تا وقتی آقاجان زنده بود جیرهی تریاکِ ننه هم به راه بود. سیزده به در که تمام میشد آقاجان گرهی کراواتش را سِفت میکرد، چُپُقش را برمیداشت و میرفت چایخانهی الیاس. الیاس هم تا چشمش به آقاجان میافتاد بساطِ دبِرنا را پهن میکرد و شروع میکرد به خواندن: «بیست و هشت... شصت... دوازده...»
الیاس همانطور که برای مشتریها چای دارچین میریخت از کیسهاش عدد در میآورد و میخواند. آقاجان هم همانطور که گوشش به دهان الیاس بود بستهی تریاک را از جابر سیاه میگرفت، با دستِ آلوده نشده به دبرنا تکهای از تریاک جدا میکرد و میان انگشت گلولهاش میکرد، بعد کمی بو میکشیدش و رهایش میکرد توی استکانِ کمر باریکِ چای. دو سه جرعه که مینوشید فریاد میزد: «دبرنا» همیشه همینطور بود. دو سه قُلُپ که از چایِ افیونیاش میخورد شانسش میزد و اعداد جوری از کیسه در میآمدند که آقاجان دبرنا کند. برای همین همیشه صد تومان به جابر سیاه شیرینی میداد که جنسِ اعلا بهش فروخته بود.
یللی تللیِ آقاجان که تمام میشد بستهی تریاک را به ننه میداد و خودش چپقش را آتش میکرد. ننه هم از دیدن تریاک جوری چشمانش برق میزد که انگار النگوی طلا بهش داده بودند. بعد هم مینشست و تریاکِ تخت شده را تکه تکه میکرد و با آنها گلولههای ریزی همچون دانههای تسبیح میساخت. بعد دانههای تسبیحِ افیونیاش را درون قوطی میریخت. کارش که تمام میشد نخودی تریاک از قوطی درمیآورد و میخورد و زیر لب میگفت: «الله اکبر» انگار که واقعا تریاک برایش حکم تسبیح داشت.
ننه هر روز نخودی تریاک میخورد و بعد چادرش را به کمر میبست و راهی زمینِ شالیکاری میشد. آقاجان هم گره کراواتش را مرتب میکرد و میرفت چایخانهی الیاس تا از جابر سیاه تریاک بگیرد و شانس بهش رو کند. ننه تا بالای زانوهایش توی آب و گلِ زمینِ شالی بود و آنقدر دولّا میماند که اگر کمر راست میکرد سرش گیج میرفت. ننه آنقدر توی زمین شالی دولا مانده بود که موقع برگشت به خانه همهی مسیر را دولا دولا و خمیده طی میکرد. همهی زنان آبادی مثل ننه بودند، همهشان خمیده بودند. هر روز غروب لشگری از زنان خمیده کنار جاده راه میافتادند و سوی خانههایشان میرفتند. مردها هم آنقدر توی چایخانهها دبرنا بازی کرده بودند که موقع برگشت به خانه صدای خوانندهی اعداد توی سرهاشان میپیچید.
ننه اگر تریاک نمیخورد پاهایش قوت نداشتند و نمیتوانست استخوان دردش را تحمل کند. استخوانهای پای ننه آنقدر توی آب مانده بودند که مثل ساقههای تازهی برنج شکننده بودند. تریاک بود که ننه را سر پا نگه میداشت.
یکروز آقاجان اعدادِ شانسش جور نشد و نتوانست دبرنا کند. همانجا تف کرد توی صورت جابر سیاه و آنقدر حرص خورد که قلبش گرفت. اهالی چایخانه هر چه کردند نتوانستند گره کراوات آقاجان را شل کنند، یعنی بلد نبودند، آقاجان هم هوا کم آورد و پای میز دبرنا جانش در رفت.
وقتی خبر مرگ آقاجان را به ننه دادند همانطور که خم بود گریست، اشکهایش یکراست از چشمانش درون آب میچکیدند، برای همین بود که برنجشان آن سال نه درست و حسابی قد میکشید نه مزهاش خوب بود، به شوری میزد انگار.
وقتی آقاجان مرد قوطیِ نخودهای تریاکِ ننه پر و پیمان نبود. تریاکش هم کیفیت قبل را نداشت انگار. جابر سیاه هر چه قسم میخورد که جنسش اصل است ننه باورش نمیشد. میدانست که یک جای کار میلنگید. به یک ماه نکشید که ننه مریض شد و رفت پیش آقاجان. هیچکس نفهمید که ننه چرا مرد؟ همه گفتند از غمِ دوری آقاجان دق کرده اما نمیدانستند که جابر سیاه جای تریاک به ننه قیر میداده. وصیت آقاجان بود، به جابر سپرده بود اگر مُرد زنش را چیز خور کند که فردا پسفردا برای دو سه نخود تریاک دستش جلوی هر کس و نا کسی دراز نشود.
ننه وقتی مرد درد داشت، پاهایش آنقدر درد داشتند که وزن ننه را تاب نیاوردند و همانجا کنار جاده کم آوردند. از دور که تماشا میکردی، پیرزنی را میدیدی که از خیل جماعتِ زنانِ خمیده جا مانده و کنار جاده زمینگیر شده، جادهای که دو طرفش پر بود از زمینهای شالیکاری شده و جماعتی از زنانِ خمیده لنگلنگان از میانش میگذشتند...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر