دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۵

قصه‌ی فقر


من توی خانه نشسته بودم و چشم به صورتِ کبود شده‌ی مادرم دوخته و گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا اگر صدای افتادن تخم درون لگن بلند شد جَلدی بپرم و تخم را از زیر دامان مادر بقاپم و توی تابه بشکنمش. گرسنه بودم و آدم گرسنه کاری به این ندارد که چه می‌خورد. فقط می‌خواهد شکمش را پر کند تا از گرسنگی نمیرد. حتی اگر شده با خوردنِ برادرها و خواهرهایش.

گرسنه بودیم اما احمق نبودیم. می‌دانستم هر کدام از تخم‌هایی که نیمرو می‌کردمشان می‌توانستند برادر یا خواهرم بشوند و مرا از این تنهایی در بیاورند. اما مادرم راضی نمی‌شد، می‌گفت: «از پسِ سیر کردنِ تو برنمیام، مگه مرض دارم برای خودم نون‌خور اضافه کنم؟» بعد هم با مشت می‌کوبید تخت سینه‌اش و می‌گفت: «الهی بابات گور به گور بشه که یواشکی یکی از تخم‌ها رو برداشت و نشست روش و چشمِ تو رو به این خراب‌شده وا کرد و...» اما نمی‌توانست حرفش را تمام کند، گریه امانش نمی‌داد، همان طور که فین‌فین می‌کرد می‌گفت: «الهی کوفت‌شون شده باشی مرد... الهی هر کی تو رو خورد روزگار خوش نبینه...» آخرش هم آه می‌کشید و درد دلش را اینطور تمام می‌کرد: «دیگه جونی برام نمونده... چقدر پله‌های مردمو بسابم؟»

یک روز جانِ مادرم ته کشید و روی پله‌های خانه‌ی مردم تمام کرد. بشور و بساب‌هایش را تمام کرده بود که مُرد. جنازه‌ی او را هم ندیدم و گفتند به یاد مادرم به همه‌ی محل زرشک‌پلو با مرغ داده‌اند، جای مرغ هم گوشتِ مادرم بود. بی‌معرفتها یک بشقابش را هم به من ندادند و تنها شانسم برای چشیدن طعم غذایی به نام زرشک‌پلو با مرغ هم از کفم رفت. 

وقتی مادرم تمام شد یک کیسه پول خرد دادند دستم و گفتند: «این پول خردها توی زانوهای مادرت بود» کیسه را گرفتم و نشستم کنار همان لگنی که مادرم رویش می‌نشست. پول خردها آنقدر بی‌ارزش بودند که یک قرص نان هم نمی‌شد با آنها خرید. تا چند روز همانجا کنار لگن نشستم و با پول خردها بیخ‌دیواری بازی کردم. آنقدر گرسنگی کشیدم و پول خردها را بیخ دیوار پرتاب کردم که سرانجام از گرسنگی جانم در رفت. شبی که صاحب‌خانه لش‌ام را پیدا کرد به یاد من به همه‌ی اهالی ساختمان جوجه‌کباب داد، آن هم زعفرانی.   بوی زعفران که بهم خورد خنده‌ام گرفت، می‌دانستم از خودم هم چیزی نصیب خودم نمی‌شود، برای همین خنده‌ام گرفته بود، من خودم هم از خودم دریغ شده بودم...

#حسن_غلامعلی_فرد

۱ نظر:

آبان 89 گفت...

آمیب ... آمیب...
چند سال پیش یه جوون 17 ساله بودم...
اون موقع شبکه ی اجتماعی فقط فیس بوک بود...
نه تلگرام کوفتی بود نه کسی توییتر رو جدی میگرفت... گودر رو هم که خیلی ها باهاش نمیتونستن کنار بیان..
آمیب اون موقع یه پیج فیس بوکی داشتی ... من نوشته هات رو میخوندم و با خودم آرزو میکردم که ای کاش..ای کاش خلاقیت تو رو داشتم.....
....
آمیب نمیدونم... نمیدونم چرا دارم اینارو مینویسم...
ولی امشب یهویی آرزو کردم برگردم به اون روزی که با پیچ فیس بوکت آشنا شدم... آخه راستش رو بخوای پیچ تو جزء اولین پیجای فیسبوکی بود که خودم لایک کرده بودم!.....اکثر پیجا رو بیخودی لایک میزدم هیچ وقت نگاه نمیکردم..
...
آمیب چند سالی هست که گذشته...دیگه ملت ریختن تو اینستاگرام و عکس هیکل این و اون و لوس بازی های مشمئز کننده ی یه سری بچه فوفول رو لایک میزنن...کلی هم کیف میکنن و غش و ضعف میرن و ایموجی میذارن!...حالا البته همه اش که بد نیس...ولی انصافا فکرشم نمیکردم یه روزی دنیای مجازی هم واسم جا نداشته باشه...

