پدربزرگم غارنشین بود، یعنی واقعا در غار زندگی میکرد. هر صبحِ خروسخوانِ جمعه برای دیدنش از شیبِ تندِ کوه بالا میرفتم و در دلم به این کوهپیماییِ اجباری لعنت میفرستادم. میانهی کوه که میرسیدم بینِ هِنّ و هِنهایم فحشی هم نثار پدرم و برادرهای مافنگیتر از خودش میکردم که خودشان در خوابِ ناز بودند و تنها نوهی پسر را به میعادگاهِ پدربزرگ میفرستادند. وقتی به دهانهی غار میرسیدم ظهر شده بود.
پدربزرگ وقتی جوان بود ترس از آدمها به دلش افتاد و خودش را در غاری تاریک و نمور اسیر کرد. پدرش برای اینکه او را از غار بیرون بکشاند گفت: «باید زنش بدیم» برای همین زیباترین دخترِ آبادی را سوار قاطر کرد و همراه با جماعتی از فک و فامیل خودشان را به دهانهی غار رساندند. عاقد همانطور که هِنّ و هن میکرد خطبه را خواند و عروس روی قاطر «بله» را گفت و فک و فامیل همانطور که هنّ و هن میکردند کِل کشیدند. پدربزرگ اما از غار بیرون نیامد. پدرش و فک و فامیلْ عروس را روی قاطر رها کردند و رفتند، به گمان اینکه عروس به غار برود و دل شوهرش را به دست بیاورد.
مادربزرگ اما از تاریکی میترسید، از زفاف در تاریکی بیشتر! پس غروب نشده قاطر را هِی کرد و از شیب کوه پایین آمد و به دروغ گفت که آتش داماد تند بوده و «شبِ زفاف» را به «بعد از ظهرِ زفاف» بدل کرده و بعد هم خسته و کوفته درون غارش خزیده.
مادربزرگ برای اینکه کسی پشت سرش حرف نزند هر روز بقچهی نان و پیازش را برمیداشت و غار را بهانه میکرد و از خانه بیرون میزد. پدرِ پدربزرگ گمان میکرد عروسش برای انجام وظایف زناشوییاش هر روز به غار میرفته، برای همین هر چه داشت پای او ریخت، اما مادربزرگ هرگز به غار نرفت. فرزند اولش را که زایید تنش بلور بود و چشمانش خاکستری، که هیچ شبیه پدربزرگ نبود! باقی بچههایی را هم که زایید هیچکدام شبیهِ هم نبودند، انگار رحمش بچهها را با طرحها و رنگهای متنوع تولید میکرد!
وقتی مادربزرگ مُرد باز هم پدربزرگ از غار بیرون نیامد. حق هم داشت، او هرگز همسرش را نه دیده بود نه لمسش کرده بود اما از او هشت پسر داشت و شش دختر! وقتی مادربزرگ مُرد مردهای آبادی مثل زنان مویه میکردند و جوری اشک میریختند که انگار معشوقهیشان مُرده. آه که چقدر مردهای آبادی مهربان بودند!
وقتی به غار میرسیدم فانوس را روشن میکردم و با ترس و لرز به درونش میرفتم. وقتی به پدربزرگ میرسیدم چند باری لیز خورده بودم و کَپَل و بازوهایم حسابی کوفته شده بودند. پدربزرگ تا حضورم را بو میکشید فریاد میزد: «اون سگمَصّب رو خاموش کن تولهسگ!» صدای فریادش جوری درون غار میپیچید که تمام تنم مانند سیمهای سنتور میلرزید و نمیفهمیدم نَمی که روی شلوارم نشسته از نموریِ غار بود یا از مثانهی زَهرهترک شدهام!
فانوس که خاموش میشد من هم همراه پدربزرگ در تاریکیِ غار غرق میشدم. کمی که چشمانم به تاریکی خو میگرفت به سختی هیبت پدربزرگ را میدیدم، آنقدر چشمانم را تنگ میکردم تا شاید چهرهاش را ببینم اما نمیشد. پدربزرگ همیشهی خدا سرش را سمت نقطهای ناپیدا بالا نگه میداشت و انگار توی آن همه تاریکی به چیزی زل زده بود.
