مرد يک روز چشم باز کرد و ديد آرزوهای زيادی به دلش مانده. طعم گس آرزوهای تحقق نيافته دهانش را خشک کرد و قلبش شروع کرد به سوزن سوزن شدن، انگار که سوزن را دست پسر بچهای تخس داده باشند. همانجا روی تخت بود که فهميد مرگ برای آدمهای آرزومند همان تلخیای را دارد که کارگرها هر روز صبح خروسخوان موقع کَنده شدن از رختخواب میچشندش. پس هنوز پلک نزده بود که با خودش عهد کرد آدمهای دمِ مرگ را به آخرين آرزوهایشان برساند.
همان شب او را به بالين پيرمردی رو به موت بردند. اتاق را که خلوت کردند مرد زير گوش پيرمرد زمزمه کرد: «بگو آرزوت چيه؟»
پيرمرد با نگاهش به پوشک بزرگسالی که بهش بسته بودند اشاره کرد و گفت: «بازش کن، میخوام گند بزنم به تخت»
مرد وقتی از خانهی پيرمرد بيرون آمد صدای جيغ بلند شد. پيرمرد مُرده بود و بچههايش وقتی ديده بودند چه گندی به تخت زده شروع کرده بودند به جيغ کشيدن. مرد وقتی صدای جيغ را شنيد پوشک بزرگسال را از زير پالتويش در آورد و آن را درون سطل زباله انداخت و رفت.
روزهای اول فکر میکرد رساندن آدمها به آرزوهایشان به همان راحتی باز کردن پوشک بزرگسال يک پيرمرد است، اما هر روز که میگذشت آدمهای رو به موتی را میديد که فهرست آرزوهایشان بلند بالاتر میشد. آدمهايی را میديد که آرزومند چيزهايی بودند که داشتنشان برای آدمهای جاهای ديگر دنيا امری عادی بود. مرد تازه داشت میفهميد کسانی که دور و بر او زندگی میکنند با هر نفسی که میکشند آرزويی را توی دلشان دفن میکنند.
روزی بالای سر پيرزنی رفت که غمگين بود و رو به موت. پرسيد: «آخرين آرزوت چيه؟»
پيرزن آهی کشيد و گفت: «غمگینم» اين را که گفت روی بسترش از اين پهلو به آن پهلو شد، دست مرد را گرفت و با همان حال احتضارش به چشمهای مرد چشم دوخت. چشمان پيرزن از شوقِ وصل میدرخشيدند.
مرد خسته بود. از عهدی که با خودش بسته بود حالش به هم میخورد. آدمهای رو به موت وقتی میديدند کسی آمده که میخواهد آنها را به آخرين آرزوهایشان برساند حجب و حيا را کنار میگذاشتند و از او مثل خر بارکش کار میکشيدند و وقتی ریغ رحمت را سر میکشيدند روی صورتشان لبخندی مینشست که انگار دارند به ريش او میخندند.
مرد يک روز چشم باز کرد و ديد ديگر هيچ آرزويی به دلش نمانده. ديد آنقدر دلمرده شده که حتی حوصلهی اينکه برود سراغ آدمهای رو به موت و آرزوهایشان را برآورده کند ندارد. اما اين کار شغلش شده بود. بايد کاری میکرد. پس به اولين داروخانهی شهر رفت، يک سرنگ خريد و از آن روز به بعد وقتی از اتاق آدمهای رو به موت بيرون میآمد با همان چهرهی سردش رو به بازماندگان مرحوم میگفت: «آرزو داشت که مرگِ راحتی داشته باشه»
۱ نظر:
یه سوال تو ذهنمه! یعنی وقتی از یه سرنگ برا همه استفاده میکرد، نگران نبود که ایدر یا هپاتیت بگیرن?
ارسال یک نظر