....
آمیب چرا اینجوری شد؟...
چرا همه چی تا این حد بهم ریخت و ولی حال من ریخت بهم؟...
چرا نتونستم کنار بیام؟..
چرا همه اش واسه فردای بهتر تلاش کردم آرزوم این شد که برگردم به دیروز و دیروز تر!؟...
آمیب چرا همه چی این قد غمگین شد یهو...راستش رو بخوای غمگین که نه...یهویی همه چی این قد تهی و تو خالی شد...
آمیب چرا این همه اتفاقای بد پشت سر هم افتاد؟...
آمیب چرا یه سری اتفاقات کوچیک و ساده تبدیل به فاجعه های بزرگ و پیچیده شدن؟...
آمیب چرا یهویی هر چی دروغ شیرین که به ناچار به خورد خودم دادم رو این قد تلخ بالا آوردم؟..
ظرفیتم کم بود یعنی؟...
چرا این قد زخم و حسرت خوردم؟...
آمیب اصن مطمئنم عمرا منو نمیشناسی!... چرا این قد مزخرف دارم مینویسم برات؟...
چرا ملت این قد نامهربون عوضی پسند بودند من نمیدونستم؟...
چرا روزگار واسه آرزوهام قبر کنده بود و من خبر نداشتم؟...
چرا کلمه ی عشق رو که میشنوم پوزخند میزنم؟...
آمیب چرا تقسیم کردن تنهایی با معشوقی که عاشقت نیست ضرب در تنهایی میشه؟...
آمیب چرا حساب و کتاب دنیا کلا عوض شد؟
..
آمیب چرا مریضی لاعلاج گرفتم؟...
آمیب چرا دارو گیر نمیاد؟...
آمیب چرا دکترا هم موندن تو مریضیم؟...
آمیب چرا مریضیم کشنده نیست و فقط داره زجرم میده؟...
آمیب بعد از سال 93 چرا من هنوز زنده ام؟...

آمیب اصن چجوری این قد احمق بودم که فکر میکردم از 2600 تومن دیگه بالاتر نمیره و مذبوحانه منتظر موندم که پایین بیاد؟...

چرا یکی بهم میگه "توکل کن" دلم میخواد تا آخرین قطره ی تف باقی مونده تو دهنم داد بزنم تو صورتش؟
چرا یه وقتایی با تنفر زل میزنم به آسمون؟...
آمیب چرا وقتی میخندم یه چیزی گلوم رو فشار میده؟...
آمیب چرا "هیچ کی منو به بازیش راه نداد؟
آمیب چرا بعد از اینکه یه گل به خودم زدم دیگه نشد مساوی کنم با خودم؟...
چرا آفساید نبود؟...
چرا داور سوت میزنه ولی بازی تموم نمیشه؟...
آمیب چرا این قد میسوزم و اسیدی شدم"؟..
آمیب چرا با اینکه این همه ملت دورم زدن میدون به نامم نزدن؟..
آمیب چرا هر شب قبل خواب با فکر اینکه دیگه فردا بیدار نمیشم سرم رو میذارم رو بالشت؟...
چرا این همه درد کشیدم نقاشیم خوب نشد؟...کلی آدم بهم میگفتن استعدادم تو هنر خوبه...اونم دروغ شیرین بود؟
چرا از آخرین باری که بغض کردم دیگه گریه ام نگرفت؟...
آمیب چرا زمستون و بهار و تابستون و پاییز دیگه باهم فرقی ندارن؟...
آمیب چرا دیگه آهنگ تو گوشیم ندارم ؟....
آمیب چرا سیگار رو واسه رفع تکلیف میکشم؟...
آمیب چرا ؟... چرا من آخه؟...
....
...
آمیب چرا تموم نمیشه؟....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!