پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

آقای «هلاکوخان فرفری» و آموزش رانندگی!

به دليل اينكه فكر و ذكرم معطوف آموزش رانندگي و حواشی پيرامونش بود اصلا وقت اين را نداشتم تا به سر و وضعم برسم به همين دليل موهای سرم خيلی بلند شده بود. با اينكه اصلا حس‌وحال رفتن به آموزشگاه را نداشتم و گرسنه هم بودم چند عدد سنجد كه از سفره هفت‌سين پارسال باقی‌مانده بود را در دهانم انداختم و به هر ضرب‌ و‌ زوری كه بود راهی آموزشگاه رانندگی شدم. وقتی وارد آموزشگاه شدم ابتدا گمان بردم كه وارد يكی از استوديوهای موسيقی زيرزمينی شدم! زيرا يكی‌دو نفر را ديدم كه موهايشان مانند موزيسين‌های راك بلند و فرفری بود و حتی منشی آموزشگاه هم موهايش را دُم‌اسبی بسته بود. منشی در همان حالی كه با موهايش ورميرفت اشاره كرد تا منتظر مربی‌ام بمانم. چندی نگذشت كه آقای «هلاكوخان فرفری» به سمتم آمد و در حالی كه سعی می‌كرد خيلی صميمي برخورد كند اشاره كرد تا به دنبالش به سمت ماشين آموزش بروم. به همراه ايشان سوار يك دستگاه جيپ‌شکاری شدم و پرسيدم: «چه‌كنم؟» مربی موهايش را كه به صورت دم اسبی بسته بود مرتب كرد و گفت: «قبل از هرچيز يك دستی به موهايت بكش!» و سپس يك عدد كِشِ‌‌مو به دستم داد و گفت: «موهاتو دم‌اسبی ببند!» امر ايشان را اجابت كردم و موهايم را پشت سرم جمع نمودم. آقای «هلاكوخان فرفری» با نگاهی خريدارانه گفت: «به‌به! حالا شدی عين خودم!» از اينكه ايشان بنده را شبيه خودش قلمداد كرده بود ناراحت شدم ولی به روی خودم نياوردم و پرسيدم: «حال چه‌كنم؟» جواب داد: «بزن دنده‌يك و حركت كن!» و اضافه كرد: «حواست باشد كه يكی از اصول رانندگی اين است كه مدام معكوس بكشی! هي گاز بدهی هی معكوس بكشی! هی گاز بدهی دوباره معكوس بكشی!» كمي كه شروع به حركت كرديم مربی‌ام گفت: «در رانندگی بايد هميشه به سند چشم انداز و نيز برخی از دست‌اندازها توجه داشته باشی!» پرسيدم: «يعنی‌چه؟» جواب داد: «يك راننده خوب بايد در رانندگی به خودكفايی برسد! يعنی اينكه به جای فكر كردن به كيفيت رانندگی به كَميت آن توجه كند!» با اينكه از حرفهای ايشان چيزی نمی‌فهميدم به نشانه تاييد سرم را تكان دادم. ايشان همچنان كه مشغول سخنرانی بود گفت: «هر وسيله نقليه‌ای مانند برنامه‌های توسعه است يعنی هر زمانی امكان دارد كه پنچر شود و يا . . . » پرسيدم: «و يا چی؟» جواب داد: «بماند! فقط بايد اين را بدانی كه تو خودت هم وسيله هستی و جناب رييس آموزشگاه تو را می‌راند!» باز هم از حرف‌های ايشان چيزی دستگيرم نشد. ايشان اضافه كرد: «در امر توسعه ما فقط مشغول آسفالت‌كاری بوده‌ايم و از مقوله فرهنگ دور افتاده‌ايم» وسط حرف ايشان پريدم و گفتم: «ولی به نظر بنده فرهنگ هم خوب دچار آسفالت‌كاری شده است!» ايشان نگاهی غضبناك به من انداخت و گفت: «شما حرف بنده را اشتباه متوجه شدی! برو خدا رو شكر كن كه بنده با پارازيت و سانسور و امثالهم مخالفم وگرنه همينجا بهت می‌فهماندم كه يك‌من ماست چه‌قدر كره دارد» درهمان حالی كه مشغول حركت بوديم از كنار يك خانم كه حجابش نيم‌بند بود گذشتيم و مربی پس از اينكه زيرچشمی نگاهی به او انداخت گفت: «اين خانم‌هايی كه حجابشان قزل‌قورتكی است همگی جزو آسيب‌ديده‌گان فرهنگی هستند!» و اضافه كرد: «ما همان‌طور كه كودكان‌مان را در مقابل بيماری‌ها واكسينه ميكنيم بايد در جوانی نيز آنها را در مقابل تهاجمات فرهنگی واكسينه نماييم» پرسيدم: «واكسن فرهنگ را در عضله ميزنند يا در بازو!؟» ايشان جواب داد: «اين مقوله محتاج كار كارشناسی است و بايد محل دقيق آن باید بررسی شود!» برای اينكه حرف‌های مربی خيلی برايم سنگين بود تصميم گرفتم تا بحث را عوض كنم و پرسيدم: «چرا مربيان آموزشگاه هيچ كدامشان نتوانسته‌اند به من رانندگی ياد بدهند؟» جواب داد: «به اين دليل كه مربيان اينجا مانند سياستمداران