یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۵

قصعه‌ی وحید و معشوقه‌اش

معشوقه‌ی وحید توی چمدان بود. روزی که وحید درِ چمدان را باز کرد و چشمش به دختری افتاد که درون آن فضای کوچک همچون نوزادی در رحم مادر در خود جمع شده بود یک دل نه صد دل عاشق شد. نورْ چشمان دختر را زد و دستانِ حنا زده‌اش را سپرِ چشمانِ سبزش کرد. وحید بی‌اختیار درِ چمدان را بست، به گوشه‌ای خزید و ساعتها به آشیانه‌ی قرمزی که دختر درونش محبوس بود چشم دوخت.

«رمزش سه تا صِفره» این را وحید گفت. روزی که با دستانِ خونی سراغم آمد و بازویم را گرفت و مرا به تماشای معشوقه‌ی سُرخش برد رمزِ چمدان را فاش کرد. چمدان را که گشودم چشمم به حوضچه‌ای پُر خون افتاد که تنِ لُختِ دختری میانش بود. وحید دستان خون‌آلودش را به پیشانی‌اش کشید و گفت: «خونِش بند نمیاد» نگاهم به کفِ خانه افتاد. خون از چمدان تراوش کرده و تمام زمین را سرخ کرده بود. پرسیدم: «خیلی درد کشید؟» وحید چانه‌اش را خاراند و پاسخ داد: «نه به اندازه‌ی دردی که سالها توی این چمدون کشیده بود»

دختر در چمدان زاده شده بود. حتی بندِ نافش هم هنوز به گوشه‌ای از چمدان چسبیده بود. چمدان برایش حکم رحِمی داشت که انگار هنوز کیسه‌ی آبش نترکیده و به دریاچه‌ای سرخ بدل شده بود. روزی که وحید برای اولین بار درِ چمدان را گشود هجده سال از زاده شدنِ دختر می‌گذشت و تا آن روز جز سیاهی چمدان هیچ ندیده بود. روزی که نور به چشمان سبزش تابید دنیا به یکباره برایش بزرگ شد، بزرگتر از چمدان، اندازه‌ی اتاق وحید.

وحید شبها کنار چمدان می‌خوابید و آن حجمِ سخت را در آغوش می‌فشرد و با اینکه از عطشِ  بوسیدنِ لبهای سرخ دختر به خود می‌پیچید اما درِ چمدان را نمی‌گشود. می‌ترسید مبادا پدر و برادرانش دختر را ببینند و زیبایی دختر هوش از سرشان بپراند. برای همین بود که چمدان را برمی‌داشت و با خود به این سو و آن سوی تهران می‌کشیدش. 

پرسیدم: «چرا کشتیش؟» رفت کنار پنجره، سیگار بهمن کوچکش را آتش کرد و گفت: «می‌خواست بیاد بیرون» از پای چمدان برخاستم و کنار وحید ایستادم. سیگارش را از لای لبهاش برداشتم و پنبه‌ی خیسش را مکیدم. دود‍ِ تلخِ بهمن را بیرون دادم و گفتم: «پس باید می‌کشتیش» وحید نخی دیگر از پاکت در آورد و گفت: «دوستش داشتم... کاش هیچ‌وقت هوسِ بیرون اومدن نمی‌کرد... هر چی بهش گفتم رمز چمدون یادم رفته باور نکرد... اونقدر خودشو توی اون سگ‌مصب این ور اون ور کوبید که نزدیک بود همه بفهمن چی توی چمدونه... می‌دونستم اگه پاشو بذاره بیرون دیگه مالِ من نیست»

وحید رفت سراغ کمد و همانطور که پشتش به من بود گفت: «درشو ببند... رمزش رو هم عوض کن اما به من نگو... برای همین تو رو کشوندم اینجا...» همان کار را کردم. از توی کمد ماژیکی مشکی برداشت و روی درِ چمدان نوشت: «آرامگاهِ...» راستی اسمش چه بود؟ کمی فکر کرد، سپس نوشت: «دختری با چشمان سبز...»

حالا سالهاست که وحید همچون عیسی که صلیبش را به دوش می‌کشید چمدانی را با خود می‌کشد که دختری درونش به خوابی ابدی فرو رفته، دختری با چشمان سبز و لبهایی سرخ که معشوقه‌اش بود، دختری که همه‌ی دنیایش در چمدانی تنگ و خفه خلاصه شده بود و روزی که هوسِ بیرون پریدن به سرش زد همان دنیا حکم تابوتش را پیدا کرد. حالا سالهاست که خون از گوشه‌ی چمدان می‌چکد و ردّ خون روی تمام راه‌هایی که وحید می‌رود به جا می‌ماند. شاید روزی خونِ دخترک همچون جهانگردان همه‌ی دنیا را بگردد و سبزیِ چشمانش از روی سنگ‌فرش‌های خیابان‌ها به آدمها زل بزند. شاید هم روزی کسی پیدایش شود و بگوید چه کسی روی دستان دخترک حنا گذاشته بود؟

#حسن_غلامعلی_فرد
Telegram.me/amib45

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!