پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۵

قصه‌ی چادر

ننه چادر سفیدش را سر می‌کرد و همانطور که زانوهای پر سر و صدایش را می‌مالید می‌نشست رو به قبله‌. آنقدر کمرش درد می‌کرد که جانِ رکوع و سجود نداشت، برای همین مُهر را توی دستانِ حنا زده‌اش نگه می‌داشت و هنگام سجده آن را روی پیشانی می‌نهاد. نمازش که تمام می‌شد چشمانِ آبی‌اش نم پس می‌دادند و قطرات اشک روی گونه‌هایش جاری می‌شدند‌. هر وقت ننه گریه می‌کرد می‌ترسیدیم نکند آبیِ چشمانش دیگر آبی نماند. شاید به خاطر چشمهای آبی‌اش بود که اشکهایش بوی دریا می‌داد. ننه اشک می‌ریخت و صدای موج دریا می‌پیچید توی اتاق. اشک می‌ریخت و آنقدر «یا اللهُ یا اللهً...» می‌گفت تا هق‌هقش بلند می‌شد. انگار چشمان ننه پشت‌شان به اقیانوس گرم بود و هیچ وقت از اشک تهی نمی‌شدند. ننه اشک می‌ریخت و از خدا پسرش را طلب می‌کرد، اما دایی هیچ‌وقت نیامد، حتی استخوانهایش هم پیدا نشد. ننه دق کرد از دوری پسرش.
  

وقتی ننه مُرد چادرِ سفیدش به مادرم رسید. صدای الله‌اکبر که می‌پیچید میان خانه، مادر چادرِ ننه را سر می‌کرد و می‌ایستاد رو به قبله. نمازش که تمام می‌شد مفاتیحش را باز می‌کرد و دعا می‌خواند. مادر همه‌ی دعاهای مفاتیح را خوانده بود. آنقدر از چشمان آبی‌اش اشک می‌چکید که نمِ اشک‌هایش فرش‌های خانه را پوسانده بود. مادر اشک می‌ریخت و از خدا می‌خواست تا شوهرش سر به راه شود، بی‌صدا می‌گریست و همانطور که دست روی خرده شکسته‌های قلبش می‌گذاشت از بخت سیاهش گله می‌کرد. اما مادر هر چه «یا رب یا رب» گفت شوهرش سر به راه نشد و روزگار مادر را سیاه‌تر کرد. مادر دق کرد از بی‌مهری شوهرش.

مادر که مُرد چادرش رسید به شقایق. شقایق خواهرم بود. اذان که می‌زدند چادر مادر را می‌گذاشت روی صورتش و آنقدر بو می‌کشیدش که چشمانِ آبی‌اش خیس می‌شدند. شقایق نای ایستادن نداشت، مثل یک تکه گوشت افتاده بود روی تخت، رو به قبله. مرضش لاعلاج بود. چادر مادر را می‌گذاشت روی صورتش و با همان جانِ بی‌رمقش خدا را صدا می‌زد بلکه از خر شیطان پیاده شود و شفایش دهد. اما شقایق شفا نگرفت. درد کشید و مُرد. وقتی مرد چادر مادر روی صورتش بود.

حالا چادرِ شقایق رسیده است به من. هر بار که صدای اذان توی خانه می‌پیچد چادر را می‌بندم دور گلویم و خودم را از سقف آویزان می‌کنم، رو به تمامِ جهات. اذان که تمام می‌شود صورت من کبود است و چشمانم از حدقه بیرون می‌زند. همانجا آویزان میان زمین و هوا می‌مانم تا اذان بعدی. صدای تَق‌ تقِ قبل از اذان که بلند می‌شود چادرِ شقایق از دور گلویم باز می‌شود و می‌افتم روی زمین. کمی طول می‌کشد تا جان به تنم بازگردد. با خشم، چشمان سرخم را می‌دوزم به آسمانی که از پنجره پیداست. حتی دیگر نمی‌دانم خدا را صدا بزنم یا نه. وجودم سراسر خشم می‌شود. اذان که آغاز می‌شود چادر را می‌بندم دور گلویم و... روزی سه وعده خودم را حلق آویز می‌کنم. همانطور که دست و پا می‌زنم، با نا امیدی خدا را می‌خوانم و از گوشه‌ی چشمان سُرخم قطره‌ای خون می‌چکد. برای همین است که چشمان من مثل ننه و مادر و شقایق آبی نیست. چشمان من سرخ است، سرخ‌تر از خون، سرخ‌تر از آتش، حتی سرخ‌تر از خونِ تمام آنهایی که زیر آتش و بمب و بیماری و هزار بدبختیِ دیگر خدا را فریاد زدند و هیچ پاسخی نشنیدند. آه... صدای اذان می‌آید، باید چادر را بپیچم دور گردنم...

#حسن_غلامعلی_فرد

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!