قدرت بادکش‌هايش مثل جاروبرقی‌های مارکِ بوش‌ِ زمان شاه بود. راستش مرا هم چند باری بوسيد. دهان بزرگی داشت، لب‌هاش پهن بود، موقع بوسيدن بيشترِ مساحتِ لُپ‌ زير لب‌هاش می‌رفت و بعد هم انگار به جای بوسيدن لپ‌های آدم را هورت می‌کشيد توی دهانش.
دست خودش نبود که مدل بوسيدنش اينطور بود. لب‌هايش درست و حسابی روی هم چفت نمی‌شد. انگار درگير تورمی هميشگی بودند. زير چشم‌هايش هميشه‌ی خدا پف‌آلود بود و انگار تازه از باشگاه مشت‌زنی برگشته بود. چاق بود و قد کوتاه. دستهای بزرگ و زمختی داشت. قدرت دستهاش آنقدر زياد بود که وقتی با او دست می‌دادی ديگر نمی‌توانستی از زير بوسه‌های بادکش‌گونه‌اش در بروی، تا زمانی که لپت را نمی‌بوسيد دستت را ول نمی‌کرد.
شايد زشت‌ترين آدم فاميل بود. همه‌جای صورتش پر بود از باد کرد‌ه‌گی‌ها و تورم‌هايی که هيچ‌وقت بادشان نمی‌خوابيد. پوست سبزه‌ی آفتاب سوخته‌اش هم زشت‌ترش می‌کرد. می‌گفتند فلانی قديم‌ترها اينقدر زشت نبود، می‌گفتند بیچاره از وقتی رفت توی شهرداری و رفتگر شد روز به روز زشت‌تر شد. خودش هم عکس دوران جوانی‌اش را قاب کرده بود زده بود به ديوار. وقتی کسی چشمش می‌افتاد به عکس مجبور می‌شد بگويد که عکس متعلق به اوست و پشت بندش هم بپرسد: «خيلی تغيير کردم؟ مگه نه؟»... نمی‌دانم خودش هم می‌دانست فاميل درباره‌اش چه می‌گفتند يا نه، شايد هم می‌دانست و می‌خواست با بوسه‌های زورکی‌اش از آنها انتقام بگيرد!

چند سال پيش بود که خبر آوردند «لب شتری» مُرد. عکس اعلاميه‌اش يکی از همين عکس‌های پرسنلی معمولی بود که دو سه سال قبل از مرگ انداخته بود. شايد اگر خودش بود همان عکسی را که قاب کرده و به ديوار زده بود توی اعلاميه‌اش چاپ می‌کرد. با اين حال «لب‌هاش» توی عکس اعلاميه‌ هم توی چشم می‌زد.
وقتی «لب‌شتری» مُرد انگار يک بار بزرگ از روی دوش فاميل برداشته شد. حتی با لبخند خبر مرگش را به هم می‌دادند. انگار ته دلشان خوشحال بودند که ديگر موقع ديد و بازديد کسی نيست که لپ‌های‌شان را بادکش کند. اما، «لب شتری» که مُرد ديگر کسی سراغ خانواده‌اش نرفت. انگار کرم از خودشان بود، انگار خودشان هم بدشان نمی‌آمد «لب شتری» لپ‌های‌شان را بادکش کند!... راستی، اسمش چه بود؟ يادم نيست...
---
داستان بداهه‌ی شبانه‌ی خرداد ماهی

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!