یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

تنهایی...

نشسته بود روی صندلی‌ فرودگاه و زير لب با خودش حرف می‌زد، يکی از آن سيگارهای الکترو اسموک يا به قولِ خودش «ماسماسکِ بخاری‌ِ بی‌بخار» را لای انگشتانش نگه داشته بود و هر گاه به آن پُک می‌زد «تليک» صدا می‌داد، صدايی که به قول‌ِ خودش از دودِ سيگارهای واقعی هم خطرناک‌تر بود.

دلش هوای سيگار‌ ِ واقعی کرده بود، از همان سيگارهايی که دودِ واقعی داشتند، از همان‌هايی که وقتی بهشان پُک می‌زد اوضاع‌ ِ ريه‌اش را خراب‌تر از قبل می‌کرد. به قول خودش «دلش برای لب گرفتن از سيگار تنگ شده بود.» می‌توانست از فرودگاه بزند بيرون و يکی از آن واقعی‌ها را از پاکت درآوَرَد و به قولِ خودش «هوايی تازه کند» اما توان‌ِ برخاستن از جايش را نداشت.

سُرفه کرد، چند بار... ريه‌اش به بخار ِ بی‌بخار ِ الکترو اسموک هم حساس شده بود، دست توی جيبش برد و به قولِ خودش «ماسماسکِ جا اکسيژنی!‌»اش را برداشت و به سمتِ دهانش برد؛ پيسس... ميان‌وعده‌ی اکسيژنش را که کاملا بلعيد اطرافِ دهانش را پاک کرد که مبادا «هوا» روی صورتش بماند و بماسد؛ خودش می‌گفت: «از لب گرفتن از این ماسماسک متنفرم».

شغلش انتظار بود، اما خودش می‌گفت: «مهارتم در گفتن‌ ِ خداحافظی بيشتر شده» ولی خودش هم می‌دانست که هنوز نمی‌تواند توی چشم ِ کسی که دارد می‌رود نگاه کند و بگويد «خداحافظ»، برای همين بود که سيگار ِ مصنوعی می‌کشيد، خودش می‌گفت: «بذار همه فکر کنن قرمزی‌ِ چشام به خاطر ِ اين ماسماسکه».

خودش هم نمی‌دانست اين حرفها را به چه کسی می‌گويد، مدتها بود که روی صندلی ِ فرودگاه نشسته بود و با خودش حرف می‌زد، همه‌ی دور و بری‌هايش رفته بودند و به قولِ خودش روح ِ او را توی فرودگاه جا گذاشته بودند؛ جسمش هم که خيلی وقت بود مرده بود...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این عالیه بعد از یه قرن تلاش بعد از اینکه مدام از این وبلاگ بری سراغ دیگری یه دفعه فضولیات جواب بده با یه همچین جایی رو به رو شی خیلی خوندم خسته نشدم اما بقیش رو میذارم واسه بعد فقط خواستم بگم مرسی خیلی بیشتر از مرسی که رسیدم به همچین جایی ........

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!