یک روز گفت: «اونجا رو میبینی؟» اما هیچ نمیدیدم. درون آن تاریکی نمیشد چیزی دید. وقتی تردید مرا حس کرد ادامه داد: «یه روز از اون بالا یه سوسوی نور تابید توی غار. اونقدر قشنگ بود که دلم رو بُرد. وقتی دیدمش مست شدم، اونقدر بهش نگاه کردم تا محو شد. دیگه هیچوقت پیداش نشد. از اون روز تا حالا اینجا نشستم تا بلکه اون سوسوی نور دوباره پیداش بشه.» بعد نفسی عمیق کشید و گفت: «برای شما آدمای بیرون از غار خیلی عجیبه که کسی عاشق نور بشه. وقتی همهجا روشنه کسی سوسوی نور رو نمیفهمه، برای فهمیدنش باید توی تاریکی باشی»
وقتی بزرگتر شدم هرگز برای دیدن پدربزرگ از شیب کوه بالا نرفتم. هیچکس برای دیدن او از شیب کوه بالا نرفت. حتی کسی نفهمید پدربزرگ کِی مُرد و جنازهاش خوراک چه موجوداتی شد. هیچکس نمیدانست پدربزرگ توانسته بود باز هم آن سوسوی نور که دلش را برده بود ببیند یا نه. آدمهای بیرون غار کاری به آن دخمهی تاریک و نمور نداشتند، اما...
اما یک روزی میآید که میفهمی تمام زندگیات در تاریکی گذشته. هر چه این سو و آن سو چشم میدوانی جز سیاهی هیچ نمیبینی. انگار تمام این مدت در غاری عمیق و تاریک اسیر بودهای. ناگهان سوسوی نوری از جایی میتابد و دلت را میلرزاند، آن وقت جوری شیفتهی آن خط باریکِ نور میشوی که نمیتوانی از آن چشم برداری. آن نور جوری دنیای تاریکت را روشنی میبخشد که برای داشتنش حاضری هزاران سال در این دنیای تاریک زندگی کنی. تازه اینجاست که میفهمی عاشقی چگونه است و عشق چیست. اینجاست که دنیا لبخندی شیطنتآمیز میزند و درهای فریب را میگشاید. آن وقت تو میمانی و دنیایی تاریک و سوسوی نوری که همهی دلبستگیات میشود. بعد یک روز به خودت میآیی و میبینی هزاران سال است روی تخته سنگی در ظلمات نشستهای و به نقطهای تاریک چشم دوختهای تا شاید آن سوسوی نور را دوباره ببینی و عاشقی کنی...
#حسن_غلامعلی_فرد
پدربزرگ وقتی جوان بود ترس از آدمها به دلش افتاد و خودش را در غاری تاریک و نمور اسیر کرد. پدرش برای اینکه او را از غار بیرون بکشاند گفت: «باید زنش بدیم» برای همین زیباترین دخترِ آبادی را سوار قاطر کرد و همراه با جماعتی از فک و فامیل خودشان را به دهانهی غار رساندند. عاقد همانطور که هِنّ و هن میکرد خطبه را خواند و عروس روی قاطر «بله» را گفت و فک و فامیل همانطور که هنّ و هن میکردند کِل کشیدند. پدربزرگ اما از غار بیرون نیامد. پدرش و فک و فامیلْ عروس را روی قاطر رها کردند و رفتند، به گمان اینکه عروس به غار برود و دل شوهرش را به دست بیاورد.
مادربزرگ اما از تاریکی میترسید، از زفاف در تاریکی بیشتر! پس غروب نشده قاطر را هِی کرد و از شیب کوه پایین آمد و به دروغ گفت که آتش داماد تند بوده و «شبِ زفاف» را به «بعد از ظهرِ زفاف» بدل کرده و بعد هم خسته و کوفته درون غارش خزیده.
مادربزرگ برای اینکه کسی پشت سرش حرف نزند هر روز بقچهی نان و پیازش را برمیداشت و غار را بهانه میکرد و از خانه بیرون میزد. پدرِ پدربزرگ گمان میکرد عروسش برای انجام وظایف زناشوییاش هر روز به غار میرفته، برای همین هر چه داشت پای او ریخت، اما مادربزرگ هرگز به غار نرفت. فرزند اولش را که زایید تنش بلور بود و چشمانش خاکستری، که هیچ شبیه پدربزرگ نبود! باقی بچههایی را هم که زایید هیچکدام شبیهِ هم نبودند، انگار رحمش بچهها را با طرحها و رنگهای متنوع تولید میکرد!
