وقتی دستانم روی زمین افتادند صدای آهن دادند. با هم میدویدیم و دستهایمان را میزدیم به استوانههایی آهنین که از زمین روییده بودند و بینشان زنجیر بود. بچه بودیم. از تهِ کوچهشان یک ضرب میدویدیم و برای رسیدن به استوانههای آهنین جان میکندیم. هر کسی زودتر دستش را به آهن میسایید برنده میشد و بالای لبهای آن یکی سبیل آتشین میکشید.
من همیشه بازنده بودم. دلم میخواست انگشتانش روی لبانم راه بروند و حرارتشان مرا بسوزاند. وقتی انگشت روی لبانم میگذاشت چنان گُر میگرفتم که آتشِ سبیلِ آتشین در برابرش هیچ بود. انگشتانش که روی لبانم مینشست بوی یاس میپیچید توی دماغم و آن وقت چنان نفس عمیقی میکشیدم که انگار تمام یاسهای دنیا را درون سینهام انبار کرده بودند. بازیمان که تمام میشد دستانم را بو میکردم، بوی یاس میدادند، دیگر دلم نمیآمد دستانم را از جلوی بینیام کنار ببرم. تا خودِ صبح میبوییدمشان. بوی دستان او را میداد.
یک روز هوسِ لمسِ لبانش به جانم افتاد. پس دویدیم. این بار دیگر خبری از باختهای عامدانهام نبود. زودتر از او به استوانهی آهنین رسیدم و لمسش کردم. حالا وقت کشیدن سبیل آتشین بود، وقتِ لمس لبهایش. هنوز انگشتم بالای لبش ننشسته بود که سگرمههایش در هم رفت و انگار که چندشش شده باشد فریاد زد: «اَه... چه بوی گندی میده دستت... حالم به هم خورد... بوی آهن میده»
دستانم را بو کردم. بوی گند آهن میداد. دلم آشوب شد. گفتم: «بذار دستات رو بو کنم... دستات بوی یاس میدن» دستانش را جلوی بینیام گرفت، بوی گندِ آهن میداد، انگار یکباره تمام یاسهای باغِ دستانش را باد برده بود. گفت: «خل شدی؟» نگاهش کردم. بوی آهن تمام دنیایم را پُر کرد. سینهام دیگر انبار یاس نبود، بازار آهنفروشان بود انگار. بیاختیار دویدم و دست کشیدم به استوانهی آهنین. بوی آهن بیشتر شد. برگشتم و دوباره دویدم. آنقدر دویدم و دست بر آهن کشیدم که دستانم آرام آرام آهنین شدند و زنگار بستند. بدنم سنگینی آهن را تاب نیاورد و دستان آهنینم از جا در آمدند و روی زمین افتادند. صدای آهن همهی کوچه را پُر کرد.
روزی که دستانم آهن شد فهمیدم که نباید هوس پیروزی به سرم میزد. من محکوم به شکستهای خود خواسته بودم و روی پیشانیام نوشته بودند: «بازنده» بازندهها وقتی هوس پیروزی به سرشان میزند نمیدانند که حریفشان «دنیا»ست، خودشان را به هر دری میزنند تا بلکه کمی طعم پیروزی را بچشند، یادشان میرود که قاعدهی بازی بر شکست آنها استوار شده است. یادشان میرود که باید ببازند تا دنیا کنفیکون نشود. وقتی بازندهای پیروز میشود یاسها را باد میبرد و بوی آهن همهی دنیا را پُر میکند. اینجاست که هیچکسی از پیروزی بازنده شاد نمیشود و همه دماغشان را میگیرند و پیفپیف میکنند.
من بازنده بودم. میباختم تا سرانگشتانش روی لبانم بنشینند و سبیلهای آتشینش تمام تنم را بسوزاند. آنقدر شیفتهاش بودم که بوی آهنِ دستانش را به بوی یاس تشبیه میکردم. اما وقتی پیروز شدم، وقتی انگشتانم روی لبانش نشست و وقتی سگرمههایش در هم رفت ناگهان از چشمم افتاد. دستانش بوی گند آهن میدادند. شاید اگر پیروز نمیشدم همانطور عاشقش میماندم و بوی یاس را از کف نمیدادم. نمیدانستم که عاشق محکوم به بازنده بودن است...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر