سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۴

ترس

گاهی هم هنر‌ِ آدم می‌شود «ترسيدن»،اينکه توی هر چيزی بگردی تا جنبه‌ی ترسناکش را پيدا کنی تا رخت‌شورهايی که توی دلت نشسته‌اند بيکار نشوند، اينکه بترسی از چيزهايی که به وقت‌شان نمی‌آيند و به وقت‌شان نمی‌روند...
هر چيزی بايد به وقتش بيايد و به وقتش برود، غير از اين اگر باشد ترس می‌اندازد به دل آدم. اصلا «چيزها» مثل دانه‌های برفی‌‌اند که توی خواب می‌بينی، اگر زمستان باشد و به خوابت بيايند که خُب، غمی نيست، تعبيرشان برکت است و آبادانی، اما وای از آن شبی که تابستان باشد و دانه‌های برف به خوابت بيايند، تعبيرش نکبت است و ويرانی. «چيزها» هم همينطورند.

می‌گفت «بارون مال‌ِ بهار و پاييزه، اگه تابستون باشه و بارون بباره سه تا قل هو الله بخون و دور خودت فوت کن، يحتمل پشت‌بندش زلزله‌ای چيزی مياد» حرفش پر بيراه هم نبود، توی همه‌ی آن سالهايی که زندگی کرده بود چند باری «زلزله‌ی پشت‌بندِ بارانِ تابستانی» را ديده بود، اما خوب بلد بود «ترس» بياندازد به دل آدم، اصلا همين که می‌گفت «سه تا قل هو الله بخون و دور خودت فوت کن» چهار ستون بدن آدم می‌لرزيد، اين حرفش حکم همان آژير سالهای جنگ را داشت!
حالا من مانده‌ام و ترسی که دست به دست و دل به دل توی خانواده گشته، عادت کرده‌ام از هر چيزی که به وقتش نمی‌آيد و نمی‌رود بترسم، رخت‌شورهای دلم لحظه‌ای آرام نمی‌گيرند و مثل خر‌ِ وامانده‌ منتظر چُش‌اند، در هنر ترسيدن آنقدر زبردست شده‌ام که ديگر نه کاری از قل هو االله خواندن‌های سه باره برمی‌آيد نه چهار قُل و نه هيچ‌کدام از قُل‌های عالم، اصلا دلی که مثل سير و سرکه قل قل می‌کند چاره‌اش چيز ديگری‌ست، کسی ديگر...
راستش از «تو» بيشتر از باقی چيزها می‌ترسم، از تويی که نه آمدنت به وقت بود نه رفتنت، حتی از همين «ياد»ی هم که از تو توی ذهنم مانده می‌ترسم، از همين يادی که گاه و بی‌گاه چنگ می‌زند به مغزم و هوايت را توی دلم می‌اندازد، هوايت می‌چرخد توی دلم و رخت‌شورها رخت‌هاشان را باد می‌دهند و بعد دوباره همان رخت‌ها را می‌شويند، من هم تسليم همين ترس می‌شوم و سه بار «آه» می‌کشم و دور خودم فوت می‌کنم...

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!