یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

دست‌ها و آدمها

نگاهی به دستانم کرد و گفت: «دستات خيلی لطيف و دخترونه‌ان، اصلا شبیهِ دستِ يه آدم ِ زحمتکش نيستن»... شايد بزرگترين بدبختی‌ای که به صورتِ مادرزادی نصيبم شده داشتن همين «دستانِ لطيف» باشد. بارها شده که دستانم را روی چشم رفيقی گذاشته‌ام تا نامم را حدس بزند، او هم بدونِ اينکه به مغزش فشار آورده باشد نامم را اعلام کرده و بعد هم گفته: «از دستای نرمت فهميدم تويی!»

آدمهای زيادی هستند که زحمت‌کِش بودنِ آدمهای ديگر را از زُمُختی ِ دستشان می‌فهمند، اين آدمها اعتقاد دارند دستی که نرم و لطيف باشد يعنی صاحبش «گشنگی نکشيده» و برای يک لقمه نان «خر کاری» نکرده.

از نگاهِ برخی آدمها فقط آدمهايی زحمتکش‌‌اند که دستانِ زبر و زُمُختی دارند اما اين آدمها هيچوقت به «دل» يا «مغز» توجه نمی‌کنند، اينها کاری ندارند که شايد کسی دستش لطیف باشد اما برای يک لقمه نان به قدری از مغزش کار کشيده باشد که حافظه‌ی کوتاه‌مدتش چاک‌چاک شده باشد، که حتی چهره‌ و نام خيلی از نزديکانش را فراموش کرده و خاطره‌اش مثل سمباده شده باشد؛ اينها مغز ِ زُمُخت و زبر را نمی‌بينند و فقط به دستها نگاه می‌کنند!

شايد هم حق با آنهاست، شايد اينکه دستانم شبيهِ دستانِ مردانِ ديگر زبر و زُمُخت و چا‌ک‌چاک نيست نوعی نقص ِ عضو باشد، نوعی معلوليتِ لطيف!

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!