وقتی مادربزرگ مُرد باز هم پدربزرگ از غار بیرون نیامد. حق هم داشت، او هرگز همسرش را نه دیده بود نه لمسش کرده بود اما از او هشت پسر داشت و شش دختر! وقتی مادربزرگ مُرد مردهای آبادی مثل زنان مویه میکردند و جوری اشک میریختند که انگار معشوقهیشان مُرده. آه که چقدر مردهای آبادی مهربان بودند!
وقتی به غار میرسیدم فانوس را روشن میکردم و با ترس و لرز به درونش میرفتم. وقتی به پدربزرگ میرسیدم چند باری لیز خورده بودم و کَپَل و بازوهایم حسابی کوفته شده بودند. پدربزرگ تا حضورم را بو میکشید فریاد میزد: «اون سگمَصّب رو خاموش کن تولهسگ!» صدای فریادش جوری درون غار میپیچید که تمام تنم مانند سیمهای سنتور میلرزید و نمیفهمیدم نَمی که روی شلوارم نشسته از نموریِ غار بود یا از مثانهی زَهرهترک شدهام!
فانوس که خاموش میشد من هم همراه پدربزرگ در تاریکیِ غار غرق میشدم. کمی که چشمانم به تاریکی خو میگرفت به سختی هیبت پدربزرگ را میدیدم، آنقدر چشمانم را تنگ میکردم تا شاید چهرهاش را ببینم اما نمیشد. پدربزرگ همیشهی خدا سرش را سمت نقطهای ناپیدا بالا نگه میداشت و انگار توی آن همه تاریکی به چیزی زل زده بود.
یک روز گفت: «اونجا رو میبینی؟» اما هیچ نمیدیدم. درون آن تاریکی نمیشد چیزی دید. وقتی تردید مرا حس کرد ادامه داد: «یه روز از اون بالا یه سوسوی نور تابید توی غار. اونقدر قشنگ بود که دلم رو بُرد. وقتی دیدمش مست شدم، اونقدر بهش نگاه کردم تا محو شد. دیگه هیچوقت پیداش نشد. از اون روز تا حالا اینجا نشستم تا بلکه اون سوسوی نور دوباره پیداش بشه.» بعد نفسی عمیق کشید و گفت: «برای شما آدمای بیرون از غار خیلی عجیبه که کسی عاشق نور بشه. وقتی همهجا روشنه کسی سوسوی نور رو نمیفهمه، برای فهمیدنش باید توی تاریکی باشی»
وقتی بزرگتر شدم هرگز برای دیدن پدربزرگ از شیب کوه بالا نرفتم. هیچکس برای دیدن او از شیب کوه بالا نرفت. حتی کسی نفهمید پدربزرگ کِی مُرد و جنازهاش خوراک چه موجوداتی شد. هیچکس نمیدانست پدربزرگ توانسته بود باز هم آن سوسوی نور که دلش را برده بود ببیند یا نه. آدمهای بیرون غار کاری به آن دخمهی تاریک و نمور نداشتند، اما...
اما یک روزی میآید که میفهمی تمام زندگیات در تاریکی گذشته. هر چه این سو و آن سو چشم میدوانی جز سیاهی هیچ نمیبینی. انگار تمام این مدت در غاری عمیق و تاریک اسیر بودهای. ناگهان سوسوی نوری از جایی میتابد و دلت را میلرزاند، آن وقت جوری شیفتهی آن خط باریکِ نور میشوی که نمیتوانی از آن چشم برداری. آن نور جوری دنیای تاریکت را روشنی میبخشد که برای داشتنش حاضری هزاران سال در این دنیای تاریک زندگی کنی. تازه اینجاست که میفهمی عاشقی چگونه است و عشق چیست. اینجاست که دنیا لبخندی شیطنتآمیز میزند و درهای فریب را میگشاید. آن وقت تو میمانی و دنیایی تاریک و سوسوی نوری که همهی دلبستگیات میشود. بعد یک روز به خودت میآیی و میبینی هزاران سال است روی تخته سنگی در ظلمات نشستهای و به نقطهای تاریک چشم دوختهای تا شاید آن سوسوی نور را دوباره ببینی و عاشقی کنی...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر