یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۳

زن...

مرد جوانی بود چهارشانه، قدش به يک متر و هشتاد می‌رسيد و به قولی هيکلش ورزشکاری بود، يعنی از همين بدن‌هايی که بازوها و ساعدهای حجيم دارند و رگ و پی‌شان هم زده بيرون. تی‌شرت چسبانش هم عضلات متورمش را بيشتر توی چشم می‌زد. به سختی پشت باجه تلفن جا شده بود، يعنی بدنش به قدری عضلانی بود که خودش را به سختی توی باجه تلفن‌ِ جلوی ميوه‌فروشی مرزداران جا کرده بود. چون قد بلندی هم داشت به اجبار کمی خم شده بود. از کنارش گذشتم. مثل ابر بهار گريه می‌کرد و می‌گفت: «آخه چرا ليلا؟ مگه نمی‌گفتی که دوستم داری؟...» همين چند کلمه را شنيدم و از کنارش گذشتم. 

تصوير مرد عضلانی هنوز جلوی چشمم است، صدايش را هم هنوز می‌شنوم. کم پیش می‌آيد مردی عضلانی که هنگام راه رفتن دستانش را تا عرض شانه‌ باز می‌کند و شلنگ تخته می‌اندازد و پز هيکلش را می‌دهد جلوی هر کس و نا کسی اشک بريزد و به يک ورش هم نباشد که چند نفر از کنارش می‌گذرند و از صدای هق‌هق‌هايش ابرو بالا می‌اندازند. چه چيز يا چه کسی جز يک «زن» می‌تواند مردی چنين درشت‌اندام و قوی‌هيکل را به چنين روزی بياندازد؟ 

زن‌ها مثل آبند؛ لطيفند و سرسخت. نبودن‌شان دنيا را بيابان می‌کند و خشم‌شان سبب ويرانی‌ست. قهرشان درختی صدها ساله و تنومند را می‌خشکاند و محبت‌شان نهالی کوچک را به آسمان می‌رساند. نمی‌شود زن‌ها را تصاحب کرد حتی اگر هيکلی درشت داشته باشی يا همه‌ی بچه محل‌هايت را لت و پار کرده باشی. زن مثل آب است، مُشتت را که سِفت کنی فرار می‌کند، جوری که هيچ وقت نمی‌توانی پيدايش کنی....

جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

داستان پيرمرد


زنگ واحد ششم را می‌زنم. صدای گرفته‌ای از آن سو می‌پرسد:

- کيه؟
-- سلام... از طرف بنگاه اومدم خونه رو ببينم
- بفرما... طبقه‌ی سوم


پله‌های رواهروی تنگ و بی‌پنجره‌ را يکی يکی بالا می‌روم و می‌رسم به واحد ششم. همه‌جای ساختمان بوی نا می‌دهد، با اينکه مرد بنگاهی گفته بود نوساز است اما به آپارتمانی می‌ماند که ده دوازده سالی از عمرش گذشته. کمی جلوی در‌ِ واحد ششم منتظر می‌شوم. صدای قدم‌هايی نا منظم از پشت در شنيده می‌شود، انگار کسی لخ‌لخ‌کنان پشت در می‌رسد و بعد در باز می‌شود. پيرمردی استخوانی با عرق‌گيری که دو سه جايش لکه‌های زرد ديده می‌شود در چهارچوب در می‌ايستد. می‌گويم:

-- سلام... ببخشيد که مزاحم شدم
- از طرف کدوم بنگاه اومدين؟
-- عدالت
- کدوم عدالت؟
-- همين بنگاهی که توی کوچه‌ی پشتی هست
- مگه اون پشت مُشت‌هام عدالت هست؟... بگذريم... بفرما داخل... نمی‌خواد کفشاتو در بياری، فرشارو فروختم، فقط توی اتاق خواب با کفش نرو...
-- چشم

شروع می‌کنم به وارسی کردن آپارتمانی هفتاد متری با دو اتاق خواب. هيچ پنچره‌ای توی هال و پذيرايی نيست؛ همه‌ی نور‌ِ خانه از پنجره‌‌های اتاق‌های خواب وارد می‌شود، هر اتاق خواب يک پنجره. آن سوی پنجره هم اتوبان است. دو سه جای ديوار نم برداشته و هر جا که سرک می‌کشيدی بوی نم به دماغت می‌خورد. می‌پرسم:

- اين بوی نم اذيت‌تون نمی‌کنه؟
-- بو؟ (می‌خندد)... بيست ساله که قوه‌ی بويايی‌ام از کار افتاده. حتی وقتی غذام می‌سوزه همسايه‌ها خبرم می‌کنن... اين دماغ فقط واسه دکور روی صورتمه و خيلی وقته بوی هيچ گهی رو تشخيص نمی‌ده
- می‌تونم توی دستشويی رو ببينم؟.. کسی توش نيست؟
-- نه ببين... من تنها زندگی می‌کنم

صداهای‌مان می‌پيچد توی هال. خانه تقريبا خالی‌ست به جز اتاق خواب و آشپزخانه. يک تخت با تشکی نيمه کثيف که کنارش روی يک ميز عسلی عکس کودکی يکی دو ساله قرار دارد و يک کمد زهوار در رفته تنها چيزهايی هستند که توی اتاق خواب به چشم می‌خورند. توی آشپزخانه هم جز يخچال و اجاق گاز چيز ديگری نيست. همان طور که با دمپايی‌اش لخ‌لخ می‌کند يکهو می‌گويد:

- بد زمونه‌ای شده... هيشکی از آدم نمی‌پرسه خرت به چند؟... چند ماهی هست که از اين خونه بيرون نرفتم، آخه پله‌هاش زياده، زانوهام نمی‌کشه
-- کسی نيست که بهتون سر بزنه؟
- خونه‌ام رو فروختم واسه بچه‌هام خونه خريدم... عجب خونه‌ی درندشتی بود.. حياط داشت به چه بزرگی.. حوض داشت.. باغچه داشت... عشقم اين بود که توی باغچه‌اش درخت ميوه بکارم... درخت توت داشت به چه عظمت... قرمساقا حالا همه‌شون رفتن سی خودشون، منم اينجا اجاره‌نشين شدم... حقوق بازنشستگی‌مو می‌ريزم تو خيک صاب‌خونه

پاهايم سست می‌شوند. هيچ جای خانه به دلم نمی‌نشيند. نمی‌دانم چرا يکهو می‌پرسم:

- ناهار خوردين؟
-- نه... زنگ زده بودم سوپری محل برام تخم‌مرغ بفرسته... هنوز نيومده
- پيتزا دوست دارين؟
-- نخوردم تا حالا

چند دقيقه بعد با چهار تا پيتزا برمی‌گردم به همان واحد شش. می‌خندد و می‌گويد:

- چه خبره؟.. مگه جنگه؟
-- هر چيش موند بذارين توی يخچال بعدا بخورين... اصلا پيتزای مونده يه مزه‌ی ديگه‌ای داره...

کمی بعد می‌پرسد:

- راستی خونه رو چند قيمت داده بهت؟
-- چهل تومن پيش، ماهی يک و نيم اجاره
- قرمساق فکر کرده چل‌ستون رو می‌خواد کرايه بده... هر کی مياد زود فراری می‌شه... مرتيکه منو منتر خودش کرده...
-- از تنهايی حوصله‌تون سر نمی‌ره؟
- هر وقت حوصله‌ام سر می‌ره می‌رم دم پنجره. پلاک‌های ماشينا رو نگاه می‌کنم و با حروف روشون به صاحب‌شون فحش می‌دم... مثلا اگه يکيشون توی پلاکش ق داشته باشه بهش می‌گم قرمساق يا اگه ج داشته باشه می‌گم (چيزی نمی‌گويد و يکهو می‌زند زير خنده)

دو ساعتی پيشش می‌نشينم و بعد خداحافظی می‌کنم و می‌روم. کمی بعد مرد بنگاهی زنگ می‌زند و می‌پرسد:

--- خونه رو ديدی؟ خوشت اومد؟
- آره ديدمش... اما به درد من نمی‌خوره... چهل ميليون پيش و ماهی يک و پونصد اجاره براش زياده... می‌رم سراغ يه مورد ديگه...

بعد گوشی را قطع می‌کنم و مدام به اين فکر می‌کنم زندگی کردن بدون حس بويايی چقدر بی‌لطف است. کمی بعدترش هم متعجب می‌شوم از اينکه تنهايی پيرمرد خيلی هم برايم عجيب نبوده. ناخودآگاه به پلاک‌های ماشين‌ها نگاه می‌کنم و با حروف روی‌شان فحش می‌سازم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۳

خيالِ تخت

خيالِ تو تـخــت،
خيال‌ِ من تـخــت؛
بيا خيال‌های‌مان را بگذاريم کنار‌ِ هم؛
دو خيال‌ِ تخت،
شبيه تخت‌ دو نفره...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

من و کلونی کتاب‌هايم

حدود يک سال پيش کتابخانه‌ی چوبی‌ام را مثل يک تکّه زباله گذاشتم سر کوچه. به گمانم هشت يا نه ساله بودم که پدرم آن کتابخانه‌ی ساده را برای مادرم خريد تا کتابهايش را که عمدتا رمان‌هايی با ترجمه‌ی (و کمی بيشتر!) ذبيح‌الله منصوری بودند در آن بچيند. رديف پايين کتابخانه هم شد سهم من؛ از «حسنی نگو يه دسته گل» و «دزده و مرغ فلفلی» در آن چيدم تا مجموعه‌ی کامل هزار و يک شب و افسانه‌های مشرق‌زمين و مغرب‌زمين. 

آن روزها شيفته‌ی خواندن افسانه‌ها و قصه‌ها بودم، از همان موقع هم لجم می‌گرفت وقتی بچه‌ای هم سن و سال من در جواب اين سوال که «چه جور کتابی می‌خوانی؟» می‌گفت: «کتاب‌های علمی!»، آروزيم اين بود که يکی از آن گزارشگر‌ها به پستم بخورد و همان سوال را از من بپرسد و من هم با جسارت تمام بگويم: «کتاب‌های تخيلی، افسانه، قصه»؛ اتفاقا يکبار هم يکی‌شان جلوی سينما قدس همين سوال را از من پرسيد اما از شانس من مصاحبه‌اش برای راديو بود و وقتی پدرم فهميد طرف از راديو آمده خنده روی لبش ماسيد. بگذريم...

داشتم درباره‌ی کتابخانه‌ می‌گفتم. شش هفت سال پيش رنگش زديم، سياهِ سياه. مادرم کتابهايش را در کتابخانه‌ی خودش گذاشت و اين تخته‌پاره‌های سياه رسيد به من. چند سالی خانه‌ی کتابهايم بود، تا اينکه يکی يکی تخته‌هايش شل شد و از چند جا هم زهوارش در رفت. يکبار هم يکی گفت «شايد لای درزهاش جونور گذاشته که اينطوری داره پوک می‌شه» يکی دو ساعت بعد کتابخانه‌ی پير به کوچه منتقل شد و فاتحه. 

از آن روز به بعد کتابهايم را چيده‌ام روی زمين، تازه دست‌بندی‌شان هم کرده‌ام، رديف به رديف و ستون به ستون، ارتفاع‌شان هم روز به روز بالاتر می‌رود و کلونی‌شان مدام بزرگ‌تر می‌شود. راستش را بخواهيد اينطوری بهتر است، خوشم می‌آيد وقتی از کنار ساز‌ه‌های کتابی‌ام عبور می‌کنم! اصلا انگار اينطوری بوی‌شان هم بهتر به دماغم می‌خورد. اما بهترين قسمتش اينجاست که هر بار می‌خواهم کتابی را که زير بقيه‌ی کتابهاست بخوانم مجبورم کتابهای ديگر را يکی يکی از رويش بردارم و گاه در همين بين چشمم می‌خورد به کتابی ديگر و شروع می‌کنم به خواندنش، بعد که به خودم می‌آيم می‌بينم نشسته‌ام وسط کلونیِ پخش و پلا شده‌ی کتاب‌ها! درست که دوباره چيدن‌شان دردسر دارد اما من اينطوری دوست دارم، اينکه آدم هم‌قد کتاب‌هايش باشد حس خوبی دارد، اما راستش را بخواهيد دلم برای آن کتابخانه‌ی قديمی تنگ شده. آيا واقعا جانور تويش بود!؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

خيابان گاندی، شاهرخ و سميه!

