پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۳

فریبکاری‌های ذهن

نمی‌دانم چيزی که ديدم واقعی بود يا نه. شده‌ام شبيه کسی که نمی‌داند فلان تصويری که توی ذهنش مانده را در خواب ديده يا در بيداری. هر بار که تصويرش جلوی چشمم می‌آيد يا يک چيزی بهش اضافه شده يا يک چيزی کم است. مثلا همين الان که درباره‌اش نوشتم تصويری که جلوی چشمم آمد درونش آن گوشه‌ی کادر مردی با لباس مشکی می‌گذرد اما در عوض دوچرخه‌ای که در تصوير قبل توی ذهنم بود اين بار نديدمش. تصويری که در واقعيت ديدم (اگر واقعيت باشد!) يک تصوير بود با جزييات مشخص. اما تصاويری که بعد از آن در ذهنم شکل می‌گيرند هر بار با دفعه‌ی قبل متفاوت است، مثلا اگر دو تصويری که به فاصله‌ی چند دقيقه از هم در ذهنم شکل گرفته‌اند را کنار هم بگذارم می‌توانم بين‌شان پنج شش تفاوت پيدا کنم.


کلا ذهنم برای خودش می‌بُرّد و می‌دوزد؛ گاهی دست دختری را می‌گيرد و می‌آوردش وسط تصويری که می‌خواهد نشانم دهد، بعد يک بار گوشه‌ی راست لبش خال می‌نشاند و توی تصوير بعدی خال را می‌گذارد روی گونه‌ی چپش. يکبار مانتوی بلند گل‌بهی می‌پوشاندش و بار ديگر مانتوی کوتاه صورتی تنش می‌کند. بعد هی تمام رنگ‌هايی که بين گل‌بهی و صورتی هستند را يکی يکی روی او امتحان می‌کند، کاری هم ندارد که اصلا آن دختر در تصويری که در واقعيت ديده بودم حضور داشته يا نه، فقط دلش می‌خواهد تصاوير را جزء به جزء دستکاری کند.

مغز فريبکار است. قورباغه را رنگ می‌کند و جای قناری بهت می‌فروشد. تو هم سرمست از اينکه عجب تصوير نابی نشانت داده فريبش را می‌خوری و توی ذهنت برای خودت رويا می‌بافی اما نمی‌فهمی که کلاه گشادی سرت رفته، نمی‌فهمی فلان تصويری که توی ذهنت آمده را در خواب ديده‌ای نه در بيداری، اما مغز جوری مجابت کرده، جوری جزئيات را جلوی چشمانت چيده که حتی خودش هم مرز بين خيال و واقعيت را گم می‌کند.

شايد برای همين است که هر بار «او» را تصور می‌کنم با صورت‌های مختلف جلوی چشمم می‌‌آيد، هر بار چيزی رو صورتش هست که قبلا نبوده، حتی صدايش هم هر بار فرق می‌کند، عطرش هم همينطور. شايد هم اصلا اين «او»یی که توی ذهن می‌آيد «او» نباشد، ملغمه‌ای باشد از همه‌ی «او»هایی که در اين سالها آمده‌اند و رفته‌اند.

راستش چيزی که می‌خواستم بگويم اينها نبود، می‌خواستم چيز ديگری بگويم، می‌خواستم صحنه‌ای عجيب را که امروز ديدم برای‌تان تعريف کنم، آنقدر عجيب که باورش برايم سخت است،برای همين هنوز هم نمی‌دانم چيزی که ديدم واقعی بود يا نه، دليلش هم همين پيرزنی‌ست که از پنجره‌ی طبقه‌ی اول زل زده بود به من، فکر نکنم در تصوير واقعی پيرزنی در کار بوده باشد!

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!