چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

اندر حكايتِ تير ول نمودن آرش!

روزي چند نفر از بزرگان باديه در حال پياده روي در بيابانهاي اطراف بودند و گل ميگفتند و گل مي شنفتند. در همان حالي كه مشغول قدم زدن بودند در دوردست مردي را ديدند كه لباس رزم پوشيده و به آسمان خيره شده است. تصميم گرفتند تا به او نزديك شوند و ماجرا را جويا شوند. وقتي به او رسيدند ديدند كه يك فقره كمان و يك تيردان پر از تير با خود دارد و هر از چند گاهي به صورت نمادين تير را در چله كمان ميگذارد و زه را مي كشد و بعد دوباره آنرا به حالتِ اولش برميگرداند.

يكي گفت من اين مرد را ميشناسم و او همان آرش كمانگير است.از او پرسيدند از كجا ميداني او آرش است و طرف جواب داد: پشتِ زره اش نوشته آرش‘شماره 9!. پس به نزدِ او رفتند و سر صحبت را با او باز نمودند.

آرش را پرسيدند: چرا به افقهاي دور مينگري؟

گفت: ميخواهم تير ول كنم.

او را پرسيدند: به سمتِ چه هدفي ميخواهي تير بياندازي؟

گفت: به سمتِ آن هدفي كه پول آورد و يارانه ها را از بيخ ملغي كند!

او را پرسيدند: آن هدفي كه مي گويي در كجاست؟

گفت: آن هدفي كه من ميخواهم به سمتش تير ول نمايم خيلي خيلي دور است اما من ميتوانم آنرا از همينجا هدف قرار داده و سوراخش كنم!

به او گفتند: پس آدرسش را بده تا ما هم بدانيم كجاست!

گفت: بايد اين بيابان و چهار بيابان و كوير بعدي را طي كنيد و بعد به دريا ميرسيد. بايد از دريا عبور كنيد و بعد از دريا نيز دوباره به هفت درياي ديگر ميرسيد و آنها را هم بايد تا ته طي كنيد تا به كوه ها برسيد. كوهِ اول نه‘كوهِ دوم نه‘همين طور كوه ها را طي ميكنيد تا به كوهِ هزارم ميرسيد. پشتِ آن كوه پر از باغ ميوه و بستانهاي انگور است. از تمام آن باغها عبور ميكنيد تا به آبادي ها برسيد. از هشتاد و هشت آبادي عبور ميكنيد و آنقدر ميرويد تا به يك باغ گلابي ميرسيد. درختها را يكي يكي بشمريد تا درختِ پانصدم را پيدا كنيد. در زير آن درخت يك دهانه چاه است. آن چاه را كه تا آخر پايين برويد هدفِ بنده را پيدا خواهيد كرد.

در اين لحظه چند نفر از بزرگان كف و خون قاطي نمودند و سر به بيابان گذاشتند! اما چند نفرشان كه خوددار تر بودند در جايشان ايستادند.

به آرش گفتند: ممكن است اين تيري كه شما ول ميكنيد در راه به المك هاي گاز مردم بخورد و آنها را بپكاند!

جواب داد: خوب به من چه! مردم المك هايشان را بكشند آن ور تر!

به او گفتند: ممكن است اين تير به ديوارة سد ها برخورد كند و سيل راه بيافتد و رعايا در آن غرقه شوند.

گفت: خوب ميخواستند سد هايشان را آن ور تر بسازند و بروند شنا ياد بگيرند!

به او گفتند: شايد اين تير شما به كابلهاي برق اصابت كند و آنها را پاره نمايد و شهر در تاريكي فرو رود!

گفت: خوب به مردم بگوييد شمع روشن كنند! اصلا تقصير خودشان است كه كابلهاي برقشان سر راهِ تير من است! اينها بايد برق از سرشان بپرد تا قدر عافيت دانند!

او را پرسيدند: آيا ميداني كه ممكن است تيرت به دودكش نانوايي ها بخورد و آن وقت دودِ نان به چشم مردم برود؟

جواب داد: اصلا چه معني دارد كه دودكش نانوايي ها اينقدر بلند است! تقصير خودشان است‘ ميخواستند دودكش هايشان را كوتاه تر بسازند!

او را گفتند: شايد اين تير كه شما پرتاب مي كني در راه به گاري حمل دارو بخورد و آن وقت آن گاري از جاده خارج شود و نتواند داروها را به مريضها برساند و آن وقت مريضها همه تلف ميشوند.

گفت: خوب به مردم بگوييد بروند از باديه ناصرخسرو داروهايشان را بخرند و يا اصلا بروند گياه درماني كنند. به راننده آن گاري هم بگوييد تو كه آنقدر مهارت نداري تا گاري ات را كنترل كني و از مقابل تير من كنار بكشي بايد گواهينامه ات سوراخ شود!

به او گفتند: امكان دارد اين تير به درون زمينهاي ورزشي برود و توپ ورزشكاران را سوراخ نمايد

گفت: اولا كدام ورزشگاه ها!؟ ما خودمان همه آنها را نيمه كاره رها كرده ايم تا كسي نرود آنجا توپ بازي كند تا با خيال راحت تير ول كنيم!

او را گفتند: شايد تيرت به بچه اي‘ گاوي‘گوساله اي بخورد و آنها را ناكار كند!

جواب داد:

چه معني دارد رعايا بچه هايشان را در كوچه و خيابان ول ميكنند!؟ بچه خوب بايد ساعت 9 بخوابد!

او را گفتند: آخر برادر من ممكن است اين تير به چشم كسي فرو رود!

گفت: خوب به مردم بگوييد چشمهايشان را ببندند و از مقابل تير ما جاخالي دهند!

به او گفتند: شايد اين تير به طياره اي سفينه اي چيزي اصابت نموده و آن را ساقط كند!

گفت: اينجا تمام طياره ها خود به خود سقوط مي كنند پس الكي براي تير من حرف درنياوريد!

او را پرسيدند: در چه ساعتي ميخواهي تير ول نمايي؟

گفت: در تاريكي شب!

او را پرسيدند: آيا تو از تير ول كردن سر رشته اي داري؟ اگر داري نشانمان ده!

گفت: ها...بلدم!...اول چشمانم را ميبندم بعد اينجوري زه كمان را ميكشم و بعد ولش ميكنم!

او را پرسيدند: آيا از فن قلق گيري و نشانه روي سر در مياوري؟

گفت: ها...بلدم! سه تا تير كه ول كنم قلقش دستم ميايد!

زيركي از او پرسيد: آيا تو واقعا آرشي؟

گفت: بنده يك نسبتِ سببي با ايشان دارم!

****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» در تاريخ 24/9/88

****

پس و پيش نوشت: از آنجايي كه ستون بنده در آنجا روزانه است و ما هم حس و حال اينكه هر روز اين وبلاگ را آپ نماييم نداريم به همين دليل فقط برخي از مطالب را در اينجا قرار مي دهيم.

۲۵ نظر:

محمدعلی مومنی گفت...

دستت درد نکنه. سایت فرهنگ آشتی در چه حال و روزی است؟ کمی غریب جلوه می‌کرد؟

ehsuro گفت...

اقا واقعا کارت عالیه!!!هم قشنگ مینویسی هم جذاب
من کلا ادم تنبلی هستم وقتی یه مطلبی طولانی تر از مینیمال باشه نمیخونم!!!ولی مطالب شما رو همیشه کامل میخونم!!!
پیروز و سربلند باشید

ناشناس گفت...

فوق العاده بود
هوشتون رو تحسین میکنم
اگر این طنز در هر مسابقه ای شرکت بکنه بدون شک نفر اوله

Havij گفت...

- شايد موقع كنكور بزند پاسخنامه يك بنده خدايي را پارهكند
- دانشگاه مركز فساد است چه معني دارد آدم برود كنكور بدهد؟

سعيد گفت...

ما هم پس از خواندن اين متن رسما كف نموديم
فوق العاده بووووووووووود فوق العاده بووود فوق العاده
آفرينننننننننننن

حکمت گفت...

با همه ی این تفاسیر خدا کند این تیر به مقصد برسد لا اقل بعد این همه مشکل هدف را سوراخ کند

هیچ کس گفت...

از نظر من تحقیر اسطوره ها برای کوبیدن کوتوله ها کاری است احمقانه

سلی(هادی) گفت...

این تیر میرود شبها و روزها
آرش هم در لحظه از هم میپاشد
هدف هم سوراخ نمیشود
میخورد توی چشم زاگرس

سلی(هادی) گفت...

این تیر میرود شبها و روزها
آرش هم در لحظه از هم میپاشد
هدف هم سوراخ نمیشود
میخورد توی چشم زاگرس

Hassan Gholamalifard گفت...

-در جواب محمدعلي مؤمني:
سايت هك شده..قراره درست شه!..البته فقط قراره!

-در جواب ehsuro:
ممنون از تحملتان

-در جواب ناشناس:
بيخيال بابا!...منون

-در جواب هويج:
والا!

-در جواب سعيد:
مرسي

-در جواب حكمت:
نميرسه عزيزجان..نميرسه!

-در جواب هيچكس:
اگر اين كوتوله ها خود را جزو اساطير بدانند اوضاع تغيير ميكند!...با حرف شما هم موافقم كه كار احمقانه اي انجام دادم..اگر احمق نبودم طنزنويس نميشدم!

-در جواب هادي:
آفرين

Unknown گفت...

همیشه نوشته های شما رو خط به خط با دقت میخونم چون میدونم هیچ کلمه ای بی مورد استفاده نشده.
ببخشید دیگه مثل قبل زیاد نمیتونم کامنت بذارم اما نوشته های شما رو دنبال میکنم

ناشناس گفت...

من از خوانندگان خاموشت هستم :)
و از طريق ريدر مطالبت رو دنبال ميكنم راستش ايندفعه آنقدر نوشتتون زيبا و طنزآميز و همه چيز تمام بود كه نتوانستم جلو خودمو بگيرمو كامنت نگذارم دستتون درد نكنه كه دل مارو شاد كردين :)

کلاغکی که از ول شدن تیر می ترسد! گفت...

این شخص احتمالا یابوی! آرش بوده است .
اگر تیر این احمق حتی به هدف برسد و سر نداشته باشد که هدف را سوراخ نماید چه؟
اگر هدف سفت تر از این بود که سوراخ شود چه؟
اصلا اگر من کلاغ در حال قار قار مورد اصابت قرار گرفتم چه؟ خبرهای راست و درست را چه کسی به مردم می رساند؟ حتما صدا و سیما!

Unknown گفت...

باید بگم یکی از بهترین نوشته های انتقادیتون بود.به تشبیهات که به کار بردید خیلی قشنگ برداشته شدن یارانه ها و عواقبش رو نقد کردید.
ممنون

مژده گفت...

سلام دوست عزیز. خوبین؟
چرا دیگه ماجرای اون انگل رو نمی نویسین؟ تازه جالب شده بود. منتظر ادامه اش هستیم. ممنون

موسیو گلابی گفت...

آقا احسنت، خیلی خیشوب بود...
خب من اعتراف می‎کنم که هیچ وقت فرهنگ آشتی رو نمی‎خونم اما انگار دیگه باید گهگداری بخرمش... اما اون روزایی که مطلبت رو می‎ذاری تو وبلاگت، پولشو ازت می‎گیرم. نگران نباش، شماره حساب رو هم به زودی برات می‎فرستم!

Hassan Gholamalifard گفت...

-در جواب divoneh:
خواهش ميكنم

-در جواب مژده:
ادامه انگل رو دارم براي روزنامه كار ميكنم..حتما ادامه اش رو هم اينجا پست خواهم كرد

-در جواب موسيو گلابي:
:)

farzad گفت...

سلام. ها قصه شما به سر رسید تیره به هدفش نرسید

مرضیه.ع گفت...

عـــــــــــــــــــالی بود.عــــــــــــــــالی.

آقا کلاغه گفت...

آمیب چی بود ؟!
به نظر من هم به تمسخرگرفتن اسطوره ها مثل به تمسخر گرفتن گذشته ها و افکار گذشتگان است و در نهایت به تمسخر گرفتن هویت خود !

اپم ها ولی با هشتار
+18 -- مطالب متافیزیک
بیلی مایرز و موجودات فضایی --> http://agape.ir/1388/09/6650/
خون آشام ها --> http://agape.ir/1388/09/6656/

ناشناس گفت...

بسيار لذت بردم هميشه نويسا باشيد

م.ر

کلاغک دعا نویس گفت...

نوشتن انواع دعا کاملا اینترنتی و تضمینی و اجابت یک روزه !

آبی گفت...

سلام
دیگه مشهور و معروف شدی رفت دیگه اصلا امکان نداره بتونی کسیو تحویل بگیری انصافا طنز نوشته هات قشنگن موفق باشی

دلا گفت...

این بنده هه منو یاد بعضی ها انداخت!

دلا گفت...

این بنده هه منو یاد بعضی ها انداخت!

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!