گلخانه‌ای هستند! يعنی اول نشاء و بذرشان را در گلخانه پرورش داده‌اند غافل از اينكه گلخانه محل پرورش نخل نيست و سقفش كوتاه است!» باز هم چيزی نفهميدم و پرسيدم: «يعنی‌چه؟» جواب داد: «يعنی اينكه نه تنها مربيان بلكه خيلی از پزشكان، وكلا، نمايندگان و وزرا به سبب اينكه گلخانه‌ای هستند پس باد و طوفان نديده‌اند! بايد زمينه‌ای فراهم شود تا ايشان را از گلخانه خارج نماييم! حالا اگر چند نفرشان هم اين وسط سرما بخورند اشكالی ندارد و در عوض مرد بار می‌آيند!» با اينكه هنوز متوجه منظور ايشان نشده بودم پرسيدم: «شما كه در ظاهر اينقدر كار بلد هستيد چرا در سيستم آموزشگاه يك پست و مقام به‌درد بخور برای خودتان دست و پا نكرده‌ايد؟» جواب داد: «بنده خودم نخواستم وگرنه پيشنهادات زياد بود ولی ترجيح ميدهم تا در مقام مشاور به كارهايم ادامه بدهم!» پرسيدم: «شما يك زمانی گفته بوديد كه از ورود خوانندگان آن‌ور آبی به مملكت استقبال می‌كنيد!» گفت: «بله كه استقبال می‌كنيم! منتهی دعوتش از ما و استقبالش با دوستان!» پرسيدم: «اينكه می‌گويند يكی از بستگان نزديك شما به آن‌سوی آبها رفته و عليه شما جوسازی نموده حقيقت دارد؟» جواب داد: «بنده با اين شخص هيچ نسبتی ندارم ولی يكسری‌ها می‌گويند داری خودت خبر نداری!» پرسيدم: «شما كه اينقدر انسان متين و با كمالات و با جمالاتی هستيد چرا دستِ بزن داريد؟» جواب داد: «من؟! من حتی آزارم به مورچه هم نميرسد!» گفتم: «ولی آثار ضرب و جرح يكی ديگر از بستگان نزديكتان خيلی اين‌روزها سوژه شده!» ايشان در حالی كه خيلی عصبانی شده بود زد به جاده خاكی و يقه‌ام را چسبيد و گفت: «فكر كردی من هم مثل آن دختره هستم كه برود فيلم مُردنش را بازی كند و حواسش نباشد كه در آمبولانس نفله ميشود!؟ اصلا تو فكر ميكنی من ببو‌گلابی هستم و نمی‌دانم معنی اسم و فاميلت چيست! من اگر بخواهم جواب تو و امثال تو را بدهم خوب اينكار را می‌كنم! اصلا بنده متخصص معنی‌كردن اسم و فاميل افراد به چند زبان زنده دنيا هستم! آيا تو می‌دانی معنی اسم "صدای آقای پادشاه" به انگليسی چه می‌شود!؟ تو فكر كرده‌ای كه من كناياتت را نمی‌فهمم!؟ می‌خواهی همين‌جا پته‌ات را روی آب بريزم و اسم و فاميلت را طوری معنی و ترجمه كنم كه نتوانی سرت را بالا بگيری!؟» برای اينكه فضا را تلطيف كنم گفتم: «شما بنده را به ياد يکی از شخصيت‌های ادبی می‌اندازيد! ناخودآگاه به ياد سانچو دستيار دُن‌کيشوت افتادم! راستی نظر شما در مورد موسيقی و اركستر سمفونيك و اينها چيست؟» جواب داد: «اولا ما بايد هميشه يك اركستر در سايه داشته باشيم تا بتواند سازها را خوب كوك كند! ثانيا فكر نكن كه من حواسم پرت شده و بی‌خيال متلك‌هايت شده‌ام! تا نزدم شل و پلت كنم به زبون خوش از ماشين پياده‌ شو و برو!» با ترس و لرز از ماشين پياده شدم و به سرعت به خانه بازگشتم. در اولين اقدام با قيچی به جان موهايم افتادم و سپس به زير دوش آب سرد رفتم تا اعصابم تسكين پيدا كند!
اگر نچاييم هنوز ادامه دارد!!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 11/11/88

۶ نظر:

آرش فرهنگ پژوه گفت...

سلام ودرود
ببخشید که ما کم پیداییم ها
باز هم دورود

ناشناس گفت...

www.zartabali.blogfa.com

تبادل لینک با شما امکان پذیره؟

yahda گفت...

به عنوان هدیه خداحافظی این صوت های آسمونی رو بهتون تقدیم می کنم، گرچه با حجم بالا آپ کردم تا از کیفیتش کم نشه، امیدوارم دانلود کنید و گوش بدید تا روحتون تازه بشه. آثاری از دریا دادور و مهسا وحدت ایران.
تا درودی دیگر بدرود.

elham گفت...

اميبها هم مگه رانندگي ميکنن...؟؟

وحید گفت...

جالبناک مثله میشه
ادامه بده که خوانندتیم :دی

باران گفت...

عجب آموزش پر حاشیه ای داشتید!
---------------------------------
به بهار مکتوبم دعوت شدی...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!