دخترک میرقصید و بذرها را میریخت روی زمینِ برهوت. پیرمردی چاق و چلاق و چروکیده و کچل چپقش را چاق کرده بود و همانطور که چانهاش را میخاراند زیر چشمی دخترک را میسُکید و نُچنُچ میکرد. پیرمرد جوری قوز کرده بود که شبیهِ یک هیچِ بزرگ بود، همان هیچِ «تناولی».
دخترک پا میکوبید و سر خوشانه میخندید و طوری روی زمین برهوت میرقصید و بذر میپاشید که بذرها تا به زمین میرسیدند جوانه میزدند و روی برهوت خودنمایی میکردند. پیرمرد که پر «چ»ترین پیرمرد دنیا بود چشم چراند روی اندام دخترک. جوری چشمانش را میچراند که انگار اندام دخترک سبزترین چراگاهِ دنیا بود. نینیِ چشمانِ پیرمرد مَلَخ شده بودند و میچریدند میان برهوت.
ملخهای چشم پیرمرد به هر بذرِ نو شکفتهای که میرسیدند دندانهای تیزشان را در ساقهی مرطوبش فرو میکردند. دخترک جیغ نکشید. گریه نکرد. آنقدر لبخند زد و لبخند زد که چالِ لُپهایش دلِ ملخها را برد. ملخها دست زیر چانه زدند و نشستند به تماشای دخترک.
دخترک شادترین دخترِ دنیا بود. آنقدر خندید و رقصید که جوانهها رشد کردند و خرمن شدند. دخترک میان خرمن میرقصید و پا میکوبید. پیرمردی که شبیهِ هیچِ تناولی بود با سگرمههایی در هم مدام پوف پوف میکرد و به ملخهای عاشقپیشهاش زیرلب فحش میداد. زمین برهوت دیگر برهوت نبود، زیباترین خرمن دنیا بود...
قصه را که برایش خواندم دست کشید روی سرش. یکهو از خوشی جیغ کشید و گفت: «سرم زبر شده... موهام داره در میاد...» دستم را گرفت و کشید روی سرش. زبر بود. خندیدیم. شیمی درمانیاش تمام شده بود و دیگر خبری از کُشتارِ موها نبود. حالا دنیا داشت روی قشنگش را نشان میداد. پرسید: «خیلی طول میکشه تا بتونم موهامو ببافم؟» نمیدانستم. اما دلم روشن بود. سرِ زبرش را بوسیدم و غلندوش کردمش.
سر خوشانه میخندید و میرقصید. به راهرو که رسیدیم پیرمردی چاق و چلاق و کچل و چروکیده چپقش را آتش کرد و زل زد به دخترکِ رقصانِ نشسته بر دوشم، تا نچنچ کرد دخترک بهش لبخند زد و با شیطنت زبانش را در آورد. از در که بیرون آمدیم دنیا دیگر مثل قبل نبود، تمام دنیا شبیه یک هیچ بزرگ بود، چیزی شبیه هیچِ تناولی. حالا نوبت ما بود که دنیا را هیچ حساب کنیم و سرخوشانه برقصیم و بنشینیم به انتظار خرمنِ موهای دخترک. همانطور که بر دوشم نشسته بود گفت: «باید یاد بگیری موهامو ببافی» باید یاد میگرفتم. پس خندیدم و رقصیدیم و پا کوبیدیم و ملخهای نا امیدی را زیر پاهایمان له کردیم.
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر