وقتی عمویم لبهی پشتبام بلندترین آپارتمانِ اکباتان ایستاد تا خودش را به پایین بیاندازد مُجرّد بود. تا جایی که شارژ گوشیاش یاری کرد به تمام دوستان و آشنایان و فک و فامیل خبر داد تا خودشان را پای ساختمان برسانند و تماشاییترین خودکشیِ درونِ فامیل را از دست ندهند. فامیل هم خداییش سنگ تمام گذاشتند و از راههای دور و نزدیک خودشان را به اکباتان رساندند و سفرهی پیکنیکشان را پهن کردند و همچون جوجههایی که در انتظار قاپیدن کرم از منقار مادر هستند گردن افراشتند و چشمانِ تنگشان را به لبهی پشتبام دوختند. وقتی عمویم خودش را انداخت همه جیغ کشیدند و مادربزرگ از هوش رفت.
عمو هنوز به میانهی آپارتمان نرسیده بود که دختری خودش را از پنجره بیرون انداخت و همراهِ خودکشیِ عمو شد. همانجا بود که عمو یک دل نه صد دل عاشق شد و دستان دختر را میان زمین و هوا قاپید و چون وقت تنگ بود در همان حال سقوط از دختر خاستگاری کرد. یکی از مردان فامیل که به تماشای سقوطِ آن دو پرندهی بیبال و عاشق نشسته بود با صدای بلند خطبهی عقد را خواند و دختر نیز در سومین مرتبه با اجازهی بزرگترهایش بله را فریاد زد و زنعموی ما شد.
تماشاگرانی که پایین ساختمان بودند صدایی از گلویشان درآوردند که نه به کِل کشیدن میمانست نه شبیه جیغ بود. چند نفری هم میان جمعیت رقصیدند و قِر دادند و فریادِ شاباش شاباش سر دادند. وقتی عمو و زنعمو از میانهی ساختمان گذشتند یکدیگر را بوسیدند و زندگی مشترکشان را آغاز کردند. آنها فقط سی طبقه تا برخورد به زمین فاصله داشتند اما خب، آنقدر امیدشان به زندگی بالا رفته بود که هنوز به طبقهی سیام نرسیده لباس از تن کَندند و زفافشان را در سقوط آغاز نمودند.
وقتی عمو و زنعمو به طبقهی سیام رسیدند ماهعسلشان شروع شد. عمو با سرخوشی به پنجرههایی که از برابرشان سقوط میکردند اشاره میکرد و زنش را به تماشای چیزی دعوت مینمود، اما سقوط آنقدر شتاب داشت که تا زنعمو سرش را سوی پنجره میچرخاند از برابرش گذشته بودند. ماهعسلشان ده طبقه طول کشید. حالا زمان برای آنها از طبقات تشکیل شده بود نه دقایق و ثانیهها.
وقتی به طبقهی بیستم رسیدند دعوایشان شد. کسی نفهمید دعوایشان سر چه بود اما تماشاگران با کف زدنها و سوت کشیدنهایشان به آنها فهماندند که دعوا نمک زندگیست. قهرشان ده طبقه طول کشید. تنها ده طبقه تا اصابتشان به زمین مانده بود. در طبقهی نهم تصمیمشان را برای جدایی گرفتند. همان مردی که خطبهی عقد را خوانده بود آیهی طلاق را خواند. هنوز زنعمو بلهی طلاق را نگفته بود که فامیل عروس و داماد به جان هم افتادند و حسابی از خجالت همدیگر درآمدند. وقتی دعوایشان تمام شد به فضایی میان آسمان و زمین چشم دوختند تا شاید عمو و زن سابقش را در حال سقوط ببینند. اما عمو و زن سابقش روی زمین پخش شده بودند و خونشان همهجا را سرخ کرده بود.
وقتی عمو و زن سابقش روی زمین پاشیدند کودکی از رحمِ زنعمو بیرون آمد. چشمانش شبیه عمو بود و لبهایش به زنعمو کشیده بود. کودک کمی چهار دست و پا رفت و بعد روی پاهایش ایستاد. کمی بعد هم خودش را به لبهی پشتبام همان ساختمان رساند و خودش را پایین انداخت. فامیل هم خداییش در قربانصدقه رفتن برای او کم نگذاشتند و به احترام کودک سفرهی پیکنیکشان را جمع نکردند و با اینکه کلی بدبختی داشتند پای ساختمان ماندند و سقوط او را به تماشا نشستند.
وقتی کودک به میانهی ساختمان رسید مادربزرگ به هوش آمد و سراغ عمو را گرفت. اما وقتی شنید پسرش ناکام از دنیا نرفته سگرمههایش در هم رفت و از اینکه نمیتوانست در مراسم ختم با ناکام خواندنِ پسرش دلِ دخترانِ فامیل را بلرزاند آنقدر گریست که از هوش رفت. کمی بعد کودک هم به پدر و مادرش پیوست اما وقتی به زمین رسید دیگر کودک نبود، بلکه دختری بالغ بود که کودکی از میان رحمش بیرون آمد و سوی لبهی پشتبام رفت...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر