دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!..قسمت پنجم

در زمان‌های قديم مردی می‌زيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلی».

پس از آنکه مجنون توانست با نمرات بالا واحدهای درسی‌اش را پاس کند، پا به عرصه‌ی تعطيلات تابستانی نهاد. پس مجنون تصميم گرفت تا اوقات فراغتش را در کلاس‌های آموزش موسيقی و زنبورک‌نوازی سپری نمايد ولی پدرش او را از اين اقدام بر حذر داشت و گفت که موسيقی و هنر به‌ درد نمی‌خورند و باعث می‌شوند تا ذهن آدمی دچار «پارادوکس» شود و از ترس اينکه مبادا پسرش رو به موسيقی و هنر و حرکات موزون بياورد بر آن شد تا اوقات فراغت پسرش را غنی‌سازی نمايد! مجنون چو اين را شنيد سخت برآشفت و گفت که غنی‌سازی ديگر چه صيغه‌ايست؟ پدرش هم در جواب گفت: «غنی‌سازی يکی از اصول لاينفک زندگی است و در تمام مراحل کاربرد دارد. اين روزها همه چيز را غنی می‌سازند، نان را غنی‌سازی می‌کنند، ماکارونی را غنی‌سازی می‌کنند، ماست و شيرخشک و پفک‌نمکی را غنی‌سازی می‌کنند، اورانيوم و حشره‌کش و امشی را غنی‌سازی می‌کنند! پس تو هم بايد اوقات فراغتت را غنی‌سازی کنی!» چو مجنون سخنان پدرش را شنيد خود را به دست پدرش سپرد تا غنی‌سازی شود. پس پدرش او را به سمت طويله برد و وظيفه‌ی جمع کردن فضولات گاو و گوسفندان را به وی حواله کرد و گفت: «آينده‌ی بشر در دستان توست زيرا اين فضولات همگی تبديل به کود می‌شوند و باعث رشد گياهان و درختان و غلات می‌گردند و قوتِ لايموت روستاييان را فراهم می‌کند و وارد سفره‌های خانوار می‌شود!» مجنون پس از ورود به طويله و مشاهده فضولات کشف کرد که ماهيت هر چيزی همان نيست که نشان می‌دهد و ماهيت اشياء در لابه‌لای آنها نهان است و به علم «دواليسم» (دوپنداری!) پی برد. ولی پس از چند روز کار طاقت‌فرسا در طويله تمام ايدئولوژی‌هايش را به دست فراموشی سپرد و همانجا بود که به مکتب «تاپاليسم» روی آورد‍!

ادامه دارد...

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 22/3/89

۹ نظر:

خودمم گفت...

مجنون چو شنید از پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان
دست برد به گربان و زار بگریست
کاخر چه کنم دوای من چیست ...

دمت گرم که ذهن مصیبت بار ما رو به خنده ای هرچند تلخ شاد میکنی .
فیلتر شدم و برگشتم به آدرس قبلی .

بهاره گفت...

سلام. به دایره ی مجانین پیوستیم از بس ذهنمان مکتبیسم شد!

Melica گفت...

این داستان مجنون خان، داستان روشن فکرهای ماست یا داستان کسانی که از همان بدو تولد هم کله شون به شدت بوی قرمه سبزی میداد؟

دونقطه گفت...

اینقدر احمقانه آفتاب تقلبی خورده ایم که یادمان رفته من مرغ مگس خوار بودم تو فاخته آن یکی کلاغ .

رضا. الف گفت...

پس منشا دو پنداري در توهمات مجنون بوه است مرا بگو كه مي پنداشتم منشا آن نياكان ما بودند

رامونا گفت...

صبر جمیل را همی نمودیم
بختی گشوده نگشت!

هر آینه مکتب وی پایدار ماند تا ابد!!

میس فری گفت...

عالی بود.. بعد از مدت ها که اینجا نیومده بودم کلی چسبید.

Hassan Gholamalifard گفت...

-در جواب ملیکا:
هر دو شاید هم هر سه.. (;

- و سپاس از بقیه‌ی دوستان

parvin گفت...

salam.khobin?man kheyli vaght pish shomaro link kardam va kh az neveshtehaton lezat mibaram va in avalin bare k cm mizaram omidvaram hamchenan b neveshtan edame bedin age zahmati nist b manam sar bezanin memnon

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!