خيابان «گاندی» از آن خيابان‌هایی‌ست که اگر به جای «خيابان» بودن يکهو تبديل به «آدم» می‌شد هيچ‌وقت کسی نمی‌فهميدش. از آن آدمهايی می‌شد که اگر «ون‌گوگ» پرتره‌ی‌شان را عينهو خودشان نقاشی می‌کرد باز هم يک هيبت «پست‌ امپرسيونيست» از کار در می‌آمد که فقط بايد ادای فهميدنش را درمی‌آوردی!
خيابان «گاندی» اگر «آدم» بود آدم‌خوار می‌شد. اسيد معده‌اش را می‌پاشيد روی سر و صورت رهگذران. روده‌اش از نزديکی‌های کوچه‌ی بيست و چندم شرقی‌ شروع می‌شد تا نزديکی‌های ونک می‌رسيد....
....
دو پاراگراف بالا افکاری بودند که اوايل دوران جوانی سمتم آمدند. از خيابان گاندی می‌ترسيدم. با اينکه خود مهاتما گاندی را می‌شناختم و قيافه‌اش شبيه يکی از همان پيرمردهای بی‌دندانی بود که جلوی پارک مدرسه‌ی‌مان می‌نشستند اما از خيابانش وحشت داشتم. گاندی بدون پيشوندِ «خيابان» مردی استخوانی و ريز جثه بود که مدام لبخند می‌زد اما به محض اينکه خيابان می‌چسبيد پشتش يکهو بدل به غول بی‌شاخ و دمی می‌شد که نفس‌های آتشين داشت و خوراکش هم اهالی خيابانش بودند. 
شايد ترس از خيابان گاندی ترس مسخره‌ای بود اما آن روزها «خيابان گاندی» پيشوند‌های دلهره‌آوری به خود می‌گرفت، «جنايت خيابان گاندی»، «قتل در خيابان گاندی»، «فجايع خيابان گاندی» و ... هر جا که می‌رفتی نقل همه‌ی محافل همين «جنايت خيابان گاندی» بود، جنايتی که جانیانش بيشتر از آنکه به قاتلين شبيه باشند به دلدادگان قصه‌ها و افسانه‌های خودمان می‌مانستند، حتی نام‌شان را هم مثل همانها نقل می‌کردند يعنی با نام‌های کوچک: «شاهرخ و سميه»، مثل «ليلی و مجنون»، «خسرو و شيرين»؛ با اين تفاوت که «شاهرخ و سميه‌»‌ی زمان ما نام‌شان نه در ديوان اشعار و منظومه‌های عاشقانه که در صفحات حوادث روزنامه‌ها می‌آمد. 
«گاندی»، «شاهرخ و سميه»، «جنايت»، «عشق»... برای همين است که می‌گويم خيابان گاندی يک هيبت «پست امپرسيونيستی»‌ست. اصلا نمی‌شود فهميد توی سرش چيست، فقط بلد است هيجان‌زده‌ات کند، تو را بترساند و توی دلت را خالی کند. 
....
خيابان‌ها نام‌شان هر چه که باشد باز همان ذاتِ پر از نفرتی هستند که غذای‌شان آدميزاد است، آدمها را می‌خورند، خون‌شان را می‌مکند و نفرتشان را از سطح به هسته‌ی زمين می‌کشند. حالا شما هر نامی که می‌خواهيد بگذاريد رويشان، ذاتشان که تغيير نمی‌کند!

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!