چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۲

آدمها و درختها

از روزی که تنها شده بود بيشتر روی صندلی پارک می‌نشست. به آمدن و رفتن آدمها نگاه می‌کرد و برای خودش فلسفه می‌بافت؛ باور کرده بود که آدمها شبيه درختانند. می‌گفت اگر می‌خواهی بدانی يک درخت چقدر عمر کرده بايد ارّه برداری و به جان‌ درخت بيوفتی و بعد شروع به شمردن حلقه‌هايی کنی که گذر‌ِ ايّام آنها را در دل درخت نشانده. گاهی سکوت می‌کرد، گاهی زيرلب با خودش حرف می‌زد. با خودش می‌گفت در طول‌ ساليان آدمهای زيادی وارد زندگی‌ات می‌شوند؛ هر کسی هم که می‌آيد از خودش اثری در روح و قلبت جا می‌گذارد و بعد می‌رود. روح و قلب و مغز آدم را اگر مانند تنه‌ی درخت ببُری خط و خطوط زيادی می‌بينی که هر کدامش يادگار کسی‌ست. مثلا آن يکی خط يادگار رفيقی‌ست که ترک وطن کرده، يا آن يکی خط هم همينطور. آن خطوط کوتاه هم يادگار کسانی‌ست که دير آمده‌اند و زود رفته‌اند. روح آدمها را اگر می‌شد مثل تنه‌ی درخت ببُری می‌فهميدی که چه تعداد آدم وارد زندگی‌‌شان شده‌اند و بعد رفته‌اند. بعد شروع می‌کرد به شمارش‌ خط‌ها. گاهی به يکباره شمردن را متوقف می‌کرد، انگار به چيز‌ی برخورده باشد، بعد با خودش می‌گفت گاهی کسی می‌آيد، نه خطی به جا می‌گذارد نه حتی نگاهی به شاخ و برگت می‌اندازد؛ فقط می‌آيد، زخمی می‌زند و می‌رود؛ سالها بعد می‌بينی قلب و روحت پر شده از همين زخمها...
کمی بعد، از شمردن خسته می‌شد، نگاهی به درختان اطرافش می‌انداخت و زيرلب می‌گفت آدمها شبيه درختانند، درخت‌ها را قطع می‌کنند تا روزهای عمرشان را بفهمند، می‌کُشندشان تا بفهمند چقدر زندگی کرده‌اند؛ آدمها هم تا زنده‌اند مدام زخم می‌خورند و مدام آدمهای ديگر در روح و جان‌شان خطی می‌اندازند و می‌روند؛ بعد آهی می‌کشيد و رو به کسی که ناپيدا بود می‌گفت: «اگر می‌خواهی بفهمی هر آدمی چقدر زخم خورده تعداد آدمهايی که در مراسم ختمش حاضر می‌شوند را بشمار!»

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!